ترولک از خواب بیدار شد و بیآنکه بداند کجاست، مدتی به سقف خیره ماند. او صد روز و صد شب را در خواب گذرانده بود و اکنون رؤیاها دوروبرش پرسه میزدند و با جار و جنجال او را به دنیای خواب باز میخواندند. اما همینکه چرخید تا خودش را در حالتِ راحتی قرار دهد، چیزی دید که رؤیاها پاک از سرش پریدند، خواب هم همینطور. شامهزاد توی تختش نبود! نه خودش بود، نه کلاهش! ترولک گفت: «باید بفهمم چه خبر شده.» رفت طرف پنجره و بیرون را نگاه کرد. مثل روز روشن بود که شامهزاد از نردبان طنابی استفاده کرده بود. ترولک...ش
مومی ترول ها 7 (کودک نامرئی و داستان های دیگر)
با مومیترولها آشنا شوید! جانورهای گِرد و کوچکِ افسانهای و بامزه که مثل اسبآبی پوزهی کشیده دارند. اما اسب آبی نیستند! مومیترولها در روزگاران گذشته توی خانهی آدمها و کنار پریانِ خانگی، پشت بخاری زندگی میکردند. اما الآن زندگیشان عوض شده. ماجراهای جالب و هیجانانگیزشان را بخوانید.
با مومیترولها آشنا شوید! جانورهای گِرد و کوچکِ افسانهای و بامزه که مثل اسبآبی پوزهی کشیده دارند. اما اسب آبی نیستند! مومیترولها در روزگاران گذشته توی خانهی آدمها و کنار پریانِ خانگی، پشت بخاری زندگی میکردند. اما الآن زندگیشان عوض شده. ماجراهای جالب و هیجانانگیزشان را بخوانید.
توتیکی دخترک کوچکی را که بهخاطر نامهربانیِ دیگران، نامرئی شده، پیش مومیترولها میآورد تا شاید آغوش گرم آنها، او را به زندگی عادی برگرداند. بوبو کوچولو از اینکه سگ اسباببازیاش را بخشیده، خیلی پشیمان است و...
از همین نویسنده
سایر کتاب های همین ناشر
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
داشتم طناب را باز میکردم تا سطل را بفرستم پایین چاه که ناگهان صدای زیبایی شنیدم. آهنگ بسیار زیبایی میخواند. صدایی که انگار به بهشت تعلق داشت، نه از آن بالاها، که از پایین و تهِ چاه میآمد. عشق قلبم را تسخیر کرد و فهمیدم هیچکس دیگری را به جز بانویی که صاحب آن صدای آسمانی بود دوست نخواهم داشت. آن صدای زیبا با آن ترانهی زیبا همچنان بالا میآمد، گوش من را نوازش میکرد و من از عشق سرمست بودم.
۱. میتوانید از این کتاب برای دررفتن از کارهای حوصلهسَربَری مثلِ ناخنگرفتن استفاده کنید.
۲. همین که این کتاب را دست بگیرید، بهنظر میآید مشغولِ کاری هستید.
۳. اگر مشغولِ خواندنش باشید، احتمالِ اینکه پدر و مادر و معلمها مزاحمتان بشوند، کمتر است. (این واقعیت اثبات شده.)
۴. وانمود کنید خواندنِ کتابه جزوِ مشقهای مدرسهتان است، حتی اگر نیست.
و ...
زندگی جناب تام بهتر از این نمیشد!
حالا یک تختخواب گرم و نرم برای شبهای سرد داشت،
و یک استخر شنای خنک برای روزهای گرم!
هر وقت دیر به خانه بر میگشت، یک نفر نگرانش میشد
و هر وقت تا لنگ ظهر میخوابید یا کمی ناخوش بود، یک نفر صبحانهاش را برایش به رختخواب میآورد.
جناب تام ترجیح میدهد بعدازظهرها توی تختش دراز بکشد
من از فلوتزدن متنفرم. بهخاطر همین بیشتر خوشحال میشدم که یک سگ یا یک ببعیکوچولو کادو بگیرم. در این صورت یک حیوان داشتم که مال خود خودم بود.
دفعهی بعد که خواستم مدرسهام را عوض کنم، باید حتماً این مسائل را با کادودهندگان هماهنگ کنم. واسهی مامان هم متأسف شدم، چون اصلاً از کادویش خوشم نیامد.
واسهی مامانبزرگ اینگرید هم همینطور، که برای من این دفترچهیادداشت روزانه را فرستاده و برایم نوشته که توی این دفتر میتوانم تمام رازهایم را بنویسم. شاید چون فکر کرده من هیچ دوست صمیمیای ندارم!
آماده باشید برای خوندن خندهدارترین، پُرشَر و شورترین و باحالترین کتابی که تا حالا دیدهاید.
وقت ملاقات با چهار سابقهدار رسیده...
چند ثانیه بعد زنگ زدم به خواهرم، تِهآ. گفتم: «همینالان تراپولا بهم زنگ زد. فکر کنم توی دردسر افتاده.»خواهرم جیر کرد: «من رو از خواب ناز بیدار کردی که همین رو بهم بگی؟ داشتم یه رؤیای محشر میدیدم ها! خواب میدیدم توی یه قایق تفریحی بزرگ عروسی گرفتم. نذاشتی ببینم داماد خوششانس کیه.»از جملهی آخری خیلی تعجب نکردم. آخر خواهرم از تعداد پنیرهایی که من توی یخچال کَتوگُندهام دارم هم بیشتر خواستگار دارد!ادامه دادم: «گوش کن تِهآ! تراپولا داشت از سرزمین موشهای خونآشام زنگ میزد!»تِهآ جیر کشید: …...
خل دستهاش را به کمرش زد و گفت: «حالا دیگه همهی کلهپوکها با هم میخواییم ورزشمون رو بکنیم. دستها به کمر …»چل دوروبرش را نگاه کرد و گفت: «ولی اینجا که همهی کلهپوکها نیستن که … ما یهدونه فقط کلهپوک بودیم خب.»خل گفت: «کیسهبوکس جان! تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها … همهی اینها مثلاً کلهپوک بودن دیگه. ساعت مگه کلهپوک نیست؟ دیوونه هی میره، هی میره میچرخه، از دوازده میاومد سه، بعدش میشه نه، دوباره میآد به دوازده. ساعت اگه کلهپوک نباشه که از هفت، بعد شد یازده، بعد میشه بیست و ی...
دستهای پرندهی نقرهای بر فراز آسمان پرواز کردند. بعد یک طاووس، دُمِ آبی و ارغوانی و سبزش را با شکوه باز کرد، آنقدر که افق را پر کرد. ققنوسی تخمی طلایی گذاشت و بعد رنگ طلایی تخم به رنگ قرمز درآمد و به صورت فوارهای از ستاره محو شد. تخم در آسمان آویزان بود تا اینکه یک ققنوس جدید به رنگ قرمز و طلایی از آن بیرون آمد. قوچی نقرهای در میان غلغلهی شدید بلزاییها بهسوی آسمان سیاه گام برداشت.
و بعد، در اوج نمایش، یک اژدهای غولپیکر سبز در آسمان پدیدار شد.
این خاطرات بیاغراق نوشته شدهاند.گاهی وقتها یکجورهایی باورنکردنی به نظر میرسند، اما واقعاً همهی این اتفاقها برایم پیش آمده و ممکن بود برای شما هم پیش بیاید. راستش را بخواهید احتمالاً پیش میآید.اما تا وقتی من اینجا هستم که کمکتان کنم، لازم نیست نگران باشید. پیشنهاد میکنم دفتر خاطراتم را دوبار بخوانید. بار اول راحت بنشینید و لذتش را ببرید. واقعاً خوشحال میشوم اگر حال کنید و به جوکهایم بخندید. بار دوم، خم شوید به جلو و تمرکز کنید. شاید دلتان بخواهد یادداشت بردارید. اینطوری خوب میفهم...
دوقلوهای دانشمند 1 (نیک و تسلا در آزمایشگاه برق فشار قوی)
نیک و خواهرش، تسلا، عاشق علـماند، برای همین هـر روز با چالش جدیدی روبهرو میشوند. بعد از اینکه پدر و مادرشان بهطرز مرموزی ناپدید میشوند، آن دو به خانهی عموی نابغهشان میروند که مخترعی همهکاره است. نیک و تسلا در آزمایشگاه عمو نیوت دست به ماجراجویی میزنند و ابزارهایی جالب و کاربردی میسازند...
سلام. اسم من «اندی» است.
این هم «تری»، دوستم است.
ما توی یک درخت زندگی میکنیم.
خب، منظورم از درخت، یک خانهدرختی است. تازه وقتی میگویم خانهدرختی، منظورم یکی از آن قدیمیهایش نیست. یک 65 طبقهاش است!
(خانهدرختی ما قبلا 52 طبقه بود ولی ما 13 طبقهی دیگر رویش ساختیم.)
خب، معطل چی هستید؟
بپرید بالا!
وقتی باد شمالی شروع به وزيدن میکند، در سويالاچيکا هر اتفاقی ممکن است بيفتد...
... مثلاً اينکه وسط يکی از بازیهای سرنوشتساز سوتوآلتو برای بقا در ليگ، نقطهی پنالتی ناپديد بشود...
... و کسی نداند که رادو، سرايدار مدرسه و مسئول کشيدن نقطهی پنالتی، کجا غيبش زده...
... و اينکه دوستهای پدرت بريزند توی خانهتان و همهچيز را زيرورو کنند.
پس حواستان را جمع کنيد، عشقفوتبالها! چون باد شمالی شروع به وزيدن کرده است!
خل گفت: «اوه اوه! نگاه کن چل. چه رنجی اومد پیش ما. یه رنج خیلی گنده اومد. میبینی چه چشمهامون رو میسوزونه؟»چل سرفه کرد. شبیه وقتهایی که ماهی را با تیغ خورده بود و گفت: «آره خل. آره. توی گلومون هم رنج سوزشی اومده. میبینی دیگه هیچی و هیچی هوا نیست. فقط رنج سوزشی هست اینجا توی این ابر.»و آنوقت همانطور که روی یک پا ایستاده بودند، چشمهایشان را بستند و سرفه کردند. دیگر هیچ کلمهای نمیتوانستند بگویند. همانطور روی یک پا شبیه لکلک ایستاده بودند و رنج میکشیدند. خل قاتی سرفههایش یک چیزی گفت ...
وقتی مامان و بابا شروع کردند به سؤال کردن از من که چهکار کنند باحال به نظر برسند، اصلاً عین خیالم نبود. راستش خیلی باحال بود که میدیدم آنها بالاوپایین میپرند و جفنگیات نوجوانها را بلغور میکنند.
این تا وقتی بود که سروکلهی بابا با لباسهای اجقوجق دمِ مدرسهی ما پیدا نشده بود!
اصلاً باحال نیست. بهترین دوستم، مدی، هم موافق است. آنها دیگر شورش را درآوردهاند. باید دست از این کارهایشان بردارند.
«بیشتر شبیه یه سایهی بزرگ و سیاه بود. تنها چیزی که تونستم واضح ببینم، دستهاش بود، دو تا دست اسکلتی و لاغر. داشتند با انگشت من رو نشون میدادن. یه چیزی هم ازشون چکه میکرد. یه چیزی شبیه... شبیه خون! خواستم فرار کنم که دستها بالای سرم پیچوتاب خوردن و انگار طلسم شده باشم، دیگه نتونستم تکون بخورم. همونجا سرِ جام میخکوب شدم. بعد یکی از دستها مثل برق پرید جلو و گلوم رو گرفت. خیلی وحشتناک بود. همون لحظه رعدوبرقِ وحشتناکی زد و تونستم صورت ترسناک و رنگپریدهش رو ببینم. خندهش مو به تنم سیخ کرد....
وقتی که از زندگی توی اتاقهای قوطیکبریتی آپارتمانهای دراز و بیقواره خسته شوی، میتوانی به کارلسون فکر کنی. او از پنجرهی اتاقت میآید تو، تو را سوار پشتش میکند و با هم پرواز میکنید، روی شیروانیها راه میروید و ماجراهای جذاب و خندهداری را با هم تجربه میکنید. فقط کافیست پنجرهی اتاقت را برای کارلسون پشتبومی باز بگذاری!
تاریخ مستطاب سبیل
سبیل هیتلری، سبیل چخماقی و داگلاسی، سبیل بالمگسی، سبیل دستهموتوری... آیا تا حالا هیچیک از این سبیلها را دیدهای؟ اصلاً میدانی فرق سبیل طرفداران متفقین در جنگ جهانی با سبیل طرفداران متحدین چی بود؟ یعنی چی شد که اینها با سبیل اینجوری به جنگ آنها با سبیل آنجوری رفتند؟
جمشید خانیان، نویسندهی پرکار و پرافتخار اهل آبادان، در کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد داستان عاشقانهای پرشور را روایت میکند که سه نوجوان هر یک به طریقی با آن درگیر هستند. آنها که همگی در یک محله و در همسایگی یکدیگر زندگی میکنند، به صورت همزمان عاشق دختری میشوند که طی اتفاقاتی به همراه خانوادهی خود بهتازگی در محلهی آنها ساکن شده است.
همه چیز از آن روزی آغاز شد که دعوتنامهای عجیب دریافت کردیم. با مربیهایمان در رختکن بودیم. من نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به بازی در تورنمنت «کمپ چهارم» دعوت شده بودیم. هیچکداممان چیزی دربارهی این مسابقات نمیدانست؛ حتی آلیسیا که همیشه داستانهایی از تیمهای افسانهای و اسرارآمیز برایمان تعریف میکرد. این که هیچیک از ما برای شرکت در مسابقات ثبتنام نکرده بود، نشان میداد شخص نامعلومی به مسابقهی اسرارآمیزی دعوتمان کردهاست، با قوانینی که با آنها آشنایی نداشتیم.
میخورم فقط، Oil و گازوئیل
راه میروم، با چهار Wheel
Car هستم از، جنس آهنم
من به جای حرف، بوق میزنم...
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
واپنيرا! خيلی هيجانانگيز بود! من و تهآ و تراپولا و بنجامين راه افتاده بوديم دنبال ياقوت آتشزا، جواهری افسانهای که در قلب جنگل آمازون مخفی بود. ولی جستوجویمان تبديل شد به ماجراجويی! چند تا جوندهی بدجنس و نفرتانگيز هم دنبال ياقوت میگشتند! يعنی موفق میشديم که نگذاريم اين سنگ گرانبها به پنجهی موشهای ناجور بيفتد؟