کتاب ماجراهای فسقلی 5-در آسمان : بخشی از کتاب- فسقلی توی کوچه- آسمونو نگا کرد- کلاغی دید اون بالا- زودی اونو صدا کرد- کلاغه گفت قار و قار- کارت چیه با بنده- فسقلی گفت دوست دارم- منم بشم پرنده- تو آسمون مثل تو- پر بزنم به هرجا- کلاغه گفت چه خوبه- آشنا بشی تو با ما-بوتر از راه رسید- گفت که منم کبوتر- دو بال دارم که با اون- به هر جا می زنم پر و...
یکی بود یکی نبود در زمانهای خیلی دور پیرزنی بود که با هفت دخترش در خانهای بزرگ زندگی میکرد این خانه هفت در داشت که هرشب یکی از دخترها آنها را میبست و کوچکترین دختر که از همه زیباتر بود نمکی نام داشت...