وقتی به خودت اعتماد نمیکنی، چگونه میتوانی حرف بقیه را باور کنی؛ همهچیز در مورد زندگی آنا یک راز است. پدرش برای برنج کار میکند؛ او آخرین پروژهی این سازمان را رهبری میکند؛ اجرای آزمایش روی چهار پسر که از نظر ژنتیکی تغییر کردهاند و زیر خانهی روستایی آنها زندگی میکند. نیک، کاس، ترو- و سم، کسی که قلب آنا را ربوده است. وقتی برنج به این نتیجه میرسد وقت آن رسیده است که پسرها را ببرد، سم فرار میکند و مامورانی را که برای بردن آنها فرستاده شدهاند، به قتل میرساند. آنا بر سر دوراهی قرار میگیرد،دنبال سم برود یا همانجا بماند وبه زندگی روزمرهاش ادامه بدهد ولی پدرش مصرانه از او میخواهد که فرار کند و از سم میخواهد قول بدهد
پایتخت سقوط کرده است.
تارین از سریر سایهی خود بر راوکا حکم میراند.
اکنون سرنوشت ملت در دستان خورشیدخوانی درهمشکسته، ردیابی سرافکنده و بازماندگان ارتشی جادویی است که زمانی عظمت داشت.
در اعماق شبکهی کهن نقبها و غارها، آلینای تضعیفشده باید تن به حمایت مشکوک آپارات و متعصبانی بدهد که او را در جایگاه قدیسی میپرستند. اما او خیال دیگری در سر دارد و نقشهی شکار مرغ آتش گریزان را میکشد و امیدوار است شاهزادهای یاغی همچنان زنده باشد.
آلینا که همراه مَل برای یافتن آخرینِ فزونسازهای موروزوا میشتابد، باید اتحادهای تازهای بسازد و رقابتهای قدیمی را کنار بگذارد؛ اما همان هنگام که کمکم از رازهای تارین پرده برمیدارد، گذشتهای را فاش میکند که تا ابد ادراک او از پیوند میانشان و قدرت خود را دگرگون خواهد ساخت. مرغ آتش تنها چیزی است که میان راوکا و ویرانی ایستاده... و تصاحب آن ممکن است برای آلینا به بهای همان آیندهای تمام بشود که برای آن میجنگد.