كال بقيه روز نشست و با تمركز، ماسه جابه جا كرد. به جاي اينكه روش روز اولش را پيش بگيرد، هر ماسه اي را با تلاش جدا مي كرد، به زحمت بلندش مي كرد، با همه ي توان مغز خسته اش آن را هل مي داد و سر جايش مي گذاشت. آن روز كال به خودش اجازه داد آزمايش كند. او سعي كرد آرام تر به ماسه ها نزديك شود. سعي كرد به جاي اينكه ماسه ها را بلند كند، با ذهنش آن ها را بغلتاند. سعي كرد با هربار تمركز، تعداد بيشتري ماسه را جابه جا كند. او قبلا هم اين كار را كرده بود. روش او به اين شكل عمل مي كرد كه به جاي تمركز روي سيصد دانه شن جدا از هم، چند دانه شن را شبيه يك چيز واحد، مثلا ابر ماسه اي، تصور مي كرد.
مجیستریوم 3 (کلید برنزی)
كال مي خواست جيغ بكشد. مي دانست كه بايد جيغ و داد كند، اما شوك و ترس نفسش را بريده بود. سايه مجددا حركت كرد و از پشت سنگ پر از پستي و بلندي سقف، پيچ و تابش باز شد. هرچه سر مي خورد و به خزه ي شب تاب نزديك تر مي شد، اميد واهي كال كه گمان مي كرد شايد آن سايه فقط بازي نور است، نااميدتر شد.
او يك عنصر هوايي بسيار بزرگ بود كه به سرعت حركت مي كرد و بعضي جاهايش اصلا شكل خاصي نداشت. شبيه يك مارماهي بسيار بزرگ از اعماق اقيانوس بود؛ البته اگر مارماهي ها در هر سمت بدن طويلشان دهان هاي بزرگ و پر از دنداني داشته باشند.
از همین نویسنده
خشم زیادی سینه ی کال را شکاف می داد. تامارا یک آدم غیرقابل اعتماد و وحشتناک بود. کال انتظار داشت که دوستانش از دستش عصبانی شوند، اما توقع نداشت به او خیانت کنند. رگه های آتشین درد پایش را فرا گرفت. کال سر خورد و دو زانو به زمین افتاد. او فقط برای یک لحظه آرزو کرد ای کاش دو پای سالم داشت و می توانست دردش را فراموش کند. برای به دست آوردن سلامتی پاهایش، حاضر بود چه کاری انجام دهد؟ حاضر بود آدم بکشد؟حاضر بود ستون امتیازات ارباب شرور را نادیده بگیرد؟
سایر کتاب های همین ناشر
درباره کتاب نبرد نوابغ: چه کسی جهان را روشن کرد ؟:
در عصر طلایی نبردی سرنوشتساز در جریان بود و ادیسون با سیستم جریان مستقیم الکتریسیتهاش که بهخوبی در جامعه جا افتاده بود، رودرروی نیکولا تسلا و جورج وستینگهاوس قرار گرفته بود که سیستم جریان متناوب نوآورانهشان هنوز در مرحلهی آزمایش قرار داشت. شرایط بهشدت مخاطرهآمیز بود؛ چون هر دو طرف این رقابت میدانستند برنده با سیستم خودش، برق موردنیاز را برای به کار انداختن اختراعهای جدید تأمین میکند و از آنجا که همهچیز با برق سروکار داشت، برنده عملاً بر دنیا حکم میراند. این کتاب داستان سه مرد مشهور عصر طلایی را روایت میکند: توماس ادیسون، نیکولا تسلا، و جورج وستینگهاوس. اینکه چه اشخاصی بودند، برای پیشرفت جامعه چه کردند، برای پرورش و پیشرفت نوآوریهایشان چقدر کوشیدند، و نهایتاً، برای پیشی گرفتن در این مسابقه و برنده شدن در این نبرد به چه کارهایی دست زدند.
خشم زیادی سینه ی کال را شکاف می داد. تامارا یک آدم غیرقابل اعتماد و وحشتناک بود. کال انتظار داشت که دوستانش از دستش عصبانی شوند، اما توقع نداشت به او خیانت کنند. رگه های آتشین درد پایش را فرا گرفت. کال سر خورد و دو زانو به زمین افتاد. او فقط برای یک لحظه آرزو کرد ای کاش دو پای سالم داشت و می توانست دردش را فراموش کند. برای به دست آوردن سلامتی پاهایش، حاضر بود چه کاری انجام دهد؟ حاضر بود آدم بکشد؟حاضر بود ستون امتیازات ارباب شرور را نادیده بگیرد؟
داستان یک خواهر و برادر و آینه مخصوصشان را به تصویر می کشد که هربار آن ها را به دل یکی از قصه های معروف دنیا می برد، اما داستان ها دیگر به آن شکلی که همیشه شنیده ایم نیستند و اتفاقات جدیدی در آن ها رخ می دهد. ایبی و برادرش تا حالا به قصه های مختلفی سر زده اند و این بار وارد ماجرای شاهزاده نخود فرنگی می شوند؛ همه ایبی را با شاهزاده خانم اشتباه گرفته اند و او دوست دارد کاری کند که بهترین شاهزاده خانم را برای این قلمرو پیدا کند…
اثری است به قلم ریچارد پل اوانز، ترجمه فرانک معنوی امین و چاپ انتشارات پرتقال. این کتاب روایت کننده ی ماجرایی هیجان انگیز، پر پیچ و خم و فانتزی از پسری به نام مایکل وی و گروهی به نام الکتروکلن است که همگی آن ها به جرم اقدامات تروریستی دستگیر شده اند، به غیر از مایکل. هتچ موجودی پلید و خودکامه است که برای دستیابی به سلطه جهانی تلاش می کند و توقف او تنها با فعالیت اعضای گروه الکتروکلن امکان پذیر است. مایکل باید دوستانش را نجات دهد و به نبرد با آمپر برخیزد اما این تمام ماجرا نیست، زیرا هتچ با نیرویی گسترده آماده مقابله با آن هاست.
بریستال اورگرین، پری مهربان، حالا بین مردم بسیار محبوب است. همهجا حرف اوست. برای دیدنش صف میکشند و او مشکلات سرزمینها را، هرچه که باشد، حل میکند… اما در همیشه روی یک پاشنه نخواهد چرخید. رازها برملا میشوند. آنان که قرنها در خفا بودند، باز میگردند.
دخترکها، پسرها، خوانندگانی با هر سن و سال به اولین المپیک کتابخانهای خوش آمدید! کایل و هم تیمیهایش بازگشتهاند و بازی ساز معروف دنیا، لویجی لمنچلو دوباره دست به کار شده است. این بار لویجی لمنچلو تیمهایی را از سرتاسر آمریکا دعوت کرده است تا در اولین المپیک کتابخانهای شرکت کنند. سرگرم کننده است؟ مثل آگهیهای تبلیغاتی که میگفتند ...سلام! دوباره لمونچلو اینجاست
دو خط شاهنامه از ضحاک
اگر میخواهی پادشاه عجیب را بشناسی، بروی توی آشپزخانه ی سلطنتی اش ببینی چه خبر است، سوار شانههایش بشوی و دنیا را از چشم او تماشا کنی، با او بجنگی و توی کوه اسیرش کنی، پس این کتاب را بردار و بخوان.
شاهزاده سیاه پوش 8 (دردسر غولی)
غول پرسروصدایی دارد تمام سرزمین را له میکند! شاهزاده سیاهپوش علامت درخشان را در آسمان میتاباند تا همهی دوستان قهرمانش به کمک بیایند. بزرگترین ماجراجویی شاهزاده سیاهپوش در راه است! شاهزاده سیاهپوش برای برفبازی با انتقامگیرندهی بزها و شاهزاده پتوپوش آماده میشود.
دئو، چهارده ساله و برادر بزرگترش اینوسنت که مشکل ذهنی دارد، از دست سربازانی که روستایشان را در زیمبابوه با خاک یکسان کردهاند، فرار میکنند. ولی در کشور جدیدی که به آن وارد میشوند یعنی آفریقای جنوبی، به دو دلیل باید مدام جابهجا شوند؛ ناشکیبایی و فقر! پسرها چون خارجی هستند به هر کاری تن میدهند و در خیابانهای ژوهانسبورگ سرگردانند. در نهایت گروهی از پناهندگان را پیدا میکنند که زیر یک پل زندگی میکنند، اما این گروه هم مدام خطر هجوم نژادپرستان آفریقای جنوبی را احساس میکنند. علاقهی دئو به فوتبال تنها چیزی است که برایش باقی مانده. آیا او میتواند با استفاده از این عشق، امید را در دلش زنده نگه دارد؟
مایل می تواند به بقیه شوک الکتریکی وارد کند، تایلور ذهن افراد را میخواند و آنها را ریبوت میکند، گایلی یک آهنربای انسانی است، ابیگیل با استفاده از الکتریسیته درد را از انسان دور میکند... این شخصیتها به علاوهی چند نوجوان دیگر که هرکدام قدرت الکتریکی خاص خودشان را دارند، قهرمانهای مجموعهی «مایکل وی» هستند و باید با سازمانی که میخواهد از قدرت آنها برای اهداف شرورانه استفاده کند، مبارزه کنند. در این مسیر آنها با خطرات و اتفاقات غیرقابلپیشبینی بسیاری روبهرو میشوند و هرکدام با قدرت خاصشان موانع مختلف را از سر راه برمیدارند. «مایکل وی» مجموعهای است پر از فرازونشیب، ماجراجویی و رمزوراز برای نوجوانهایی که هیجان را دوست دارند.
آنها در افسانههایش به هیچ شاهزادهای احتیاج نداشتند!
در کتاب راهنمای دیوانه نشدن از دست مامان و بابا: دلیل تمام درگیریهای اصلی والدین و نوجوانان بیان شدهاند، از علت حساسیت بیش از حد والدین به نظم و ترتیب و گوشی بگیر تا این که نمیگذارند هر چقدر بچهها دلشان میخواهد بخوابند و انگار کلاً از مرحلهی ’همه چیز‘ پرتاند.
سوفی و آگاتا بعد از نجات خودشان و بقیه ی دانش آموزهای مدرسه ی خوبی وشرارت، از نبردی مرگبار علیه یکدیگر، دوباره به خانه بازگشته اند و قرار است تا خوشی زندگی کنند. اما زندگی یک افسانه نیست. روزی آگاتا مخفیانه آرزو میکند که ای کاش پایان خوش دیگری را در کنار شاهزاده تدروس انتخاب کرده بود. در همین هنگام، دروازه های مدرسه ی خوبی و شرارت به رویشان گشوده میشود. اما حالا، خوبی و شرارت دیگر دشمن یکدیگر نیستند و شاهدخت ها و شاهزاده ها هم تغییر کرده اند. در واقع، روابط تازه ای در مدرسه های جدید به وجود آمده و روسم قبلی ریشه کن شده است... .
در این کتاب بچهها یاد میگیرند در کارهای خانه از قبیل تمیزکاری، شستوشوی ظرفها و لباسها، جارو زدن و غیره ماهر شوند و همچنین با مهارتهای اجتماعی و برقراری ارتباط درست مانند نحوهی صحبت پشت تلفن، سپاسگزاری، معذرتخواهی و... بیشتر آشنا شوند. همچنین با یادگیری طرز استفاده از ابزارها، باطریها و امثال آن، استعدادهای فنی خودشان را تقویت میکنند. در این کتاب به جزئیات هم توجه شده است تا جایی که تا کردن لباسها، یا آشپزی سریع با مواد موجود در خانه یا دوخت و دوز وصله و خیلی مهارتهای دیگر از چشم نویسنده دور نمانده است. بسیاری از بچهها از امور مالی و راههای صرفهجویی یا سیستم بانکی بیاطلاع هستند، در این کتاب به این مباحث نیز پرداخته شده. در مجموع کتاب حاضر توانسته است با لحن شوخ و صمیمی به بچهها تعداد زیادی مهارت را بیاموزد که مفید و کاربردی هستند و آنها را برای ورود به زندگی بهعنوان یک بزرگسال آماده میکند.
این کتاب ماجرای دیگری از کمیسر کلیکر و همکاران حرفه ای او که قبلا خلافکارانی ماهر و زبردست بوده اند اما حالا به شغل شریف هتلداری مشغول شده اند در خود جای داده است. یک دزدی مسلحانه در یکی از بانک های منطقه اتفاق افتاده است که البته ناموفق بوده اما سارق از محل جرم گریخته است و این در حالی است که نشانه های دزد مسلح مو به مو با کمیسر کلیکر می خواند و آن چه شاهدان ماجرا اعتراف کرده باعث گرفتار شدن کمیسر و بازداشت او شده است. شش خلافکار سابق وقتی از ماجرا باخبر می شوند حسابی عصبانی می شوند و حالا باید استعدادهای ویژه ی خودشان را به کار بگیرند و قضیه را حل و فصل کنند.
بن ریپلی یک سال برای اینکه جاسوس خفنی شود
آموزشدیده و از انواع و اقسام خطرات جان سالم به دربرده. برای همینالان که تابستان از راه رسیده، خود را برای تعطیلات آماده کرده. ولی ظاهراً از تعطیلات خبری نیست، چون کار جاسوسهای تحت آموزش تمامی
ندارد و تهدیدات اسپایدر، یک سازمان جاسوسی دشمن، مانند گرمای تابستان غیرقابلاجتناب است. آیا بن میتواند هویت مخفی ... و
خونسردیاش را حفظ کند؟
از آخرین دیدار پیتر و روباهش، پکس، یک سال میگذرد. روزگاری این دو جدانشدنی بودند، اما حالا زندگیهایشان فرسنگها از هم فاصله دارد. پکس و جفتش، بریسل، بچهدار شدهاند و باید در دنیایی خطرناک، از تولههایشان محافظت کنند. پیتر که بهتازگی پدرش را در جنگ از دست داده و با تنهایی و احساس گناه دستوپنجه نرم میکند، خانهی وولا را ترک میکند تا به مدافعان جوان آب بپیوندد؛ گروهی که میخواهند زخمهایی را که جنگ به زمین و آب وارده کرده، التیام ببخشند. اما زندگی به پکس آسان نمیگیرد و روباه مجبور میشود دوباره به پسری رو بیاورد که به او اعتماد دارد. اما پیتر که حالا غم از دست دادن مادر، پدر و پکس را به دوش میکشد، تصمیم گرفته دیگر عشق را به قلبش راه ندهد و حتی روزنهای را برای وابستگی به کسی در دلش باز نگذارد، اما...
هری پاتر و جام آتش:تعطیلات تابستان است و هری پاتر بهزودی چهارمین سال تحصیلش در مدرسهی جادوآموزی و افسونگری هاگوارتز را آغاز خواهد کرد. هری روزها را به این امید میشمارد: میخواهد طلسمهای جدید یاد بگیرد، کوییدیچ بازی کند و به قسمتهای کشفنشدهی قلعهی هاگوارتز سرک بکشد.
مدرسه جاسوسی 9 (ماموریت دریایی)
به لطف مدرکی که بن ریپلی در جریان پرونده ی قبلی به دست آورد سیا رد موری هیل دشمن قسم خورده اش را در آمریکای مرکزی پیدا کرده و معتقد است او خیال دارد سوار امپراتور دریاها بزرگترین کشتی تفریحی جهان شود که سفرش به دور دنیا را آغاز کرده است.
باز هم یک ماجراجویی دیگر!
این بار من و برادرم جونا در قصه ی مورد علاقه ی جونا فرود آمده ایم. بله! جک و لوبیای سحرآمیز! جونا از دیدن جک حسابی ذوق زده است و نمی تواند جلوی زبانش را بگیرد. برای همین قسمتی از داستان را لو می دهد.
حالا ما باید این کارها را بکنیم:
• لوبیاهای سحرآمیز را پیدا کنیم و آنها را بکاریم.
• از ساقه ی لوبیا بالا برویم.
• با یک یا چند غول روبه رو شویم؟
اصلا هم ترس ندارد. شما هم با ما به قصر غول ها بیایید
مراقب باشید! این دفتر پر از هیولاست! الکساندر و دوستانش ریپ و نیکی،اعضای گروه ماموران فوق سری مبارزه با هیولاها هستند که باید از شهر محافظت کنند.سایه های خرابکار همه جا را گرفته اند؛تمام آینه ها،عکس های مدرسه و بدتر از همه،سایه ی ریپ را هم تسخیر کرده اند!یعنی ممکن است یکی از دوستان الکساندر تبدیل به هیولا شده باشد؟الکساندر باید جواب این سوال ها را پیدا کند
هیچ جا خونه خود آدم نمی شه!، این چیزی است که سیلی بعد از مدت ها دوری از قصر شگفت انگیز و جادویی اش و تجربه گرسنگی و کشمکش های گوناگون کاملا حس می کند، اما مدت زیادی از اقامتش در خانه ی جادویی نگذشته که خبر گم شدن و فرار جادوگر از سیاه چاله آرامش قصر را به هم می زند و خانواده شاهزاده سیلی را تهدید می کند. تنها در یک صورت آرامش دوباره به قلعه باز می گردد و آن هم بازگرداندن جادوگر به سیاه چاله است.
پدر و مادر ایبی برای انجام مأموریتی، به سفری چند روزه خارج از شهر رفته اند و مادربزرگ، برای نگهداری از بچه ها از شیکاگو به دیدنشان آمده است. ایبی از طرف دوستش پنی، به یک مهمانی دوستانه دعوت شده اما مادربزرگ که برای تعطیلی آخر هفته کلی برنامه ریزی کرده، اجازه نمی دهد او به آن مهمانی برود. مادربزرگ معتقد است همیشه اولویت با خانواده است. شبهنگام، وقتی همه برای خواب به اتاقهایشان میروند، ایبی تصمیم میگیرد از آینهی جادویی و ماری رُز بخواهد او را به خانه ی دوستش پنی ببرد...
بن ریپلی شرور میشود وقتی بن از مدرسهی جاسوسی اخراج میشود سازمان تبهکار اسپایدر او را برای برنامهی آموزشیاش استخدام میکند. بن به امید اینکه بتواند بهعنوان یک جاسوس دوجانبه برای آدم خوبها کار کند، پیشنهاد اسپایدر را قبول میکند. همانطور که بن حدس زده بود. اسپایدر یک نقشهی بسیار بزرگ و شیطانی کشیده. آیا بن میتواند قبل از اینکه خیلی دیر شود. بفهمداسپایدر چه خیالی دارد؟ و آیا میتواند بدون اینکه شست اسپایدر خبردار شود، دستشان را برای آدم خوبها رو کند؟