ماشین را گذاشت و راه افتاد. هیچ زنی ندید. اهالی شهر فقط مرد بودند. همگی با نهایت احترام نزدیکش میآمدند و میگفتند: «روز خوش دُناسوالدیتو!»، «ممنون که برگشتید دُناسوالدیتو! نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم» فدریکو با خود گفت: «لابد من را با یک نفر دیگر به اسم دُناسوالدیتو اشتباه گرفتهاند. از قرار آدم خیلی مهمی هم هست. فعلاً میگذارم من را با او اشتباه بگیرند تا بعد ببینیم چه میشود.»
جادوهای آرژانتینی 4 (انتقام مرده و داستان های دیگر)
داشتم طناب را باز میکردم تا سطل را بفرستم پایین چاه که ناگهان صدای زیبایی شنیدم. آهنگ بسیار زیبایی میخواند. صدایی که انگار به بهشت تعلق داشت، نه از آن بالاها، که از پایین و تهِ چاه میآمد. عشق قلبم را تسخیر کرد و فهمیدم هیچکس دیگری را به جز بانویی که صاحب آن صدای آسمانی بود دوست نخواهم داشت. آن صدای زیبا با آن ترانهی زیبا همچنان بالا میآمد، گوش من را نوازش میکرد و من از عشق سرمست بودم.
این کتاب قصهی زندگی آلفردوست. شاهزادهای که هیچکس نمیتواند حتی یک ویژگی خوب در وجودش پیدا کند. شاهزاده راهیِ سفری دور و دراز میشود. میخواهد دورِ دنیا بچرخد و برای خودش کسی شود. اما سر آخر از بختِ بد مجبور میشود با یک قورباغه ازدواج کند. حالا چطور باید این قورباغهخانم را به پدر و مادرش معرفی کند؟ حتی باید از چند نفر مُرده هم انتقام بگیرد. اما چطور؟
از همین نویسنده
سایر کتاب های همین ناشر
جمشید خانیان، نویسندهی پرکار و پرافتخار اهل آبادان، در کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد داستان عاشقانهای پرشور را روایت میکند که سه نوجوان هر یک به طریقی با آن درگیر هستند. آنها که همگی در یک محله و در همسایگی یکدیگر زندگی میکنند، به صورت همزمان عاشق دختری میشوند که طی اتفاقاتی به همراه خانوادهی خود بهتازگی در محلهی آنها ساکن شده است.
بگذریم. داشتم میگفتم. این خانم موش از طرفداران من نبود. برعکس، یک دقیقه تمام زل زد به پوزهام و بعد چترش را کشید بیرون و محکم کوبید توی کلهام!
… زال تا رودابه را دید دست بر سینه گذاشت و مؤدبانه تعظیم کرد. رودابه از شرم رویش را از زال دزدید و پشت به او کرد تا نفس تازه کند و بر خودش مسلط شود. دل بیآرام زال نفسهایش را سخت کرده و عرق بر پیشانی بلندش نشسته بود. دست به آسمان بلند کرد، خدای بزرگ را شکر گفت و از او کمک خواست … با قدمهایی مطمئن پای برج رفت تا چارهای برای رسیدن به بالای برج بلند بیندیشد.رودابه که بیقرار دیدن روی زال بود، آب دهان را بلعید و نیشگون زهرداری از بازوی خود گرفت تا مسلط باشد و ترس را کنار بگذارد تا لحظهای که...
...از موسیقی راک با صدای بلند خوشم نمیآید. لباسهای خالخالی یا راهراه یا روشن تنم نمیکنم. و همیشهی خدا یک برش پنیر آمریکایی ساده را به یک قالب پنیر فلفلی تند هالپانو ترجیح میدهم.
همانطور که میبینید ترجیح میدهم زندگی آرام و بیدردسری داشته باشم. میدانم شاید به نظر بعضی موشها بینمک یا حتی حوصلهسَربَر باشم. شاید هم راست بگویند. ولی خب من اینطوری دوست دارم!
حالا چرا دارم اینها را به شما میگویم؟
الان توضیح میدهم...
سمک سرش را برای آتشک خم کرد و رو به خورشید که جلوی پایش دوزانو نشسته بود، دست دراز کرد. خورشید دست سمک را فشرد و برخاست. سمک گفت: «با تو پیمان مردانگی و وفاداری میبندم. بدون این قویترین عهدیه که عیار با مرد دیگهای میبنده. تا تو و مهپری رو به هم نرسونم، دست برنمیدارم.»خورشید دست روی قبضهی شمشیر گوهرنشانش گذاشت و بلند گفت: «پس به شروانه و مهران و فغفور حمله میکنیم و تا آخرین قطرهی خون …»– کجا با این شتاب شاهزاده؟ اگر میخواهی به شهدخت برسی باید اینجا قوی باشه.سمک به شقیقهاش اشاره کرد....
هر کسی دلش میخواست داستان ترسناکتری تعریف کند. جورج داستان سنجابهای زامبی را گفت. مِیسی قصهی یک عنکبوت غولپیکر را تعریف کرد. داستانِ لیلی دربارهی اژدها نیمهکاره ماند، چون … بوووم! انگار چیز خیلی بزرگی روی پشتبام بود.
آهی کشیدم و گفتم: «هیچجا سوراخموشِ خودِ موش نمیشه.» دیروقت بود و از اینکه برگشته بودم خانه خوشحال بودم.
ولی وقتی از راهپلهی جلویی خانه بالا رفتم، فوری فهمیدم یک جای کار میلنگد.
چرا درِ خانه باز بود؟ من که صبح قفلش کرده بودم. و چرا چراغ طبقهی بالا روشن بود؟ من وقتی از خانه بیرون میروم، همیشه همهی چراغها را خاموش میکنم.
نوکِپنجه نوکِپنجه جلو رفتم و ساکت و بیسروصدا رفتم توی خانه. از راهروی تاریک گذشتم. کنار درِ آشپزخانه ایستادم و یواشکی سر و پوزهای آب دادم. درِ یخچال چارطاق باز بود!
تان جی ها 4 (جولای نوراختر)
قرنهاست که ابزاربانها و قراولها از دروازههای اسرارآمیز مادر، منبع قدرتی باورنکردنی، محافظت میکنند. اما حالا دروازههای مادر در حال مرگاند و هورس و بقیهی ابزاربانها میدانند که دروازههای ضعیفشده نیرویی خطرناک ساطع میکنند که جهان را خواهد بلعید و تمام ساکنانش را نابود خواهد کرد.
یک نامردی به تمام معنا! درست وقتی که شانس به من رو کرده و برندهی سفر به شدهام، اصلاً و ابداً به من اجازهی رفتن نمیدهند!
ولی من باید به هر قیمتی که شده بروم!
پیشِ کوآلاهای گوگوووولی و دختر عمههایم! باید حتماً تشتکِ برندهی قرعهکشی نوشابهی کوآلاکولا را پیدا کنم و چون نوشابه بدجوری ضرر دارد، مامان حتی یک شیشه نوشابه هم برایم نمیخرد. خوشبختانه شایِن گفته اگر برنده شود من را هم با خودش میبرد استرالیا.
هِی بچهجون! دیگه وقتش شده که بریم پارک ژوراسیک!
چون قسمت هفتم سریال چهار سابقهدار اومده! بزن بریم!
دستهای پرندهی نقرهای بر فراز آسمان پرواز کردند. بعد یک طاووس، دُمِ آبی و ارغوانی و سبزش را با شکوه باز کرد، آنقدر که افق را پر کرد. ققنوسی تخمی طلایی گذاشت و بعد رنگ طلایی تخم به رنگ قرمز درآمد و به صورت فوارهای از ستاره محو شد. تخم در آسمان آویزان بود تا اینکه یک ققنوس جدید به رنگ قرمز و طلایی از آن بیرون آمد. قوچی نقرهای در میان غلغلهی شدید بلزاییها بهسوی آسمان سیاه گام برداشت.
و بعد، در اوج نمایش، یک اژدهای غولپیکر سبز در آسمان پدیدار شد.
سوسکها آنقدر تنوع دارند و رنگارنگاند که شاید باورتان نشود؛ یکچهارم کل گونههای جانوری شناختهشده در جهان سوسکاند! درحالحاضر، زیستشناسان حدود 400هزار گونه سوسک روی کرهی زمین یافتهاند، اما به گمان بعضی این تعداد بیش از دو میلیون گونه است.
چند تا سوسک بامزه:
سوسک سرگینغلتان شاخدار میتواند بیش از هزار برابر وزن خودش را هل بدهد.
خیلی از بازرگانان در میان آن جمع خواستند کنیز را بخرند، اما دختر به هیچکدام راضی نشد. دستِآخر صاحب کنیز رو کرد به دختر و گفت: «پس خودت یکی را انتخاب کن. به این جمع نگاه کن و خودت یکی را از میان آنها انتخاب کن تا تو را به او بفروشم.»کنیز بهدقت به چهرهی آدمهایی که دورتادورش را گرفته بودند نگاه کرد و یکدفعه چشمش به علیمجدالدین افتاد که گوشهای ایستاده بود. یک آن احساس کرد قلبش بهشدت به تپش افتاده. بیاختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را بهسمتِ او گرفت. گفت: «این همان مردی است که دلم می...
ماکاموشی 18 (کاراته موش)
در جزیره ی ماکاموشی، شهر نیوموش سیتی متولد شد. کودک که بود، خانواده ی استیلتن او را به موش خواندگی پذیرفتند و در همین شهر بزرگ شد و به دانشگاه رفت.
بازی فکری آمون رع :والیان مصر برای جلب رضایت ایزد حاصلخیزی (آمون) پیشکشهایی را به معبد آمون میبرند. آمون برکتی به رود نیل میبخشد که باعث افزایش رزق و روزی میشود و زمین داران میتوانند افتخار ساختن هرمهای بیشتری را ولایتهای تحت تملک خود کسب کنند. آمون رع نسخهی ایرانی بازی Amun-Re: The Card Game اثر طراح شناخته شده Reiner Knizia است.
ویژگی بارز این بازیها استفاده از سرگرمی و تفریح به منظور بهکارگیری بخشهای گوناگون مغز در رابطه با به قدرت ذهنخوانی و پیشبینی میباشد. در هر دو نسخهی بازی، بازیکنان برای بازی کردن کارتهایشان در زمان صحیح، نیاز به ذهنخوانی، تصمیمگیری سریع و پیشبینی حرکت حریفان خود را دارند، همچنین بازیکنان با در نظر گرفتن و به خاطرسپاری کارتهای بازی شدهی دیگر بازیکنان حرکتهای بعدی حریفان خود را حدس میزنند، بنابراین حافظه نیز در این بازی تحت تأثیر قرار میگیرد. با این تفاوت که نسخهی Ramodis، با تنوع بیشتر روشهای بازی و افزایش جذابیت نسبت به نسخهی پیشین جذابیتی دوچندان یافته است و به ابزاری هیجانانگیز برای تقویت مهارتهای ذهنی و افزایش خلاقیت بازیکنان تبدیل گردیده است.
اُتولین براون و بهترین دوستش، آقای مانرو، معمولاً از هم جدا نمیشوند... اما آقای مانرو مخفیانه رفته است نروژ تا ترول پشمالوی خیلی پاگندهی دندان کج و معوجی را پیدا کند. اُتولین با زیردریایی، هواپیمای دریایی و حتی قایق میرود دنبالش تا قبل از اینکه آقای مانرو تک و تنها با ترول ترسناک تروندهایم رودررو شود او را پیدا کند.
ماشین را گذاشت و راه افتاد. هیچ زنی ندید. اهالی شهر فقط مرد بودند. همگی با نهایت احترام نزدیکش میآمدند و میگفتند: «روز خوش دُناسوالدیتو!»، «ممنون که برگشتید دُناسوالدیتو! نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم» فدریکو با خود گفت: «لابد من را با یک نفر دیگر به اسم دُناسوالدیتو اشتباه گرفتهاند. از قرار آدم خیلی مهمی هم هست. فعلاً میگذارم من را با او اشتباه بگیرند تا بعد ببینیم چه میشود.»
سالها پیش، آن وقتها که ریشهایم هنوز سپید نشده بود، حتی میتوانم بگویم سیاه هم نبود یا البته درست بگویم اصلاً ریش نداشتم، از پدرم پرسیدم: «بابا! این عشق که میگن چیه؟» پدرم گفت: «این غلطها به تو نیومده فرزند دلبندم! تو باید دَرست رو بخونی.» پنج سال بعد که هفت سالم بود و سواد خواندن و نوشتن مختصری آموختم، تصمیم گرفتم به جای درس خواندن بروم و عاشق شوم. اما قبل از عاشق شدن لازم بود با تحقیق در داستانهای موجود معنای واقعی عشق را دریابم. اولین داستانی که نظرم را جلب کرد، داستان ویس و رامین بود...
همینالان همهی کتابهای جغرافیام را انداختم دور.نبینم ناراحتشان باشی، چون همهاش تقصیر خودشان است.کل تعطیلات کریسمس را لم داده بودند توی اتاقم و کوهِ تکالیفی را که باید انجام میدادم مسخره میکردند.تا امروز که دیگر طاقتم طاق شد. شوتشان کردم توی سطل آشغال، کنار یکمشت چاییکیسهای و یک چیز سوخته و خیلی بوگندو که امیدوار بودم سوپ باشد. حالا اتاقم احساس میکند حسابی بزرگتر و سرحالتر شده.فقط وقتی برمیگردم مدرسه، کلی میافتم توی دردسر، نه؟ آخر چرا این کار را کردم؟ناراحتم؟بگینگی، اما چیزهایی ..
چیزی نمانده که تعطیلات عالی هفتهی آخر سال به فاجعهای تمامعیار تبدیل شود. اینکه همهچیز به روال طبیعی خود برگردد، به عشقفوتبالها بستگی دارد. قرار بود تعطیلاتِ فراموشنشدنیای باشد. قرار بود آخرین مسابقهی فوتبال سال را برگزار کنند: مسابقهی بچهها با پدر و مادرها. بعدش هم قرار بود با هم به ورزشگاه اتلتیکو مادرید بروند تا فینال جامحذفی را تماشا کنند. اینها به کنار، سیرک بزرگ آتش هم به سویالاچیکا آمده تا برنامههای جذاب و هیجانانگیزی ترتیب دهد، اما با شروع آتشسوزیهای مرموز در شهر، همهچیز به هم ریخته است. عشقفوتبالها که پیمان بستهاند تا همیشه کنار هم باشند، این بار در جلد هشتم از مجموعهی تهجدولیها باید دستبهکار شوند و مقصر آن خرابکاریها را پیدا کنند.
توی افسانهها آمده که سالهای سال پیش، جنها و پریهای جنگلهای اطرافمان بهخاطر این سکه با هم درگیر شدند و آخرسر جنگی درگرفت که بهش میگویم جنگ جنگل.
البته نیاز به گفتن نیست که اینها افسانه است، ولی خب داستانش تقریباً اینجوری بود که...
همهچیز از وقتی شروع شد که دقیقاً در یک لحظه، یک جن و یک پری سکهای زرّین پیدا کردند که وسط جنگل میدرخشید.
جن و پری شروع کردند به جروبحث. کمکم کارشان بالا گرفت و آخرسر همهی جنها و پریهای جنگل افتادند به جان هم و جنگ وحشتناکی را شروع کردند.
ماجرا از این قرار بود که چهارشنبهای بریجِت گریمز، شاگرد اولِ کلاسمان و عزیزدُردانهی آقای شومان، یونیفرمِ مدرسه را نپوشیده بود. (یونیفرم مدرسه ترکیبی است از بلوزِ قرمز، شلوارِ طوسی، جورابِ سفید و کفشِ سیاه که همه مناسبِ محیطِ مدرسه هستند.) اما خانمِ پترسون، معلمِ کلاسمان که مثل چوبخشک لاغر و دراز است، حتی یک کلمه هم به بریجِت چیزی نگفت. بهنظرم اصلاً منصفانه نبود، چون قبلش به کاسمو مون وِبستر بهخاطرِ پوشیدنِ شنلِ جنگجویانِ فیلمِ جنگِ ستارگان گیر داده بود. آفتابگردان (مامانِ کاسمو که البته ...
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....