«بخواب کوچولو... لالا لالایی! قرار بود شب باحالی را با دوستم رابین که به خانهی ما آمده بود، بگذرانم. میخواستیم تا صبح بیدار بمانیم و پچ پچ کنیم. دلم نمیخواست داداشم مزاحممان بشود یا آینهی جادویی حواسمان را پرت کند. همهچیز عالی بود... تا اینکه آینه رابین را قورت داد و ما را به قصهی زیبای خفته برد. بعدش هم بازوی رابین اتفاقی به دوک نخریسی خورد و... حالا ما حسابی به دردسر افتادهایم. رابین به خواب عمیقی فرورفته و زیبای خفته بیدار است. برای حل این مشکل من باید این کارها را انجام بدهم: . یک تولد الکی برای جونا بگیرم. . شاهزادهای پیدا کنم که رابین را از خواب بیدار کند. . حواسم باشد پریهای جادویی طلسممان نکنند. ما فقط ده ساعت وقت داریم تا همهچیز را درست کنیم، وگرنه این روز تبدیل به یک کابوس وحشتناک میشود...»
من کی هستم ؟
کِلپ توی اقیانوس دنیا آمد و فکر میکرد مثل بقیهی خانوادهاش یک ناروال است. البته همیشه هم مطمئن بود که کمی فرق دارد. عاجش خیلی بلند نبود، از غذاهای زیر دریا خیلی خوشش نمیآمد، خیلی خوب هم نمیتوانست شنا کند. یک روز جریان آب کلپ را به سمت خشکی برد و او آنجا موجوداتی را دید که خیلی زیاد شبیه خودش بودند… کِلپ فهمید که یک تکشاخ است…!
«من کی هستم؟» داستان یک تکشاخ است که توی دریا و کنار خانوادهی ناروالیاش دنیا آمد و بزرگ شد، اما یکروز بالاخره هویت واقعیاش را فهمید. این داستان شیرین و بامزه با تصاویر جذابش دربارهی هویت ماست. اینکه چه هستیم و به کجا تعلق داریم، و در نهایت باید همانی باشیم که دوست داریم.
سایر کتاب های همین ناشر
هیچ جا خونه خود آدم نمی شه!، این چیزی است که سیلی بعد از مدت ها دوری از قصر شگفت انگیز و جادویی اش و تجربه گرسنگی و کشمکش های گوناگون کاملا حس می کند، اما مدت زیادی از اقامتش در خانه ی جادویی نگذشته که خبر گم شدن و فرار جادوگر از سیاه چاله آرامش قصر را به هم می زند و خانواده شاهزاده سیلی را تهدید می کند. تنها در یک صورت آرامش دوباره به قلعه باز می گردد و آن هم بازگرداندن جادوگر به سیاه چاله است.
سه شنبه ها معمولا روزی است که قصرِ شگفت انگیز تغییراتی را در خود ایجاد کرده و شروع به ساختن یا جابه جا کردن اتاق ها، راهروها و راه پله ها می کند و شاهدخت سیسیلیا تنها کسی است که قصر را به خوبی می شناسد. پدر و مادر سیلی برای تماشای فارغ التحصیلی پسرشان از دانشگاه جادوگری، راهی سفر می شوند اما پس از مدتی کالسکۀ سلطنتی آنها درحالی که چندین تیر در آن فرو رفته، بدون پادشاه و ملکه بازمی گردد!
قرار است شاهزاده ماگنولیا با شاهزاده گل عطسه صبحانه بخورد که... دیلینگ دیلینگ! زنگ خطر هیولاها! ولی چراگاه بزها پر از خرگوشهای کوچولوی دوست داشتنی است، نه هیولا، یعنی این خرگوشها میتوانند خطری برای بزها باشند و تبدیل به سرسختترین دشمن شاهزاده سیاهپوش شوند؟
دستم را انداختم دور کمرش و زور زدم.انگار شیری را بغل کرده بودم؛یک تن وزن داشت. کرنشا پنجه هایش را فرو کرده بود توی لحافی که بچگی ها،عمه بزرگه ام،ترودی،برایم یافته بود.ناامید شدم و ولش کردم. کرنشا پنجه هایش را کشید بیرون و گفت:«ببین!من نمی تونم تا وقتی کمکت نکرده،برم.دست من نیست که» «پس دست کیه؟» کرنشا با همان چشم های تیله ای و سبزش به من خیره شد؛پنجه هایش را گذاشت روی شانه ام.بوی کف صابون و نعناع می دادو گفت:«تو جگسون...دست توئه»
پسری به نام جرمایا را در خود جای داده، پسری که وقتی تقریبا نه ماهه بوده در یک شرکت کامپیوتری پیدا می شود؛ والت که حالا پدر اوست وقتی که نوبت قهوه درست کردنش بوده جرمایا را پیدا می کند. جرمایا تا به حال به خاطر شغل پدرش به شهرهای مختلفی سفر کرده، او در نواختن فلوت ریکوردر حرفه ای است و همه چیز را درباره بیسبال می داند، اما به خاطر عمل قلبش اجازه بازی کردن ندارد، پس تصمیم می گیرد مربی بیسبال شود. وقتی آن ها برای کار والت وارد شهر قله تپه می شوند، شهری که تیم بیسبال معروفی دارد، متوجه می شوند که مردم کم کم در حال ناامیدی از بیسبال هستند و حالا جرمایا می خواهد از تمام توانش استفاده کند تا امید را به شهر و به تیم بیسبال برگرداند.
حالا آنقدر بزرگ شدهای که راز بزرگ زندگی را بدانی. این راز به تو قدرت جاودانگی خواهد داد. جادویی که در تمام تاریخ وجود داشته؛ ولی فقط تعداد کمی از آدمها آن را میدانند: کسانی که پردیتا میشناختند و کسانی که کتاب زمانه ی جادو 4 (پایان بی پایان) را خواندهاند. اکنون به تو میگویم راز زندگی بیپایان این است که ...
درباره کتاب ستاره های علم (داستان 30 زن دانشمند):
حضور زنان دانشمند و شایسته در دنیای علم موضوع تازهای نیست اما متأسفانه آنها آنطور که باید، دیده و شناخته نشدهاند. در این کتاب میبینید که داروهای حیاتی، فناوریهای بسیار مهم و اختراعات بزرگی که حاصل دسترنج آن زنها بوده و جهان را تغییر داده است. اگر از جیپیاس یا اینترنت وایفای استفاده میکنید، اگر عاشق سفر به فضا یا شیفتهی کشفیات پزشکی هستید باید بدانید بدون دستاوردهای هیدی لامار، کاترین جانسون، الیزابت بلکول و زنان دیگر جهان امروز ما به این شکل نبود.
خشم زیادی سینه ی کال را شکاف می داد. تامارا یک آدم غیرقابل اعتماد و وحشتناک بود. کال انتظار داشت که دوستانش از دستش عصبانی شوند، اما توقع نداشت به او خیانت کنند. رگه های آتشین درد پایش را فرا گرفت. کال سر خورد و دو زانو به زمین افتاد. او فقط برای یک لحظه آرزو کرد ای کاش دو پای سالم داشت و می توانست دردش را فراموش کند. برای به دست آوردن سلامتی پاهایش، حاضر بود چه کاری انجام دهد؟ حاضر بود آدم بکشد؟حاضر بود ستون امتیازات ارباب شرور را نادیده بگیرد؟
خرسی و موشی با هم میرن جنگل و با حیوونها، رنگها، خوراکیها و گیاههای توی جنگل آشنا میشن…
خرسی به موشی چی میگه؟
میگه ببین این همه رنگ
دنیا اگه رنگی نبود
نه دیگه شاد بود نه قشنگ!
بن ريپلي، دانش آموز 13 ساله ي دست و پاچلفتي و علاقه مند به اتفاقات جنايي و محرمانه در آكادمي جاسوسي آژانس اطلاعات مركزي پذيرفته شده، او كه تابه حال جز درس خواندن، كار ديگري نكرده است، با ورود به مدرسه ي جاسوسي، ماجراهاي عجيب و بامزه اي را پشت سر مي گذارد و تمام تلاشش را براي مامور مخفي شدن به كار مي گيرد.
و یکدفعه شدند هشتتا... طفلکی پلوتو! وقتی بهش خبر میدهند که دیگر سیاره نیست، حالش خیلی بد میشود. اصلاً نمیتواند باور کند. احساس میکند گم شده، همه تنهایش گذاشتهاند و آواره و بیخانمان شده است. اما پلوتو به جای تسلیم شدن، به راهش ادامه میدهد! حالا باید در یک سفر دور و دراز، کهکشان را بگردد تا خانهی خودش را پیدا کند!
«افسانهها یخ میزنند... بااینکه من و برادرم تصمیم گرفته بودیم بیخیال آینهی جادویی بشویم، گربهی کوچکمان نقشهی دیگری داشت. او پرید توی آینه و ما چارهای نداشتیم جز اینکه دنبالش برویم. وقتی به جمهوری کولاک رسیدیم، فهمیدیم که احتمالاً به قصهی ملکهی برفی آمدهایم. جالب اینجاست که این قصه اصلاً شبیه فیلمش نیست. ملکهی برفی واقعاً بدجنس است و گربهی ما را تبدیل به یک مجسمهی یخی میکند. برای همین ما باید: يخ دوست پشمالویمان را آب کنیم. . سوار یک گوزن پرحرف بشویم. اسکی روی یخ یاد بگیریم. از دست دارو دستهی دزدها فرار کنیم. تازه اگر مراقب نباشیم... ممکن است یخ بزنیم!»
الی، مالیک، توری و امبر که به تازگی فهمیده اند انسانهای شبیهسازی شده هستند و تمام زندگیشان در شهر سرینیتی حقیقت نداشته، حالا به دنیای واقعی رسیدهاند و میخواهند هر طور شده پروژهی اوسیریس را افشا کنند. اما آدمخوارهای بنفش در تعقیبشان هستند. آنها برای فرار از دستآدمخوارها مجبورند قانون را زیر پا بگذارند و بیاجازه وارد خانهها، هتلها و ماشینهای مردم شوند. آیا سرنوشت آنها این است به تبهکارانی که از رویشان شبیهسازی شده بودند، تبدیل شوند؟
بچهها برای فهمیدن حقیقت دربارهی این تبهکاران باید به سرینیتی برگردند و مدرکی برای اثبات حرفهایشان پیدا کنند اما آنجا با چیزی روبهرو میشوند که انتظارش را نداشتهاند...
در شبی سرد و برفی، آیریس رز در دل جنگل نقش فرشتهای برفی بر روی زمین میاندازد و با این کار سنگقبری قدیمی پیدا میکند. او ناخواسته روح دخترکی همسنوسال خودش را احضار میکند که میخواهد فراموش نشود. آیریس به همراه دوست صمیمیاش، دنیل، آن منطقه را جستوجو میکنند و متوجه می شوند چیزی که پیدا کردهاند، قبرستانی است متروک و فراموششده که فقط مختص سیاهپوستها بوده.
آیا این دو دوست میتوانند قبر این روح را بازسازی کنند و در نهایت توجه و احترام را به روح آن دخترک و تمام کسانی که در آن قبرستان مدفون شدهاند، بازگردانند؟
آدم های معمولی دنیا را تغییر می دهند (من ملاله یوسف زی هستم !)
من ملاله یوسف زی هستم
و باور دارم درس خواندن به همه مان کمک می کند تا اوج پرواز کینم.
اثری است به قلم ریچارد پل اوانز، ترجمه فرانک معنوی امین و چاپ انتشارات پرتقال. این کتاب روایت کننده ی ماجرایی هیجان انگیز، پر پیچ و خم و فانتزی از پسری به نام مایکل وی و گروهی به نام الکتروکلن است که همگی آن ها به جرم اقدامات تروریستی دستگیر شده اند، به غیر از مایکل. هتچ موجودی پلید و خودکامه است که برای دستیابی به سلطه جهانی تلاش می کند و توقف او تنها با فعالیت اعضای گروه الکتروکلن امکان پذیر است. مایکل باید دوستانش را نجات دهد و به نبرد با آمپر برخیزد اما این تمام ماجرا نیست، زیرا هتچ با نیرویی گسترده آماده مقابله با آن هاست.
اینبار آینهی جادویی، من و داداشم را انداخت توی داستان سیندرلا، ولی از شانس بد، چون سیندرلا پایش شکسته و حسابی ورم کرده، نمیتواند کفش شیشهای را بپوشد؛ خب اینجوری هم که دیگر شاهزاده متوجه نمیشود سیندرلا دختر رویاهایش است. همهاش هم تقصیر ماست! ما دو تا باید قبل از اینکه ساعت دوازده بشود، برای کمک به سیندرلا راهحلی پیدا کنیم؛ وگرنه قصهی سیندرلا هیچوقت به خوبی و خوشی به آخر نمیرسد!
سلام! من زمین هستم. بعضیها صدایم میزنند: تیلهی آبی یا سومین سیاره از خورشید. اما شما میتوانید صدایم بزنید: سیارهی جذاب. خانوادهی من خیلی خیلی بزرگ است.
هری پاتر و جام آتش:تعطیلات تابستان است و هری پاتر بهزودی چهارمین سال تحصیلش در مدرسهی جادوآموزی و افسونگری هاگوارتز را آغاز خواهد کرد. هری روزها را به این امید میشمارد: میخواهد طلسمهای جدید یاد بگیرد، کوییدیچ بازی کند و به قسمتهای کشفنشدهی قلعهی هاگوارتز سرک بکشد.
آدم های معمولی دنیا را تغییر می دهند (من لئوناردو داوینچی هستم!)
من لئونارد. داوینچی هستم
و باور دارم که ایده های جدید زیبا هستند.
درباره کتاب زنده باد حسودها، بدجنس ها و بی معرفت ها:
آدم لازم دارد بعضی چیزها را در این دنیا زودتر بفهمد. مثلا چه خوب اگر مطلع شود حسادت، همیشه هم چیز زشت و ضایعی نیست. یا آنقدرها که میگویند واقعا هم بد نیست و گاهی باید بگذاریم حسادت هم مثل مهربانی از وجومان بیرون بزند. البته به شرطها و شروطهها. خب این چیزها را اگر کسی زودتر بهمان بگوید زندگیمان قشنگتر نمیشود؟ میشود! جای این که بیافتیم به جان خودمان و دیگران، خیلی چیزها را زودتر میفهمیم و میپذیریم. این کتاب دقیقا در مورد همین ماجراهایی است که آدم در ده دوازدهسالگی بفهمد بهتر است تا نود سالگی! پس زنده باد حسودها، بدجنسها و بیمعرفتها!
حدس بزنید این بار کجاییم! آینهی جادویی من و برادرم، جونا (بهعلاوهی گربهمان، شازده) را به داستان موطلا و سه خرس فرستاده. خیلی باحال است! اینجا فرنی برای چشیدن داریم؛ همینطور صندلی برای نشستن و تخت برای چرت زدن! ولی موطلا حسابی به دردسر افتاده و اگر کمکش نکنیم، شاید تا ابد اینجا گیر بیفتیم.
توضیح احساس تنهایی و درک آن برای کودکان کار سادهای نیست، حتی ما بزرگترها هم گاهی برای مواجهه با این حس با مشکل روبهرو میشویم، اما شعرهای لطیف این کتاب میتواند کودک را با حس تنهایی آشنا کند و به او بیاموزد که چطور انسان احساس تنهایی میکند و بهتر است چگونه با این حس برخورد کند.