بگذریم. داشتم میگفتم. این خانم موش از طرفداران من نبود. برعکس، یک دقیقه تمام زل زد به پوزهام و بعد چترش را کشید بیرون و محکم کوبید توی کلهام!
ماکا موشی 1 جزیره ی جوندگان جسور (چشم زمردین جواهر گمشده)
باز هم دیرم شد!
«پفک پنیری به دادم برس!» ساعت نُه صبح بود و من، جرونیمو استیلتُن، دوباره دیر میرسیدم سرِ کار! در کمتر از یک دقیقه، از تختخواب قِل خوردم پایین و در کمتر از دو دقیقه، لباس پوشیدم. درست است که موش سحرخیزی نیستم، ولی توی آمادهشدن خیلی تروفرزم.
همانطور که دندانهایم را با خمیردندانی با طعم پنیر چدار مسواک میزدم، زیر لب غُرغُر کردم: «لعنت به هر چی پنیر کپکزدهست! از صبحهای شنبه متنفرم!» بعدش تیز از پلهها دویدم پایین، پایم گیر کرد به دُمم و از آنبالا قِل خوردم و افتادم ...
همهچیز از وقتی شروع شد که خواهرم «تهآ» نقشهای قدیمی و اسرارآمیز کشف کرد. نقشه جای گنجِ گمشدهای را نشان میداد. گنجی که توی یک جزیرهی دورافتاده پنهان شده بود. خواهرم توی یک چشمبههمزدن من و پسرعمویم «تراپولا» را انداخت توی سفر گنجیابی خودش، سفری که هیچوقت فراموشش نمیکنم ...
از همین نویسنده
...از موسیقی راک با صدای بلند خوشم نمیآید. لباسهای خالخالی یا راهراه یا روشن تنم نمیکنم. و همیشهی خدا یک برش پنیر آمریکایی ساده را به یک قالب پنیر فلفلی تند هالپانو ترجیح میدهم.
همانطور که میبینید ترجیح میدهم زندگی آرام و بیدردسری داشته باشم. میدانم شاید به نظر بعضی موشها بینمک یا حتی حوصلهسَربَر باشم. شاید هم راست بگویند. ولی خب من اینطوری دوست دارم!
حالا چرا دارم اینها را به شما میگویم؟
الان توضیح میدهم...
آهی کشیدم و گفتم: «هیچجا سوراخموشِ خودِ موش نمیشه.» دیروقت بود و از اینکه برگشته بودم خانه خوشحال بودم.
ولی وقتی از راهپلهی جلویی خانه بالا رفتم، فوری فهمیدم یک جای کار میلنگد.
چرا درِ خانه باز بود؟ من که صبح قفلش کرده بودم. و چرا چراغ طبقهی بالا روشن بود؟ من وقتی از خانه بیرون میروم، همیشه همهی چراغها را خاموش میکنم.
نوکِپنجه نوکِپنجه جلو رفتم و ساکت و بیسروصدا رفتم توی خانه. از راهروی تاریک گذشتم. کنار درِ آشپزخانه ایستادم و یواشکی سر و پوزهای آب دادم. درِ یخچال چارطاق باز بود!
خیلی حالم خرابه دکتر خزآرام، نه؟!
روی مبل مطبِ روانموشپزشکم، دکتر خزآرام، ولو شده بودم. با اینکه مبلِ راحتی بود و از پشمِ گرم و نرمِ گربه درست شده بود، اما من خیلی راحت نبودم، بیشتر نگران بودم.
ـ دکتر خزآرام! خیلی حالم خرابه! نه؟
دکتر خزآرام به پشتیِ صندلیاش تکیه داد و با آن لهجهی خندهدارش گفت: «خُف اول فایَد چند تا سؤال ازت فِپُرسم. فِگو فِفینم، از کِی شروع شد؟»
آه کشیدم...
جوندهها همدیگر را هل میدادند و کنار میزدند. وایسادم عقب. بله! من هم دوست داشتم جان عزیزم را بردارم و بزنم به چاک. ولی نمیخواستم زیر دستوپنجهی جمعیت لِه شوم و کنسرو موش بیرون بیایم.همان لحظه پیرزنی که پنجهی نوهاش را گرفته بود، با ناراحتی جیر زد: «الانه که گربههه همهمون رو یه لقمهی چپ کنه!» نوهی کوچولویش جیر کشید: «بیا بریم مامانبزرگ.» ولی پیرزنِ بینوا از وحشت خشکش زده بود. فوری پنجهی پیرزن را گرفتم و جیر زدم: «نگران نباشین بانو! همهچی درست میشه.» نوهاش را بغل کردم و هر دویشان ...
چند ثانیه بعد زنگ زدم به خواهرم، تِهآ. گفتم: «همینالان تراپولا بهم زنگ زد. فکر کنم توی دردسر افتاده.»خواهرم جیر کرد: «من رو از خواب ناز بیدار کردی که همین رو بهم بگی؟ داشتم یه رؤیای محشر میدیدم ها! خواب میدیدم توی یه قایق تفریحی بزرگ عروسی گرفتم. نذاشتی ببینم داماد خوششانس کیه.»از جملهی آخری خیلی تعجب نکردم. آخر خواهرم از تعداد پنیرهایی که من توی یخچال کَتوگُندهام دارم هم بیشتر خواستگار دارد!ادامه دادم: «گوش کن تِهآ! تراپولا داشت از سرزمین موشهای خونآشام زنگ میزد!»تِهآ جیر کشید: …...
آن روز صبح عجب وضع شلمشوربایی جلوی دفترِ روزنامهام درست شده بود! وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم، دهها موش با سر و پنجههای جورواجور دیدم که همهجای خیابان ایستاده بودند. همهشان پوزههایشان را بالا گرفته بودند و زل زده بودند به پنجرهی دفترِ من! جمعیت با هم نعره میزدند:
«استیلتُن! بیا بیرون! استیلتُن! بیا بیرون!»
اوه! اوه! یک حسی بهم میگفت این موشها برای امضاگرفتن از من آنجا جمع نشدهاند.
خوشبختانه هیچکدامشان من را نشناخت. آخر میدانید که... استیلتُن منم. جرونیمو استیلتُن!
ساکت شد و انگشتش را کرد توی دماغش. بعد دنبال حرفش را گرفت: «نه داداش! اصلاً و ابداً مثل من نیست. دنبال هیجان و این چیزها هم نیست. نه از کوسهگیری خوشش میآد، نه با صخرهنوردی حال میکنه. بُزدلموشیه واسه خودش! آره، خیلی ضدّحاله. خودت که اینجور موشها رو میشناسی. از همین مسافرتهای پَکوپیرزنی واسهش خوبه. تهِ تهِ خطرش این باشه که پشمهاش آفتابسوخته شه. ها! ها! ولی خیلی خَرپولهها! نگران مایهتیله نباش. پولش از پارو بالا میره!»
هنوز پنجهام را توی اتاق نگذاشته بودم که پدربزرگویلیام نعرهی رعدآسایی کشید: «اوهوی خاننوه! چطور جرئت میکنی این موقعِ روز بیای سرِ کاروبار؟! ها؟»
خشکم زد. این صدای جیر را قبلاً جایی نشنیده بودم؟ دستپاچه گفتم: «ولی پدربزرگ! ساعت تازه نُهِ صبحه! دفتر روزنامه همین ساعت باز میشه.»
پدربزرگویلیام سری تکان داد و جیر زد: «مزخرف نگو! اصلاً میفهمی نصف روز رو به جات خفته بودی خاننوه؟ من از ساعت شیشِ کلهسحر اینجام!!!»
بگذارید ببینم. ماجرا دقیقاً از آنجا شروع شد که... شوخی نمیکنم ها! یک روز غروب، خوشحال و آسوده روی کاناپهام لم داده بودم، کنترل تلویزیون را توی پنجهام گرفته بودم و پشتِ سرِ هم کانال عوض میکردم که یکدفعه یک تبلیغ تلویزیونی چشمم را گرفت.
یک خانم جونده با موهای طلایی داشت مثل یک موش دیوانه عربده میکشید: «دارین کچل میشین؟ موهاتون کمپشت شده؟» بعد پوزهاش را آورد جلو و چسباند به دوربین و ...
همهچیز با یک نامه شروع شد، یک نامه با عطر و بوی گل سنبل. شما عطر سنبل دوست دارید؟ من که دیوانهی بوی سنبلم. واقعاً خیلی آرامشبخش است. فکر میکنم بهخاطر همین هم هست که توی مرکز ماساژ تنآساموش، روغن سنبل به تن موشها میمالند. من عاشق ماساژم. واقعاً خستگیام را درمیکند. این قضیهی ماساژ هم برای خودش داستانی دارد که بعدها برایتان میگویم.
لبولوچهام آويزان شد. آخر مگر من چهکار کرده بودم که گرفتار پینکی پیک شده بودم؟ خيلي روي مخ بود. بدجوري اعصابخُردکن بود. میتوانست يک موشِ کاملاً معمولي را آنقدر ديوانه کند که مرگِموش بخورد!
حلقههای گل و برگ با شاخههای توت، اتاقنشيمنم را آراسته بودند و بله، صدالبته يک درخت کريسمس هم داشتم. آن سال زيباترين درخت کاج بازار را خريده بودم، خوشگلترين کاجی که قدوقوارهاش هم به سوراخموشم میخورد. حتی ريشههايش هم هنوز به تنهاش آويزان بودند! بله، شايد وقتی کريسمس تمام میشد، ميکاشتمش توی باغچهی خانهام. ولی آن موقع با تکهپنیرهای پلاستيکی تزيينش کرده بودم.
واپنيرا! خيلی هيجانانگيز بود! من و تهآ و تراپولا و بنجامين راه افتاده بوديم دنبال ياقوت آتشزا، جواهری افسانهای که در قلب جنگل آمازون مخفی بود. ولی جستوجویمان تبديل شد به ماجراجويی! چند تا جوندهی بدجنس و نفرتانگيز هم دنبال ياقوت میگشتند! يعنی موفق میشديم که نگذاريم اين سنگ گرانبها به پنجهی موشهای ناجور بيفتد؟
ماکاموشی 18 (کاراته موش)
در جزیره ی ماکاموشی، شهر نیوموش سیتی متولد شد. کودک که بود، خانواده ی استیلتن او را به موش خواندگی پذیرفتند و در همین شهر بزرگ شد و به دانشگاه رفت.
سایر کتاب های همین ناشر
زندگی هوهویی اِوا بالقلنبه واقعاً هوهویی است. او همهی همهچیز را برای دفترچهخاطراتش تعریف میکند. اگر میخواهید همهی بالبالیهای زندگی هوهوییاش را بخوانید، دفترچهخاطراتش را کش بروید!
تاریخ مستطاب کلاه
کلاه شاپو، کَپ، برت، فدورا، هامبورگ، کلاش، چولو...
تا حالا کدام یکی از این کلاهها را سرت گذاشتهای؟ میدانی هرکدام چهشکلیاند؟ اصلاً تا حالا شده کسی کلاه بگذارد سرت؟
بعید است پاسخت منفی باشد، چون آدمهای زیادی به این کار علاقه دارند و حتماً تا حالا یکیشان تو را مستفیض کرده.
نوروز به هوش آمد. تمام وجودش درد داشت. دست چپش غرق خون بود و احساس کرد چند دندهاش شکسته است. جلوی خونریزی را گرفت. آرام بلند شد و آخرین پرش به عقبِ گل را دید. شیوهی مبارزهاش برایش آشنا بود.گل پارچهای سفید به محل زخم بست و اژدها دوباره گمش کرد. گل کمان کشید. اینبار کمی بالاتر از چشم را نشانه گرفت. زه را کشید و صدای جیرجیر چوب دوباره بلند شد. نفس عمیقی کشید. به موی سیاه یاسمینبانو فکر کرد، به گونههای سفید قیصر که همیشه از شرم و خشم سرخ میشد و به نوروز وقتی که سبیلهایش را ریزریز به دند...
بعد از آن جنابِ تام همیشه توی حمام بود... آببازی میکرد، خودش را خشک میکرد و موهایش را برس میکشید.
آنجلا از پشت در سروصدایش را میشنید که داشت سشوار میکشید، آبنمک قرقره میکرد، موهایش را شانه میزد و خودش را تروتمیز میکرد.
فرمانده به سمت ژولیوس خم شد و هوار زد: «چه گندکاری وحشتناکی توی ساحل زیبای ما راه انداختهاین!»
ژولیوس گفت: «ببینین من بابت ساحلتون متأسفم، ولی ما تصادفی از اینجا سردرآوردیم. ما کشتیشکستهایم!»
فرمانده سرفه کرد و ژولیوس را روی زمین هل داد. «هه! چه داستان قشنگی! شما جاسوسین و ما اینجا توی مصر همهی جاسوسها رو میکشیم!»
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....
تا آمدیم کیک بخوریم، مامانبزرگ گفت که اول من و دوقلوها برایش کمی ساز بزنیم. قبل از زدن دوباره کمی دلشوره گرفتم چون هر وقت فلوت میزنم، اتفاق عجیبوغریبی میافتد. ژاکوب گفت که آهنگ دزدان دریایی کارائیب را بزنیم. اول من شروع کردم به فوتکردن توی فلوتم. چون فکر کردم وقتی دوقلوها شروع کنند به زدن، بههرحال کسی هیچ صدای دیگری را نمیشنود. و همین هم شد. سیمون آنقدر محکم زد روی طبلش که دستهاش شکست. و شیپور ژاکوب هم صدای فیلی را میداد که در حال جانکَندن بود.
اندی و تری 13 طبقهی جدید به خانهدرختیشان اضافه کردهاند؛ این بار دیگر خانهشان خیلی بالا رفته!!! با یک دمندهی حبابصابونی، یک ماشین قاپنده (که میتواند هرچیزی را از هرجایی بقاپد)، یک طبقهی وقتتلفکنی، یک کارخانهی دستمالتوالت (چون هرچقدر دستمالتوالت داشته باشی، باز هم کم است)، یک طبقه برای پاهای دراز، یک مرکز مشاهدات فرازمینی، و بهترین کتابفروشی دنیا که واقع در یک خانهدرختیِ واقع در یک جنگلِ واقع در یک کتاب است!
آنجلا به جنابِ تام یاد داد درست رفتار کند. به او میگفت:
«لقمههای کوچک بردار!»
«موقع جویدن دهانت را ببند!»
خیلی چیزها بود که جنابِ تام باید یاد میگرفت.
تام بیشتر از هر کاری حمامکردن را دوست داشت. توی حمام به اینطرف و آنطرف آب میپاشید و شلوغکاری راه میانداخت.ش
خانوادهی سلطنتی چهار نفرهای در قلعهای وسطِ شهر زندگی میکنند. همهی آنها از تاجگذاشتن متنفرند. هربار از تاجگذاری فرار میکنند و به دریا و کوه و آتشفشان میروند. شاهزادهکوچولوهای بامزه، آلیس و لوییسکوچیکه، به هر بهانهای دنبالِ بازیکردن هستند و بوزومخملی، فیلِ گندهی عروسکیشان را همهجا با خودشان میبرند.
اینبار نوبت باباست که...
روزی روزگاری دختری بود به نام هارپر که استعداد بینظیری در موسیقی داشت. او از لابهلای صدای باد، ترنم باران و بالزدنهای پروانهها نوای موسیقی میشنید. هارپر میتوانست هر سازی را بنوازد، آن هم بیاینکه حتی یک بار آموزش دیده باشد. گاهیاوقات شب که میشد هارپر کنار گربهاش، نصفهشب، نوایی میشنید که قلبش را به تپش میانداخت. نوایی که گویا از ستارگان میآمد...
همینالان همهی کتابهای جغرافیام را انداختم دور.نبینم ناراحتشان باشی، چون همهاش تقصیر خودشان است.کل تعطیلات کریسمس را لم داده بودند توی اتاقم و کوهِ تکالیفی را که باید انجام میدادم مسخره میکردند.تا امروز که دیگر طاقتم طاق شد. شوتشان کردم توی سطل آشغال، کنار یکمشت چاییکیسهای و یک چیز سوخته و خیلی بوگندو که امیدوار بودم سوپ باشد. حالا اتاقم احساس میکند حسابی بزرگتر و سرحالتر شده.فقط وقتی برمیگردم مدرسه، کلی میافتم توی دردسر، نه؟ آخر چرا این کار را کردم؟ناراحتم؟بگینگی، اما چیزهایی ..
دفترچه خاطرات جغد 10 (اوا بال قلنبه و نی نی مو)
اِوا خیلی هیجانزده است، چون قرار است از برادر کوچکش نگهداری کند. او و دوستهایش برای او آبنبات حشره، نمایش عروسکی، و آوازی برای وقتِ خوابش آماده کردهاند.
جوندهها همدیگر را هل میدادند و کنار میزدند. وایسادم عقب. بله! من هم دوست داشتم جان عزیزم را بردارم و بزنم به چاک. ولی نمیخواستم زیر دستوپنجهی جمعیت لِه شوم و کنسرو موش بیرون بیایم.همان لحظه پیرزنی که پنجهی نوهاش را گرفته بود، با ناراحتی جیر زد: «الانه که گربههه همهمون رو یه لقمهی چپ کنه!» نوهی کوچولویش جیر کشید: «بیا بریم مامانبزرگ.» ولی پیرزنِ بینوا از وحشت خشکش زده بود. فوری پنجهی پیرزن را گرفتم و جیر زدم: «نگران نباشین بانو! همهچی درست میشه.» نوهاش را بغل کردم و هر دویشان ...
عبد ناگهان به خودش آمد. او با شیطان معامله کرده بود! میدانست که باید از دستورش سرپیچی کند، که باید فرار کند. ولی صدای رعدآسای مرد توی سرش پیچید و برخلاف میلش عمل کرد. با چشمانی که از وحشت گشاد شده بود، دست خودش را تماشا کرد که جلو رفت و چفت در را باز کرد. در روی لولایش غژغژ کرد و صداهایی جدید توی گوشش پیچید. همنوایی زمزمههایی شیطانی دوروبرش چرخید و بدن گرمش سرد شد.
این نقشهی عالیِ من است برای اینکه بتوانیم سگهای آدمخوار را بهترین گروهِ موسیقیِ کلِ عالَم کنیم!
بله!
چقدر ممکن است سخت باشد؟ (خیلی!)
کارهایی که الان میخواهم بکنم، اینهایند:
1. چند تا ترانهی دیگر بنویسم (دربارهی معلمها نه.)
2. یک ویدئوی تماشایی برای یکی از آهنگهایمان بسازم (راحت است.)
3. یک مقدار بخوابم. (سخت است وقتی سروصداهای بلند هِی آدم را بیدار میکنند.)
4. دِلیا را اذیت کنم. (ربطی به سگهای آدمخوار ندارد، ولی همیشه خوش میگذرد دیگر.)
در شهر نفرینشدهی بیدلکام خبرهای خوشی در راه است: ساختمان بزرگ قدیمی که زمانی فروشگاه رکایت و پسران بود، قرار است بعد از سالها دوباره باز شود و به بزرگترین فروشگاه اسباببازیِ تاریخ بیدلکام تبدیل شود. ساموئل و بازول نیز مهمانهای افتخاری مراسم بازگشایی هستند.
ماجرا از این قرار بود که چهارشنبهای بریجِت گریمز، شاگرد اولِ کلاسمان و عزیزدُردانهی آقای شومان، یونیفرمِ مدرسه را نپوشیده بود. (یونیفرم مدرسه ترکیبی است از بلوزِ قرمز، شلوارِ طوسی، جورابِ سفید و کفشِ سیاه که همه مناسبِ محیطِ مدرسه هستند.) اما خانمِ پترسون، معلمِ کلاسمان که مثل چوبخشک لاغر و دراز است، حتی یک کلمه هم به بریجِت چیزی نگفت. بهنظرم اصلاً منصفانه نبود، چون قبلش به کاسمو مون وِبستر بهخاطرِ پوشیدنِ شنلِ جنگجویانِ فیلمِ جنگِ ستارگان گیر داده بود. آفتابگردان (مامانِ کاسمو که البته ...
بگذریم. داشتم میگفتم. این خانم موش از طرفداران من نبود. برعکس، یک دقیقه تمام زل زد به پوزهام و بعد چترش را کشید بیرون و محکم کوبید توی کلهام!
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
کمی بعد آنجلا خوابش برد و جنابِ تام هم شروع کرد به گشتوگذار روی شنهای ساحل.
یک قلعه آننزدیکیها بود.
از بالای آن میشد منظرهی زیبای ساحل را تماشا کرد.
جنابِ تام تصمیم گرفت زمین را بکَنَد و گنج پیدا کند.
و پیدا هم کرد، آن هم یک عالمه!
تاریخ مستطاب کفش
آلاستار قرمز، کتانی سفید، گیوه، کفش پاشنهدار،
گالش، صندل، چکمه...
یک دنیا قصه پشت هر کدام از این کفشها هست.
… اتاق بکتاش را قبلاً دیده بود. در کودکی! با حارث به آنجا آمده بودند برای مراسم نهار بازی. سر ظهر مرداد، بکتاش میشد آشپز و پیالههایشان را پر از دوغ میکرد و با کف دست کاکوتی خشک میمالید و خرد میکرد روی دوغ. بعد هر سه مینشستند روی لبهی ایوان و پاهایشان را میانداختند پایین و تکان میدادند و نان را در دوغ ترید میکرد و میخوردند و از آرزوهای بزرگ و کوچکشان میگفتند. همانروز عصر بود که رابعه ملافهی سفید دور خودش پیچیده بود و در حیاط و ایوان دنبال بکتاش کرده بود و به اصرار میخواست تا با...