سایه پرسید: «خودتی ماندانا؟»
آهنگ صدایش آشنا بود. سایه نزدیک شد و چیزی درون ماندانا فرو ریـخت. این خوابی بود که باید هر چه سریعتر از آن بیدار میشد. زمزمه کرد: «تو اینجا چی کار میکنی؟! چقدر تغییر کردهای!»
نـمیدانست شگفتزده شده بود یا خشمگیـن. اگر آن ابروها و آن نگاه عجیب و خیرهاش را نـمیدید، محال بود او را به جا بیاورد.