شب هزار و دوم 1
روزی بود و روزگاری و پادشاه تنبلی که دوست داشت هر شب این پایش را روی آن پایش بیندازد و چرت بزند تا زنها برای او قصه بگویند. آن زمان تلویزیونی نبود که پادشاه را سرگرم کند. به جای آن، پادشاه قصه گوش میداد و به کمک جلاد، قصه گوها را عوض میکرد تا اینکه به شهرزاد رسید. شهرزاد که می دانست اگر داستانش تمام شود باید با زندگی خداحافظی کند، هیچ وقت آخر شب قصه ها را تمام نمیکرد و مثل سریالهای تلویزیون، پایان ماجرا را برای شب بعد باقی میگذاشت تا گیر جلاد نیفتد.