111 قصه برای بچه های ماجراجو
روزی آدمکوچولوی زرنگی بود که کارش جاسوسی و دید زدن بود. اسم این آدمکوچولو پیتر پتر بود، چون پاهای فرزی داشت که وقتی حرکت میکرد صدای پیتپت میدادند. یک روز که پیتر پتر از جنگل میگذشت دو تا پسر را دید که زیر درخت خوابیده بودند. آفتاب تندی میتابید و پسرها هم راه درازی آمده بودند. آدمکوچولو یک علف برداشت و بینی آنها را قلقلک داد.