خل دستهاش را به کمرش زد و گفت: «حالا دیگه همهی کلهپوکها با هم میخواییم ورزشمون رو بکنیم. دستها به کمر …»چل دوروبرش را نگاه کرد و گفت: «ولی اینجا که همهی کلهپوکها نیستن که … ما یهدونه فقط کلهپوک بودیم خب.»خل گفت: «کیسهبوکس جان! تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها … همهی اینها مثلاً کلهپوک بودن دیگه. ساعت مگه کلهپوک نیست؟ دیوونه هی میره، هی میره میچرخه، از دوازده میاومد سه، بعدش میشه نه، دوباره میآد به دوازده. ساعت اگه کلهپوک نباشه که از هفت، بعد شد یازده، بعد میشه بیست و ی...
قصه های کره الاغ باهوش (کره الاغ و دوتا موز قایمکی)
گربه سبيل هايش را با انگشت تاب داد و گفت: «ببين الاغ! يعني يه قصه اي، چيزي براش تعريف كن تا من برم دو تا موز يواشكي بردارم و بيارم با هم بخوريم.»
كره الاغ كه عاشق قصه گفتن بود، نيشش تا دم گوش هاي درازش باز شد و گفت: «اين رو ديگه از همه بهتر بلدم.»
گربه سبيل هايش را با انگشت تاب داد و گفت: «ببين الاغ! يعني يه قصه اي، چيزي براش تعريف كن تا من برم دو تا موز يواشكي بردارم و بيارم با هم بخوريم.»
كره الاغ كه عاشق قصه گفتن بود، نيشش تا دم گوش هاي درازش باز شد و گفت: «اين رو ديگه از همه بهتر بلدم.»
بعد خيلي با كلاس و مؤدب، رفت توي ميوه فروشي و روبه روي آقاي ميوه فروش ايستاد و گفت: «يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. يك شاهزاده اي بود كه عاشق گورخري شده بود…»
آقاي ميوه فروش چهارچشمي داشت كره الاغ را تماشا مي كرد. «… گورخر به شاهزاده گفت كه خيلي عاشقش شده. آن قدر زياد كه حتي يك بار خواب ديده راه راه هاي تنش، شبيه يك عالمه قلب شده اند…»