ساکی یاماموتو کوچکترین تمایلی به جایگزین کردن هیجان و جذابیت توکیو با مراسمهای باستانی و آنتندهی ضعیف روستای مادربزرگش و گذراندن تعطیلات تابستانه در آنجا ندارد. آمادهسازیهای مراسم اوبون حوصلهسربر است. و بعد چند تا از بچههای محلی به او توجه نشان میدهند و ساکی موقعیتی کوچک برای کمی خوش گذراندن پیدا میکند، حتی اگر این کار به معنای بیاحترامی کردن به محراب باستانی خاندانش برای عمل کردن به چالشی شرارتبار باشد.
اما به محض آنکه ساکی زنگولهی مقدس را به صدا در میآورد، تاریکی به جریان میافتد. طلسم مرگی بر او گذاشته شده که ساکی سه شب برای لغوش مهلت دارد. ساکی باید به کمک سه روح راهنما و دوستانی که انتظار دوستیشان نمیرفت، یا ارزش خود را اثبات یا با دنیای زندهها خداحافظی کند.
شش کلاغ (جلد دوم پادشاهی شیادها)
در وجودش همه چیز خود را پس کشید. آبی که به پای او می خورد، سرد بود. بدنش کرخت شده بود و با این حال نرمی خیس مانند گوشت گندیده ی برادرش را زیر دست های خود حس می کرد. حس شرمساریه که آدم رو درسته می خوره. داشت در این حس غرق می شد. داشت در بند کتردام غرق می شد. چشم هایش سیاهی رفت.
صدای اینژ آرام و محکم گفت: «واسه ی منم راحت نیست.» صدایی بود که باری او را از جهنم برگردانده بود. «حتی الانشم که یه پسر تو خیابون بهم لبخند می زنه یا جسپر که دست میندازه دور کمرم، حس می کنم چیزی نمونده دود بشم برم هوا.» اتاق یک وری شد. کز به ریسمان صدای اینژ چنگ انداخت. «با این ترس زندگی می کنم که یکی از مشتریای اون، یکی از مشتریای من، تو خیابون ببیندم. تا یه مدت مدیدی خیال می کردم همه جا می بینم شون، ولی گاهی فکر می کنم کاری که با من کردن بدترین قسمت ماجرا نبود.»
در وجودش همه چیز خود را پس کشید. آبی که به پای او می خورد، سرد بود. بدنش کرخت شده بود و با این حال نرمی خیس مانند گوشت گندیده ی برادرش را زیر دست های خود حس می کرد. حس شرمساریه که آدم رو درسته می خوره. داشت در این حس غرق می شد. داشت در بند کتردام غرق می شد. چشم هایش سیاهی رفت.
صدای اینژ آرام و محکم گفت: «واسه ی منم راحت نیست.» صدایی بود که باری او را از جهنم برگردانده بود. «حتی الانشم که یه پسر تو خیابون بهم لبخند می زنه یا جسپر که دست میندازه دور کمرم، حس می کنم چیزی نمونده دود بشم برم هوا.» اتاق یک وری شد. کز به ریسمان صدای اینژ چنگ انداخت. «با این ترس زندگی می کنم که یکی از مشتریای اون، یکی از مشتریای من، تو خیابون ببیندم. تا یه مدت مدیدی خیال می کردم همه جا می بینم شون، ولی گاهی فکر می کنم کاری که با من کردن بدترین قسمت ماجرا نبود.»