در یکی از همان روزهای وحشتناک گرسنگی، همگی با شکم گرسنه رفتند که بخوابند. هانسل هرکاری می کرد، خوابش نمی برد. شنید پدر و مادرش دارند در گوشی با هم حرف می زنند. نا مادری اش با همان صدای جیغ جیغوی کینه ای اش گفت: «آقا جان! اگر نظر من را می پرسی، دیگر نمی شود این همه شکم گرسنه را سیر کرد. تو باید همین فردا بچه ها را برداری ببری توی جنگل ول کنی!»
هیزم شکن فقیر جواب داد: «آخر خانم جان، من که نمی توانم به امید خدا وسط جنگل ولشان کنم، آن ها جگر گوشه های ما هستند. می دانی چند تا گرگ توی این جنگل زندگی می کنند؟!»
اما زن آن قدر توی گوش هیزم شکن خواند و اذیتش کرد تا آخر سر، مرد با نقشه شوم زن موافقت کرد.