ادبیات ایران، از دیروز تا امروز (لیلی و مجنون)
لیلی و مجنون حکیم نظامی،شاید،آسمانی ترین عشق زمینی متون ایران است.این داستان با اشاره به بسیاری از آیین ها و سنت های روزگار قدیم،ضرب المثل ها،علوک رایج آن روزگار مثل نجوم و طب و فلسفه و حتی کیمیا،مخاطب را به دنیای افسانه گون روزگار گذشته میبرد.
سایر کتاب های همین ناشر
مجموعه ترس و لرز تازگی ها پایگاهی برای خودش انتخاب کرده که تفریحگاه قهرمان های داستان هایش باشد:«پارک وحشت»یا ترسناک ترین پارک تفریحی دنیا!اما حیف که... ابی و پیتر به منزل عمو جاناتان در یک دهکده قدیمی و مرموز رفته اند.عمویشان اطلاعات زیادی در مورد مصر دارد.حتی اتاق نشیمن هم شباهت زیادی به مقبره های باستانی مصر دارد.آیا رازهای مخفی دیگری هم در این خانه هست؟ کمی بعد،ابی و پیتر درگیر معمای ترسناکی خواهند شد.اسلپی و چند شخصست شرور دیگر در پارک وحشت دیده شده اند.شاید هیولایی به نام بایرو ن بتواند به بچه ها کمک کند.البته اگر بتواند او را پیدا کنند.
این کفشدوزک روی یک برگ نشسته است؟ کفشدوزک ها رنگ های مختلفی دارند:پرتقالی،قرمز یا زرد
لوسی به قدری از هیولا قصه ساخته است و برای دوستان و خانواده اش تعریف کرده که دیگر حوصله همه آنها را سر برده است اما یک روز لوسی یک هیولای واقعی و زنده را میبیند:آقای کتابدار! حیف که لوسی با داستان هایش همه چیز را خراب کرده و دیگر کسی حرف های او را باور نمیکند،اما هیولا او را می شناسد.
پارک وحشت هنوز هم پایگاه مجموعه ترس و لرز است،اما دیگر«تفریح_گاه»قهرمانهایش نیست.در شرایط جدید و با وجود جاناتان چیلر،ظاهرا«ترس_گاه»(برایش)اسم نامناسب تری است! ری گوردن خیلی دوست دارد برادر کوچکترش برندون را بترساند.کار سختی هم نیست،چون این پسر از همه چیز هم می ترسد،از صداهای بلند،از قطار وحشت و به خصوص از یک آدمک چوبی به نام اسلپی،که ری از مغازه جاناتان چیلر خریده. پدر و مادر ری فقط به این شرط به او اجازه دادند شب سال نو میهمانی بگیرد که دیگر سر به سر برادرش نگذارد.اما اتفاقات عجیب و بی رحمانه ای برای برندون می افتد که ظاهرا اسلپی در آنها دست دارد.یعنی ممکن است آن کلمه هایی که ری با صدای بلند خوانده،آدمک را زنده کرده باشد؟
مجموعه ترس وارز واقعا پشت خواننده را می لرزاند..در هریک از داستان های این مجموعه با چند دختر و پسر کنجکاو و شجاع آشنا میشوید و پا به پای آنها،ماجراهای ترسناکی را پشت سر میگذارید. تو نور مهتاب دیدم که گربه از پشت روی زمین افتاده و سرش یک وری شده.پنجه هایش سیخ شده و تو هوا مانده بود. حتی از آن هم فاصله گربه را شناختم. گربه ای که اسمش ریپ بود.احتیاجی به پایین رفتن نبود.مطمئن بودم که دوباره او را کشته ام برای بار سوم
مجموعه ترس وارز واقعا پشت خواننده را می لرزاند..در هریک از داستان های این مجموعه با چند دختر و پسر کنجکاو و شجاع آشنا میشوید و پا به پای آنها،ماجراهای ترسناکی را پشت سر میگذارید. خانم ماآرف از پشت میزش آمد بیرون.پاهای برهنه و خیسش روی موکت شلپ شلپ صدا کرد.چند بار دور من چرخید و با چشم های قهوه ای اش مرا با اشتها برانداز کرد. شکمش با صدای بلند،با صدایی شبیه خالی شدن آب وان حمام،قار و قور کرد و مرا از جا پراند. شما نباید این کاررو بکنید!این...کار انسانی نیست! معلم جدید من نیشش را بازتر کرد و گفت:«من که انسان نیستم،هیولام!»
مجموعه ترس وارز واقعا پشت خواننده را می لرزاند..در هریک از داستان های این مجموعه با چند دختر و پسر کنجکاو و شجاع آشنا میشوید و پا به پای آنها،ماجراهای ترسناکی را پشت سر میگذارید. تامی در راهروها و کلاس های پیچ در پیچ مدرسه جدیدش گم میوشد.او صدای بچه هایی را می شنود که فریاد میزنند و کمک میخواهند صداهایی از پشت دیوارهای کلاس می آید
مجموعه ترس وارز واقعا پشت خواننده را می لرزاند..در هریک از داستان های این مجموعه با چند دختر و پسر کنجکاو و شجاع آشنا میشوید و پا به پای آنها،ماجراهای ترسناکی را پشت سر میگذارید. مزرعه پدربزرگ و مادربزرگ جودی هیجان انگیز ترین جای دنیاست،با این حال جودی خیلی دوست دارد تابستان ها را آنجا بگذراند؛آخر،قصه های ترسناک پدربزرگ و پنکیک های شکلاتی مادربزرگ بی نظیر است. اما امسال تابستان،مزرعه واقعا عوض شده است.محصول ذرت کم شده،مادربزرگ و پدربزرگ خسته و بی حوصله اند.مترسک قبلی رفته و دوازده مترسک با صورت های زشت و شرور،جایش را گرفته اند.یک شب،جودی صحنه عجیبی میبیند،مترسک ها میجنبند و روی پایه هایشان پیچ و تاب میخورند. مترسک ها زنده میشوند
پارک وحشت،معروف ترین پارک تفریحی دنیا،هنوز هم پایگاه مجموعه ی ترس و لرز است،اما همه جای این پارک هم تفریحگاه بازدید کننده ها نیست.فقط عده ی کمی که پایشان به تالار مخفی میرسند خبر دارند که این تالار بیشتر ترسگاه است،تا تفریحگاه! مشکل بزرگ! استیون عاشق شعبده بازی است.اما مشکل اینجاست که بیشتر حقه هایش حال اوا و کورتنی را میگیرد.دخترها برای انتقام گرفتن از استیون،شربتی که مخلوطی از چند ماده ی شیمیایی است به خوردش میدهند.حال عجیبی به استیوم دست میدهد و کم کم آب میرود.وقتی قد و بالایت پانزده سانت باشد،دنیا به نظرت خیلی بزرگ می آید. آیا استیون میتواند از خانه ی غول آسایش بیرون برود و کمک بگیرد؟حتی اگر بتواند،این شانس را دارد که دوباره قد اولش بشود؟اما چگونه؟...
مجموعه ترس و لرز واقعا پشت خواننده را می لرزاند. در هر یک از داستان های این مجموعه با چند دختر و پسر کنجکاو و شجاع آشنا می شوید و پا به پای آنها ماجراهای ترسناکی را پشت سر می گذارید. اردو قرار است محل تفریح باشد، اما سارا از اردوی کلدیک متنفر است. آب دریاچه غلیظ و تهوع آور است و او با هم اتاقی هایش مشکل دارد، دختر ها از او بدشان می آید. سارا تصمیم می گیرد وانمود کند غرق شده است، تا همه دلشان برایش بسوزد. اما نقشه اش دقیقا آن طور که می خواهد پیش نمی رود. چون زیر آب سرد دریاچه، یک نفر مواظب اوست. برایش کمین کرده یک نفر که چشم های آبی کم رنگی دارد و بدنش شفاف است
پارک وحشت،معروف ترین پارک تفریحی دنیا،هنوز هم پایگاه مجموعه ی ترس و لرز است.اما همه جای این پارک هم تفریحگاه بازدید کننده ها نیست.فقط عده ی کمی که پایشان به تالار مخفی میرسد خبر دارند که این که این تالار بیشتر ترسگاه است،تا تفریحگاه! جییق و فریاد! شب هالووین،مونیکا و پیتر در خانه ترسناکی را می زنند،زن عجیبی بهشان التماس میکند که کمکش کنند. دکتر جییق شرور دنبال پنج ماسک شیطانی قدیمی است تا با کمک آنها بتواند دنیا را زیر نفوذش بگیرد.مونیکا و پیتر نمیخواهند وارد این ماجرا شوند،ولی مجبورند ماسک ها را پیدا کنند و جییق را شکست بدهند.اما حیف که شب هالووین هیچ چیز واقعا همانی نیست که ظاهرش نشان میدهد...
مجموعه ترس وارز واقعا پشت خواننده را می لرزاند..در هریک از داستان های این مجموعه با چند دختر و پسر کنجکاو و شجاع آشنا میشوید و پا به پای آنها،ماجراهای ترسناکی را پشت سر میگذارید. زاکی از حالا نویسندگی را تمرین میکند تا روزی نویسنده معروف داستان های ترسناک بشود.داستان جدید او درباره حباب هیولایی است که مردم شهر را می بلعد! یک شب،زاکی ماشین تحریری در یک عتیقه فروشی پیدا میکند و داستانش را با آن تایپ میکند.اما ماشین تحریر زاکی ویژگی عجیب و خطرناکی دارد؛هر صحنه تزسناکی که با آن تایپ میشود،اتفاق می افتد
فيلو به مامان گربه ها نزديك شد و گفت:
آهاي مامان گربه، چرا همه تو را دوست دارند؟
مامان گربه گفت: «ميو ميو! بچه گربه ها من را دوست دارند چون به آنها غذا مي دهم و از آنها مراقبت مي كنم!»
فيلو به گربه گفت: «اما من از هيچ كس مراقبت نمي كنم.»
سوف، دست فيلو را كشيد و گفت: «تو هميشه از من مراقبت نمي كني. گاهي هم من را روي زمين مي اندازي، اما من تو را دوست دارم. اصلا بيا برويم سراغ آن خرس كوچولوي پشمالو