جنگل مکانی خطرناک برای هر موجودی است، مخصوصاً برای موجودی کوچک همچون موش. در گذشته، دنیای موشها از فرمانروایی ستمگرانهی راسوها در عذاب بود تا اینکه گروهی نجیب از موشهای جنگجو با راسوها جنگیدند. از آن زمان به بعد، موشبانها تمدن سرزمینشان را زنده و پررونق نگه میدارند. سالیانِ سال، این جامعهی دیدهوران، پیشگامان و محافظان دانش و مهارتشان را سینهبهسینه منتقل کردهاند.
اکنون سه تن از موشبانهای ماهر عازم شدهاند. مأموریتشان در ظاهر ساده است: باید موشی گمشده را بیاند، سوداگر غلاتی که هرگز به مقصدش نرسیده بود. اما با پیدا کردن سوداگر، به رازی شوکهکننده پی میبرند- رازی که خیانتی در آن نهفته است، رازی دزدیده شده و قدرتی در حال ظهور که تنها یک هدف دارد: نابودی موشبانها...
مجموعه آکادمی خون آشام (جلد چهارم پیمان خون)
من زیاد به خدا و تقدیر اعتقادی نداشتم، اما حالا واقعا داشتم تجدید نظر می کردم. ظاهرا پس از آنکه از حال رفته بودم، سیدنی چند تماس اضطراری گرفته بود و کسی که او در بایا می شناخت تا آنجا رانده، و خطر تاریکی را به جان خریده بود تا من را نجات دهد و به جایی ببرد که تحت مراقبت قرار بگیرم. تعجبی نداشت که چرا احساسات مبهم بودن درون یک ماشین در هذیان هایم به من دست داده بود؛ همه اش خواب و خیال نبود!
و بعد به طریقی از بین همه ی دمپایرهای بایا، به پیش مادر دیمیتری برده شده بودم. همین کافی بود تا مرا به این فکر بیندازد که شاید واقعا قدرت هایی برتر از من در جهان در کار بودند. هیچ کس دقیقا به من نگفت که چطور از آن جا سر در آورده بودیم، اما خیلی زود فهمیدم که النا بلیکوف به خاطر شفادهندگی و البته نه شفادهندگی جادویی، میان همتایانش مشهور بود. او دوره های پزشکی را گذرانده بود و هرگاه دیگر دمپایرها و حتی برخی موروی ها می خواستند از جلب توجه انسان ها جلوگیری کنند، به او مراجعه می کردند.
من زیاد به خدا و تقدیر اعتقادی نداشتم، اما حالا واقعا داشتم تجدید نظر می کردم. ظاهرا پس از آنکه از حال رفته بودم، سیدنی چند تماس اضطراری گرفته بود و کسی که او در بایا می شناخت تا آنجا رانده، و خطر تاریکی را به جان خریده بود تا من را نجات دهد و به جایی ببرد که تحت مراقبت قرار بگیرم. تعجبی نداشت که چرا احساسات مبهم بودن درون یک ماشین در هذیان هایم به من دست داده بود؛ همه اش خواب و خیال نبود!
و بعد به طریقی از بین همه ی دمپایرهای بایا، به پیش مادر دیمیتری برده شده بودم. همین کافی بود تا مرا به این فکر بیندازد که شاید واقعا قدرت هایی برتر از من در جهان در کار بودند. هیچ کس دقیقا به من نگفت که چطور از آن جا سر در آورده بودیم، اما خیلی زود فهمیدم که النا بلیکوف به خاطر شفادهندگی و البته نه شفادهندگی جادویی، میان همتایانش مشهور بود. او دوره های پزشکی را گذرانده بود و هرگاه دیگر ومپایرها و حتی برخی موروی ها می خواستند از جلب توجه انسان ها جلوگیری کنند، به او مراجعه می کردند.