چوپانی هر روز گوسفندان را برای چرا به دشت و صحرا می برد. یک روز که حوصله اَش حسابی سر رفته بود شروع می کند به فریاد زدن و می گوید: گرگ آمده! مردم ده با شنیدن صدا برای کمک به او می روند اما زمانی که به آن جا می رسند، خبری از گرگ نیست و چوپان با صدای بلند می خندد؛ آنها هم با ناراحتی و عصبانیت به خانه های خود باز می گردند. او چند باری این دروغ را تکرار می کند و هربار مردم عصبانی تر از دفعه ی قبل به ده بازمی گردند تا اینکه، یک روز گرگی به نزدیکی گله ی گوسفندان می آید و زمانی که او مشغول استراحت است به آنها حمله می کند، چوپان شروع می کند به فریاد زدن و از مردم کمک می خواهد. اما …
به نظر شما با دروغ هایی که او گفته است آیا مردم ده این بار هم به کمک او خواهند آمد؟