بابک بعد از هفت سال رفتن به کلاس موسیقی میخواهد رهبر ارکستر سمفونیک تهران شود. اما چون سنش کم است، به هر سالن موسیقیای برای اجرا میرود او را به بیرون شوت میکنند. تا اینکه یک روز با خواهرش باران در راه خانه به مرد کولیِ دستفروشی برمیخورند که با سنتور آهنگی از بتهوون مینوازد. مرد کولی در بساطش جعبهی موسیقیای دارد که جادویی است و با هر بار کوکشدن ماجرایی تازه سر راه بابک و باران قرار میدهد.
بچه محل نقاش ها 7 (زمانی که هم بازی پولاک بودم)
دایی لحظهای سکوت کرد. کف دو تا دستش را به هم مالید. گفت: «برای نقاشبودن همیشه نباید یه طراح عالی باشی. کشیدن چشمچشم دو ابرو از هر کسی برمیآد. داوینچی همچین چیزی رو عالی میکشید، میکلآنژ به سبک خودش میکشید، ونگوگ همون رو با چند تا نقطه نشون میداد و پیکاسو جوری میکشید که گاهی باید توی تابلوهاش میگشتی تا جای چشم و ابرو رو پیدا کنی.»بچهها زدند زیر خنده. دایی ادامه داد: «گاهی میدیدی چشم رو بالای تابلو کشیده، دماغ رو اون پایین. تازه باید جای لب و دهن رو هم پیدا میکردی. ولی این سبکش بود....
چه حالی پیدا میکنی اگر موقع تمیزکردن اتاق داییتان یک قاب کوچولو روی دیوار پیدا کنی که جکسون پولاک با خط خود نوشته:
“I can control the flow of paint; there is no accident”
قضیه پیچیده شد؟ باید کمی روی زبان انگلیسی خود کار کنید. اما اگر دایی بزرگه کنارتان باشد حتما برایتان ترجمه میکند:«من میتوانم جریان رنگ را کنترل کنم؛ این تصادفی نیست.»
در این قسمت ما یک سورپرایز داریم. شاید هم چند سورپرایز. سورپرایز اول اینکه پیکاسو از سامی میخواهد برای یک مأموریت مهم به آمریکا برود. داییسامان هم همراه دالی و با یک کشتی تفریحی به دل اقیانوس میزند. توی آمریکا با جکسون پولاک و همسرش و باقی نقاشان جنبش مدرن آمریکا آشنا میشود. برای دیدن نمایشگاه روتکو که در لوس آنجلس است دستهجمعی به یک سفر پرماجرا میروند. سفری پر از مسابقات رالی و اسبها و آیینهای سرخپوستی. بعد هم به پولاک کمک میکند تا مهمترین اثر هنریاش را خلق کند. اثری که حالا در موزهی هنرهای معاصر تهران نگهداری میشود.
و در پایان باز هم یک سورپرایز دیگر داریم!
از همین نویسنده
چه حالی پیدا میکنی اگر لای دستنوشتههای مرموزِ داییات این نوشته را پیدا کنی؟
در زندگی هر آدمی گاهی پیش میآید که آدمهای بزرگی سرِ راهش سبز شوند. من خودم سرِ راه آدمهای بزرگ سبز میشدم. یکی از این آدمهای بزرگ «لئوناردو داوینچی» بود.
«مانی» و باقی بچههای فامیل این را لای دستنوشتههای «داییسامان» پیدا میکنند و پیش خودشان فکر میکنند دایی عجب آدمِ خیالبافی است! مگر میشود او سرِ راه داوینچی سبز شده باشد و بعد هم با او همخانه شده باشد؟
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
سایر کتاب های همین ناشر
ببینید، رُفقا! این که چی شد و چطوری این تغییرها رو کردید مهم نیست.
چیزی که مهمه اینه که اگه بتونید نیروهاتون رو خوب کنترل کنید،
میتونیم ارتش ترسناک بیگانهها رو شکست بدیم.
دروغ چرا؟ اوضاع اصلاً خوب نیست...
پارمیدا خَم شد و توی چاه را نگاه کرد. دستی از پشت هُلش داد. پارمیدا با سر توی چاه افتاد. درِ چاه بسته شد. پارمیدا دستوپازنان سقوط کرد و افتاد توی آبِ سردی که تهِ چاه بود و با سر رفت زیرِ آب و بیرون آمد. تمام تنش از ترس و سرما میلرزید.
یکدفعه دستی مچ پایش را گرفت. پارمیدا وحشتزده پایش را کنار کشید و عقبعقب رفت و به دیوارهی گِلی چاه چسبید. آب قُلقُلی کرد و جسد دختری با موهای بلند و سیاه بیرون آمد. صورت دختر کبود شده بود و شکمش باد کرده بود.
بفرمایید!
این هم از قسمت ششم سریال چهار سابقهدار!
یعنی این آخرِ ماجراست؟ کسی چه میدونه؟ شاید هم باشه! فکر میکنی اصلاً این قسمت خندهدار هست؟
شک نکنید که از خنده منفجر میشید! میتِرِکید!
به نظر فردی ترسناکتر از سید مالون کسی نیست. حالا همین سید مالون دارد میآید سراغ فردی. خوشبختانه فردی یک نقشه دارد:
چشمهای اشعه لیزری
مادرم روی سکو کاری جز دادوفریاد نمیکرد.
تقریباً از همان دقیقهی اول گیر داد به پدر کامونیاس:
«کیکه! چطور این بچه را گذاشتهای یارگیری نفربهنفر کند؟ میبینی که نا ندارد.»
«کیکه! اینقدر به داور اعتراض نکن. اخراجت میکند ها!»
«کیکه! بالاغیرتاً النا را بفرست تو. این دخترجدیده توی هپروت سِیر میکند!»
«کیکه! دفاع خطی بچین ارواح جدت!»
نمیدانم حق با او بود یا نه، ولی آدم دلش میخواست بهش بگوید «ساکت».
خل گفت: «اوه اوه! نگاه کن چل. چه رنجی اومد پیش ما. یه رنج خیلی گنده اومد. میبینی چه چشمهامون رو میسوزونه؟»چل سرفه کرد. شبیه وقتهایی که ماهی را با تیغ خورده بود و گفت: «آره خل. آره. توی گلومون هم رنج سوزشی اومده. میبینی دیگه هیچی و هیچی هوا نیست. فقط رنج سوزشی هست اینجا توی این ابر.»و آنوقت همانطور که روی یک پا ایستاده بودند، چشمهایشان را بستند و سرفه کردند. دیگر هیچ کلمهای نمیتوانستند بگویند. همانطور روی یک پا شبیه لکلک ایستاده بودند و رنج میکشیدند. خل قاتی سرفههایش یک چیزی گفت ...
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....
باز هم دیرم شد!
«پفک پنیری به دادم برس!» ساعت نُه صبح بود و من، جرونیمو استیلتُن، دوباره دیر میرسیدم سرِ کار! در کمتر از یک دقیقه، از تختخواب قِل خوردم پایین و در کمتر از دو دقیقه، لباس پوشیدم. درست است که موش سحرخیزی نیستم، ولی توی آمادهشدن خیلی تروفرزم.
همانطور که دندانهایم را با خمیردندانی با طعم پنیر چدار مسواک میزدم، زیر لب غُرغُر کردم: «لعنت به هر چی پنیر کپکزدهست! از صبحهای شنبه متنفرم!» بعدش تیز از پلهها دویدم پایین، پایم گیر کرد به دُمم و از آنبالا قِل خوردم و افتادم ...
طوطیداشتن خیلی خوب است، ولی متأسفانه مدلِ هانیبال خاص است. به این مدل طوطیها میگویند کوکاتیل، فکر کنم بهخاطر اینکه مریض هستند. حتماً هانیبال خیلی درد دارد که مدام جیغ میکشد. آن وقتهایی هم که جیغ نمیکشد، دارد گاز میگیرد.
ماجراهای اندی و تری در طبقهدارترین خانهدرختی دنیا
13 طبقهی دیگر به خانهدرختی 130 طبقه اضافه شد!
این خانه حالاحالاها بالا میرود و شما را میخنداند!
قهرمان این داستان خود تویی! 1 (جادوگر کوه آتشین قله)
آیا آنقدر شجاع هستی که به جنگ هیولاها و جادوی کوه آتشینقله بروی؟
زاگور، جادوگر قدرتمند باید کشته شود، ولی اول باید از غارهای دژ کوهستانیاش عبور کنی. ماجراجویی کنی، قبل از اینکه در هزارتو، پیچ اشتباهی را بپیچی و زیر چنگالهای خادمان نفرتانگیز جادوگر کشته شوی...
چه حالی پیدا میکنی اگر لای دستنوشتههای مرموزِ داییات این نوشته را پیدا کنی؟
در زندگی هر آدمی گاهی پیش میآید که آدمهای بزرگی سرِ راهش سبز شوند. من خودم سرِ راه آدمهای بزرگ سبز میشدم. یکی از این آدمهای بزرگ «لئوناردو داوینچی» بود.
«مانی» و باقی بچههای فامیل این را لای دستنوشتههای «داییسامان» پیدا میکنند و پیش خودشان فکر میکنند دایی عجب آدمِ خیالبافی است! مگر میشود او سرِ راه داوینچی سبز شده باشد و بعد هم با او همخانه شده باشد؟
تو ای فرزند نابخرد که پدرت را جدی و باوقار میدانی، داستان این سه پدر را بخوان تا دریابی پدران هنگام نوجوانی چگونه بودهاند. من به خود، به همعصران و به نسلهای آینده دِینی دارم که باید آن را با نوشتن زندگینامهی دوران جوانیام که سرشار است از ماجراهای خارقالعاده، ادا کنم. اطمینان دارم که بسیاری با خواندن آن، متفکرانه پوزهشان را بالا گرفته و به فریاد خواهند گفت: «آفرین بر ترول جوان!» و یا «به این میگن زندگی!» در پایان میخواهم از کسانی که در تبدیلِ زندگی من به یک شاهکار هنری نقشی داشتهان...
ته جدولی ها 9 (راز بارش شهابی)
با شروع تعطیلات تابستانی، عشق فوتبالها برنامههای زیادی برای تفریح دارند، اما چیزی که اصلاً انتظارش را نداشتند، این بود برای شرکت در مراسم افتتاحیهی یکی از هیجانانگیزترین بازیهایی که تابهحال اختراع شده است، به عنوان تیم مهمان حضور داشته باشند: بازیِ بارش شهابی! اما همهچیز طبق پیشبینیها جلو نمیرود و سرقت جام قهرمانیِ مسابقات، باعث میشود که عشقفوتبالها این بار هم علاوه بر فوتبال، مجبور به کشف راز جدیدی شوند. در جلد نهم از مجموعهی تهجدولیها، این ماجرای اسرارآمیز را دنبال کنید.
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
طبق فرمایش خانم پیپی، همهی بچهها عکس حیوانهایی را که میخواستند بکشند، با خودشان آورده بودند. همه بهجز شایِن.
به هر صورت، کشیدن لاکپشت خیلی بهنظرم سخت بود، حتی با داشتن عکسش. چون روی لاکش پُر از برآمدگی، چین و چروک، خط و لکه است. بهخاطر همین، لاکپشت من کمی شبیه توپ فوتبال سوراخ شد.
One, Two، شال و کلاه من کو؟
Three, Four، کوچه شد از برف، پُر
Five, Six, Seven, Eight، بریم رو برفها اسکیت
?Are you ready، .Yes, I am
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
آذرداد هم در میانهی این آشوب زندگی میکند. او آخرین انسانِ «هیولا» است. در درهسار، گاهی انسانها یا حیوانهایی به دنیا میآیند که رنگِ پوست یا موهایشان متفاوت است و مردمِ درهسار آنها را هیولا مینامند. هیولاها میتوانند ذهنِ دیگران را در اختیار بگیرند.
انریک یک حلقهی خالی را روی صفحهی گَردان دیگر دستگاه گذاشته و سر فیلم را تویش مهار کرده بود. بعد دکمهای را فشار داد و حلقههای فیلم شروع به چرخش کردند. روی صفحهی نمایشگر، همان شمارش معکوسی بود که راب و مینا توی سالن سینما هم دیده بودند، اما بعد از آن، اسم و مشخصات یک فیلم قدیمی به نمایش درآمد. موسیقی پسزمینهی فیلم، آهنگی غمانگیز بود که از بلندگوی دستگاه پخش شد.
انریک گفت: «قتلهای خیابان مورگ.»
به دنیای پُر رمز و رازِ سرزمین رؤیایی استوژیت خوش آمدید! سرزمین نقش و نگارهای سحرآمیز... در اینجا، کارتهایی با تصاویری عمیق، الهامبخش و مسحورکننده، به طرز جذاب و شگفتانگیزی توانایی تفکر خلاقانه و قدرت شهود شما را میآزمایند. برای موفقیت در این بازی باید از استعداد، قدرت تخیل و ذهنخوانی، و تجربیات پیشین خود به گونهای متفاوت بهره ببرید...
"استوژیت" ترکیبی است از قدرت خلاقیت و ذهنخوانی! هر بازیکن در نوبتش براساس یکی از کارتهای در دستش، کلمهای را میگوید. بازیکنان دیگر باید با قدرت ذهنخوانی خود، کارت آن بازیکن را از میان کارتهای دیگر بیابند.
در بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت، سروان چینمیادو با ذرهبین-جاروبرقی شمارهی 9 تمیزکاری میکند. کارآگاه سیتو هم مثلاً دایرهالمعارف بزرگ کارآگاهها را میخواند، اما راستش دارد چرت میزند.
یکدفعه فرمانده تروئنوس، بداخلاق و اخمو مثل همیشه، به اتاق میآید.
- کارآگاه! الان که وقت خواب نیست!
- کی گفته من خوابیدهام؟ تا حالا کسی را ندیدهاید که با چشمهای بسته کتاب بخواند؟
فرمانده تروئنوس میگوید:
- الان برای این چیزها وقت نداریم. باید به یک پروندهی خیلی مهم رسیدگی کنیم.
واقعاً دلم نمیخواهد هیچکدامِ عکسهای بچگیام را بیاورم مدرسه. هیچوقت.
ولی آقای فولِرمَن گفت اگر یادمان برود، ایمیلِ یادآوری برای والدینمان میفرستد و این قضیه را خیلی خیلی وخیمتر میکند، چون مامان خیلی زیاد به ایمیلش سر میزند و درجا میرود معذبکنندهترین عکسهایی را که از بچگیام هست، پیدا میکند.
اینیکی نازه!
مامان: «ببین چقدر قشنگ روی کاسهی توالت نشستی تام.»
من: «اینیکی رو نفرست.»
مامان: «خیلی دیر گفتی.»
نامهای به دستت میرسد که دو سؤال اساسی و مهم از تو خواهد پرسید.
۱. تو کی هستی؟
۲. جهان چگونه به وجود آمده است؟
و این تازه شروع ماجراست!
اولین زنگ تفریح سال، وقت جوابدادن به خیلی از سؤالهاست:
کی باحالترین شلوارجین را پوشیده؟ (توی مدرسه لباس یکشکل نمیپوشیم.)
کی آلبوم کامل عکسبرگردانهای لیگ فوتبال را دارد؟ (امسال هیچکس.)
کی تابستان را باحالتر از همه گذرانده؟ (قبلاً همیشه تونی بود، ولی امسال نتوانسته بود هیچ سفر هیجانانگیزی برود، چون اوضاع کارخانهی چیپس پدرش خوب نبود و داشت میبست.)
ولی امسال هیچکدام از اینها اهمیتی نداشت.
امسال فقط دربارهی یک چیز صحبت میکردیم. دانشآموز تازهوارد، وائو.