نیا چرخید، سوزنبرگهای درخت صنوبر کهنسال مقابل آسمان شب محو شدند و بعد هم با احساسی دلهرهآور، زمین بهسمتش شتافت. سورن دیوانهوار سعی کرد بالهای کوچک سیخشدهاش را به هم بزند. بیفایده بود! با خودش فکر کرد: «میمیرم. میشم یه بوفچهی مرده. تازه سه هفتهست که از تخم دراومدهم و زندگیم سر اومده!» ناگهان چیزی سقوطش را آرام کرد... جریان نسیم بود؟ تودهای باد؟ هوایی پفکرده که میان کُرکپَرهای زشتش جمع شده بود؟ همین بود؟ زمان آهسته شد. زندگی کوتاهش از مقابل چشمهایش گذشت... تکتک ثانیههای ع...
نگهبانان گاهول 4 (محاصره)
کلاد که به آب برخورد کرد، صداي جلزوولزی آمد و بعد حلقههای بخار به هوا بلند شدند. سيمون، جغد ماهیخوار قهوهای، هيچوقت چنين چيزی نديده بود. جغدی که مثل تکهای زغالِ آتشسوزي جنگلی برق میزد، درون برکه افتاده بود. يکی از آن جغدهای زغالگير بود؟ ولی زغالگيرها کارشان را بلد بودند. هر جغد زغالگيري میتوانست بیآنکه بسوزد کارش را انجام بدهد که واقعاً شاهکار بود. جغد ماهیخوار قهوهای درست سر بزنگاه با چنگالهايش آن جغد مرموز را گرفت، ولی با ديدن صورت جغد سنگدانش يخ کرد؛ صورتش ترکيب کريهی بود از...
کشمکش در قلمرو جغدها بالا گرفته، نيروهاي شرّ با محافظان خير به جنگ برخاستهاند. کلاد که از رويارويي با سورن خشمگين است و عشق به قدرت تمام وجودش را پر کرده است، همراه گروه خود (پاکزادها) به درخت گاهول کبير حمله میکند. جغدهای شريفی که آنجا زندگی میکنند بايد با تمام وجود بجنگند تا از خودشان و شرافتشان محافظت کنند.
از سوي ديگر، بزرگان درخت گاهول کبير، سورن را فراخواندهاند و او را برای مأموريت به جايی فرستادهاند که خيال نمیکرد هرگز دوباره آنجا را ببيند: «آکادمي سنتايگی مخصوص جغدهای يتيم». سورن و همراهانش بايد برای جاسوسي وارد سنتايگی شوند و بعد از تمامشدن کارشان، بدون جلب توجه بيرون بيايند. سورن يک بار از زندان سنگی سنتايگی فرار کرده است و اگر قرار باشد صلح برگردد، او بايد دوباره فرار کند...
از همین نویسنده
بوبو پرسید: «چی تو رو کشونده اینجا، پسرم؟»
سورن بیمقدمه گفت: «منقارفلزی.»
بوبو جا خورد. «منقارفلزی؟ دربارهی اون چی میدونی، پسر؟»
سورن پلک زد. «اون؟ اون کیه؟» تا آن لحظه، سورن خیال میکرد که شبحکهای والدینش دربارهی یک شئ حرف زدهاند، چیزی مثل بُرادهها که ترس به جانش میانداخت، بُرادههایی که توی آکادمی سنتایگی بهزور جمعآوری میکردند.
انگار راستیراستی کرکوپَر جغد شاخدار درشتجثه و شعلهور، با شنیدن آن اسم ریخته بود زمین.
- ازش دور بمون. کاری به اون جغد نداشته باش، سورن.
سایر کتاب های همین ناشر
اِمیکا چِن، هکر نوجوانی است که میخواهد به هر ضربوزوری شده پولی بهدست بیاورد. او در این دنیای مجازی، در ازای دریافت جایزه، خلافکارهایی را گیر میاندازد که غیرقانونی از مسابقهی جنگسار پول درمیآورند...
این خاطرات بیاغراق نوشته شدهاند.گاهی وقتها یکجورهایی باورنکردنی به نظر میرسند، اما واقعاً همهی این اتفاقها برایم پیش آمده و ممکن بود برای شما هم پیش بیاید. راستش را بخواهید احتمالاً پیش میآید.اما تا وقتی من اینجا هستم که کمکتان کنم، لازم نیست نگران باشید. پیشنهاد میکنم دفتر خاطراتم را دوبار بخوانید. بار اول راحت بنشینید و لذتش را ببرید. واقعاً خوشحال میشوم اگر حال کنید و به جوکهایم بخندید. بار دوم، خم شوید به جلو و تمرکز کنید. شاید دلتان بخواهد یادداشت بردارید. اینطوری خوب میفهم...
مثل اینکه ( سباس و سانتی ) و بقیه حالاحالاها خیال ندارند به موراتالاس برگردند و زندگی عادیشان را از سر بگیرند. با این اوصاف، یک ماجراجویی دلهرهآور و شگفتانگیز جدید در انتظارشان است و...
نامهای به دستت میرسد که دو سؤال اساسی و مهم از تو خواهد پرسید.
۱. تو کی هستی؟
۲. جهان چگونه به وجود آمده است؟
و این تازه شروع ماجراست!
هشدار!
اگر از آروغ زدن و کشتیگرفتن خوشتان نمیآید، این کتاب را نخوانید!
واااااااای!
پرتاب ماهی و مسمومیت و کیک خرمگس هم همینطور!
معلمسرخانه با خودش خندید، بعد گفت: «فکر کنم برای امشب تمرین شمشیربازی بسّه. فردا دم غروب میبینمت. خوب بخوابی عزیزم.» رَدایش را دور شانهاش بالا کشید، بعد دستهایش را بالای سرش برد و چرخی زد و خودش را تبدیل کرد به خفاشی بزرگ.
ایدا معلمسرخانهاش را تماشا کرد که مقابل ماه که هنوز کامل نبود بال زد، و بعد شیرجه زد و توی بالاترین پنجرهی گنبدِ بزرگِ عمارت غمکدهی مخوف ناپدید شد.
بازی فکری آمون رع :والیان مصر برای جلب رضایت ایزد حاصلخیزی (آمون) پیشکشهایی را به معبد آمون میبرند. آمون برکتی به رود نیل میبخشد که باعث افزایش رزق و روزی میشود و زمین داران میتوانند افتخار ساختن هرمهای بیشتری را ولایتهای تحت تملک خود کسب کنند. آمون رع نسخهی ایرانی بازی Amun-Re: The Card Game اثر طراح شناخته شده Reiner Knizia است.
طبق فرمایش خانم پیپی، همهی بچهها عکس حیوانهایی را که میخواستند بکشند، با خودشان آورده بودند. همه بهجز شایِن.
به هر صورت، کشیدن لاکپشت خیلی بهنظرم سخت بود، حتی با داشتن عکسش. چون روی لاکش پُر از برآمدگی، چین و چروک، خط و لکه است. بهخاطر همین، لاکپشت من کمی شبیه توپ فوتبال سوراخ شد.
ویلیام شکسپیر با زبانِ ویژه و منحصربهفردش بیش از هر کمدینویس دیگری عشقِ رمانتیک را به سخره میگیرد و به شکلی کمدیوار با طنزی دوپهلو و نیشدار بازسازی میکند. او به ذهن و قلب شخصیتهایش رسوخ کرده، درونیات آنها را در حال خوشگذرانی و دلقکبازی آشکار میکند. رازِ شگفت هنر ویلیام شکسپیر در نگرشی خلاق به زندگی نهفته است.
در این مجموعه، کمدیهای شاد و بازیگوشانهی ویلیام شکسپیر به زبانی ساده و شیرین به داستان برگردانده شده است تا همهی خوانندگان بهراحتی با آنها ارتباط برقرار کنند.
اینهمه برف یعنی مدرسه تعطیل. بله! حیف که مجبورم روزم را با مارکوس بگذرانم (که خیلی روی اعصاب است).بهنظر عموکِوین فکرِ خوبی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواج آفتابهای لببوم یک عکس خانوادگی بگیریم. (من که فکر میکنم اسمِ چنینچیزی را نمیشود گذاشت هدیه).دِلیا هم خیلی مشتاق عکس خانوادگی نیست.بداخلاق شده (یعنی قیافهاش هیچ تغییری نکرده دیگر).
عُق!عکس خانوادگی نه!
بابا پیشنهاد داد: «چهطوره که...بریم پیادهروی؟»
سؤالِ من این بود که: «پیادهروی؟ کجا؟»
بابا گفت: «یه جای قشنگ.»
من پیشنهاد دادم: «شکلاتفروشی قشنگه؟»
«نه تام، منظورِ من یه جایی مثلِ پارک بود.»
به بابا گفتم: «من اگه سگ داشتم، خیلی هم خوشحال میشدم بریم بیرون پیادهروی.»
بابا یادم انداخت که: «ما نمیتونیم سگ بیاریم چون دِلیا به سگ حساسیت داره.»
من هم زیرِلب گفتم: «من که ترجیح میدم سگ داشته باشم تا دِلیا دوروبَرم باشه.»
بابا حرفم را نشنید چون سرش گرمِ برداشتنِ یک تکه نخ بود از روی قفسه...
«قصر تاریک و خاموش بود، انگار صد سال بود که کسی آنجا زندگی نمیکرد. بلیندا با گریه و فریاد دیو را صدا زد و هیچ جوابی نیامد. همهجا را گشت و با ناامیدی به باغ رفت و دیو را دید که زیر بوتهی گل سرخ، میان خارها، خسخس میکرد. کنارش زانو زد، صدای قلبش را شنید که هنوز ضربان داشت، اما کم...»
این کتاب پر از قصه است؛ قصهی دختر بداقبال و بخت خوابیدهاش، قصهی دیو و بوتهی گل سرخش، افسانهی جادوگری که دختر فراریاش را نفرین کرده...
عاقبت قصههای غمانگیز چه میشود؟ آیا بخت دختر بداقبال با او سازگار میشود؟ آیا دیو خوشقلبِ قصه زنده میماند؟
فرمانده به سمت ژولیوس خم شد و هوار زد: «چه گندکاری وحشتناکی توی ساحل زیبای ما راه انداختهاین!»
ژولیوس گفت: «ببینین من بابت ساحلتون متأسفم، ولی ما تصادفی از اینجا سردرآوردیم. ما کشتیشکستهایم!»
فرمانده سرفه کرد و ژولیوس را روی زمین هل داد. «هه! چه داستان قشنگی! شما جاسوسین و ما اینجا توی مصر همهی جاسوسها رو میکشیم!»
برای لحظهای خیال کرد شاید آنچه دیده نوع دیگری از وقایع غیرمسلّمی است که صندوقچه میتواند به نمایش بگذارد و تا الان نشانش نداده بوده، نوعی توهم. اما میدانست اینگونه نیست. خودش میتوانست آینده را ببیند، خب آن دختر هم میتوانست از دیوار عبور کند. آیا آن دختر هم مثل او صاحب چیزی بود، صاحب نوعی ابزار که به او چنین قدرتی میداد؟ آیا آن دختر هم به سرای پاسخ رفته بود؟ حتماً همینطور بود. حتماً بهخاطر همین بود که دکترجریشو او را هم دنبال میکرد.
سمانی و سمیلی، خرگوشهای دوقلوی بامزهای هستند که میخواهند توی هر کاری سَرَک بکشند؛ برای همین هم خیلی وقتها دردسر میسازند. تورکریزه، خارخارو، قوریقوری و مولی دوستان آنها هستند و با هم ماجراهای خندهدار و جالبی دارند. با اینکه خرابکاریهای آنها بزرگترها را عصبانی میکند، اما انگار نتیجهاش آنقدرها هم بد نیست!
هر کسی دلش میخواست داستان ترسناکتری تعریف کند. جورج داستان سنجابهای زامبی را گفت. مِیسی قصهی یک عنکبوت غولپیکر را تعریف کرد. داستانِ لیلی دربارهی اژدها نیمهکاره ماند، چون … بوووم! انگار چیز خیلی بزرگی روی پشتبام بود.
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
تا آمدیم کیک بخوریم، مامانبزرگ گفت که اول من و دوقلوها برایش کمی ساز بزنیم. قبل از زدن دوباره کمی دلشوره گرفتم چون هر وقت فلوت میزنم، اتفاق عجیبوغریبی میافتد. ژاکوب گفت که آهنگ دزدان دریایی کارائیب را بزنیم. اول من شروع کردم به فوتکردن توی فلوتم. چون فکر کردم وقتی دوقلوها شروع کنند به زدن، بههرحال کسی هیچ صدای دیگری را نمیشنود. و همین هم شد. سیمون آنقدر محکم زد روی طبلش که دستهاش شکست. و شیپور ژاکوب هم صدای فیلی را میداد که در حال جانکَندن بود.
بعضیوقتها تصمیم گرفتن خیلی راحت نیست. بهخصوص وقتهایی که خواهر بداخلاقم دِلیا یکجور تهدیدآمیزی میآید سروقتم.
حرف نزن، کارت رو بکن!
مامان عزمش را جزم کرده کل خانه را مرتب کند. میگوید اگر نمیتوانم تصمیم بگیرم چه چیزهایی را رد کنم بروند، خودش جایم تصمیم میگیرد. فاجعه میشود ها!
خوشبختانه آفتابهای لببوم برای نجاتم سرمیرسند (بیشتر از یک بار هم)
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
پارمیدا خَم شد و توی چاه را نگاه کرد. دستی از پشت هُلش داد. پارمیدا با سر توی چاه افتاد. درِ چاه بسته شد. پارمیدا دستوپازنان سقوط کرد و افتاد توی آبِ سردی که تهِ چاه بود و با سر رفت زیرِ آب و بیرون آمد. تمام تنش از ترس و سرما میلرزید.
یکدفعه دستی مچ پایش را گرفت. پارمیدا وحشتزده پایش را کنار کشید و عقبعقب رفت و به دیوارهی گِلی چاه چسبید. آب قُلقُلی کرد و جسد دختری با موهای بلند و سیاه بیرون آمد. صورت دختر کبود شده بود و شکمش باد کرده بود.
اِیدا دختر یکییکدانهی لُرد گات شاعر سرشناسِ دوچرخهسوار خیلی هیجانزده است؛ این بار بهخاطر برگزارشدن جشنوارهی موسیقی «گات قفل» در عمارت غمکدهی مخوف. قرار است از سراسر اروپا آهنگسازان برجسته از راه برسند.