مردان بیچهره مانند روبات از روی چمن حیاط به طرف ساختمان پیش میرفتند و جعبههایی را با خود میبردند. به جای چشم، دماغ و دهان پوست نرمی روی صورت آنها را پوشانده بود. هر نفر لباس سرتاسری کارگری به رنگ بنفش درخشان پوشیده بود. پشت هر لباس با خط سیاه رنگ حروف ع.ف.ر.ی.ت چاپ شده بود. نور کمی در اطراف سوسو میزد. ناگهان روح پسر بچهای خودش را در بین این مردان ظاهر کرد و از نزدیک به آنها خیره شد. صدایی از توی بوتهها بلند شد: «هی! اینجا!» روح با احتیاط به طرف صدا پرواز کرد. صدا ادامه داد: «... سلام!» صورت رنگپریدهای بین شاخههای بوته ظاهر شد که با زبان دندانهای نیش کوچکش را لیس میزد.