در جنگلی پر از جانوران خائن، چیزی که باید از آن بترسید، خیلی بیشتر از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک است.
کسترل، شکارچی نوجوان، در جنگلی بهظاهر بیانتها و پر از جانوران خطرناک زندگی میکند. اما خطرناکترین جانور در میان جانوران، قاپزنها هستند؛ موجوداتی که همراه با شما زاده میشوند و تمام عمرتان شما را زیر نظر دارند و در انتظار زمانی مناسب هستند تا بگیرند و بخورندتان. هیچکس تابهحال قاپزنش را پس از حملهی جانور شکست نداده است و آنهایی که از حادثههای طبیعی میمیرند یا بهدست جانورهای دیگر کشته میشوند، «خوششانس» به حساب میآیند.
هزار توی پن
سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشینها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند. نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت میشد سوار ماشین بودند، از هر آنچه اوفلیا میشناخت دورتر و دورتر میشدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بیپایان پیش میرفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازهی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا میزد «گرگ» و دلش نمیخواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا میکردند.
کارگردان و نویسندهی برندهی اسکار، گییرمو دلتورو، و نویسندهی پرفروش از نگاه نیویورکتایمز، کورنلیا فونکه، دست به دست یکدیگر دادهاند تا فیلم محبوب دلتورو، هزارتوی پن را به داستانی حماسی و فانتزی سیاه برای خوانندگانی از همهی سنین تبدیل کنند.
سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشینها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند. نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت میشد سوار ماشین بودند، از هر آنچه اوفلیا میشناخت دورتر و دورتر میشدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بیپایان پیش میرفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازهی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا میزد «گرگ» و دلش نمیخواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا میکردند.
کارگردان و نویسندهی برندهی اسکار، گییرمو دلتورو، و نویسندهی پرفروش از نگاه نیویورکتایمز، کورنلیا فونکه، دست به دست یکدیگر دادهاند تا فیلم محبوب دلتورو، هزارتوی پن را به داستانی حماسی و فانتزی سیاه برای خوانندگانی از همهی سنین تبدیل کنند.