لویی یک فیل قهرمان است که بهتازگی از تنهایی بازی کردن خسته شده. آخر چطور میشود تنهایی دنبالبازی یا الاکلنگبازی کند؟ این اواخر پدرش به او گفته که یک خواهر یا برادر برای لویی در راه دارند و خانوادهشان قرار است بزرگ شود. اما لویی مطمئن نیست که دقیقاً باید خوشحال باشد یا نگران. نکند دیگر خانهشان برای لویی جا نداشته باشد یا مادر و پدرش دیگر توجهی به او نکنند؟ این تغییر بزرگ برای لویی کمی ترسناک است و با خودش میگوید من فقط به چیزهایی که برایم آشناست عادت کردهام اما بعد دوباره با خودش فکر میکند این هم مانند یکی از تمام ماجراجوییهاییست که قهرمانانه با شنلش انجام داده...
چه احساسی داری لویی؟ (قهرمان شنل پوش (من و شناخت احساساتم))
لویی یک فیل قهرمان است که همیشه آماده است تا روی لبهای همه خنده بنشاند. اما گاهی روزها خودش حس عجیبی دارد؛ مثل روزهایی که خواهرش کفشش را قایم میکند یا روزهایی که مادرش به او میگوید باید لباسش را عوض کند یا... این حسهای عجیب هرکدام میخواهند با لویی حرف بزنند تا خودشان را به او معرفی کنند. مثلاً اولین حسی که خودش را به لویی معرفی میکند عصبانیت است، عصبانیتی که قرمز است و انفجاری و بیاعصاب و اگر به حرفش گوش ندهی و آن را نشناسی، حال خودت و دیگران را خراب میکند. عصبانیت به لویی میگوید که اگر به سراغش آمد، لویی اجازه دهد آرامش با او دوست شود و چندتا نفس عمیق بکشد. لویی به همین شکل با دیگر احساساتش هم آشنا میشود؛ مثل غم، کلافگی و خوشحالی. و متوجه میشود وقتی آنها را بشناسد، کمکش میکنند تا هم خودش دیگر حس عجیبی نداشته باشد و هم با دیگران بهتر ارتباط برقرار کند.
لویی یک فیل قهرمان است که همیشه آماده است تا روی لبهای همه خنده بنشاند. اما گاهی روزها خودش حس عجیبی دارد؛ مثل روزهایی که خواهرش کفشش را قایم میکند یا روزهایی که مادرش به او میگوید باید لباسش را عوض کند یا... این حسهای عجیب هرکدام میخواهند با لویی حرف بزنند تا خودشان را به او معرفی کنند. مثلاً اولین حسی که خودش را به لویی معرفی میکند عصبانیت است، عصبانیتی که قرمز است و انفجاری و بیاعصاب و اگر به حرفش گوش ندهی و آن را نشناسی، حال خودت و دیگران را خراب میکند. عصبانیت به لویی میگوید که اگر به سراغش آمد، لویی اجازه دهد آرامش با او دوست شود و چندتا نفس عمیق بکشد. لویی به همین شکل با دیگر احساساتش هم آشنا میشود؛ مثل غم، کلافگی و خوشحالی. و متوجه میشود وقتی آنها را بشناسد، کمکش میکنند تا هم خودش دیگر حس عجیبی نداشته باشد و هم با دیگران بهتر ارتباط برقرار کند.
از همین نویسنده
سایر کتاب های همین ناشر
تا حالا کسی بهت گفته عجیب و غریب یا متفاوت؟
دیگران درباره ی من این جوری فکر می کردند.
روزی که به دنیا آمدم، مادرم واقعا ترسید چون هیچ وقت بچه ای با کله ای به آن بزرگی ندیده بود.
اوضاع روبه راه نشد.
من همه چیز را به روش خودم انجام می دادم. وقتی که خودم می خواستم. تا وقتی سه ساله شوم، حرف نمی زدم.
اثری است به قلم ریچارد پل اوانز، ترجمه فرانک معنوی امین و چاپ انتشارات پرتقال. این کتاب روایت کننده ی ماجرایی هیجان انگیز، پر پیچ و خم و فانتزی از پسری به نام مایکل وی و گروهی به نام الکتروکلن است که همگی آن ها به جرم اقدامات تروریستی دستگیر شده اند، به غیر از مایکل. هتچ موجودی پلید و خودکامه است که برای دستیابی به سلطه جهانی تلاش می کند و توقف او تنها با فعالیت اعضای گروه الکتروکلن امکان پذیر است. مایکل باید دوستانش را نجات دهد و به نبرد با آمپر برخیزد اما این تمام ماجرا نیست، زیرا هتچ با نیرویی گسترده آماده مقابله با آن هاست.
روزی از روزها یک بچه خرس توی جنگل چیزی پیدا کرد که پیش از آن هیچوقت شبیهش را ندیده بود!
از آخرین دیدار پیتر و روباهش، پکس، یک سال میگذرد. روزگاری این دو جدانشدنی بودند، اما حالا زندگیهایشان فرسنگها از هم فاصله دارد. پکس و جفتش، بریسل، بچهدار شدهاند و باید در دنیایی خطرناک، از تولههایشان محافظت کنند. پیتر که بهتازگی پدرش را در جنگ از دست داده و با تنهایی و احساس گناه دستوپنجه نرم میکند، خانهی وولا را ترک میکند تا به مدافعان جوان آب بپیوندد؛ گروهی که میخواهند زخمهایی را که جنگ به زمین و آب وارده کرده، التیام ببخشند. اما زندگی به پکس آسان نمیگیرد و روباه مجبور میشود دوباره به پسری رو بیاورد که به او اعتماد دارد. اما پیتر که حالا غم از دست دادن مادر، پدر و پکس را به دوش میکشد، تصمیم گرفته دیگر عشق را به قلبش راه ندهد و حتی روزنهای را برای وابستگی به کسی در دلش باز نگذارد، اما...
مایکل می تواند به بقیه شوک الکتریکی وارد کند، تایلور ذهن افراد را میخواند و آنها را ریبوت میکند، گایلی یک آهنربای انسانی است، ابیگیل با استفاده از الکتریسیته درد را از انسان دور میکند… این شخصیتها به علاوهی چند نوجوان دیگر که هرکدام قدرت الکتریکی خاص خودشان را دارند، قهرمانهای مجموعهی «مایکل وی» هستند و باید با سازمانی که میخواهد از قدرت آنها برای اهداف شرورانه استفاده کند، مبارزه کنند. در این مسیر آنها با خطرات و اتفاقات غیرقابلپیشبینی بسیاری روبهرو میشوند و هرکدام با قدرت خاصشان موانع مختلف را از سر راه برمیدارند. «مایکل وی» مجموعهای است پر از فرازونشیب، ماجراجویی و رمزوراز برای نوجوانهایی که هیجان را دوست دارند.
قصر كه به تازگي كارهاي عجيب و غريبي مي كند، برجي را كه شاهدخت سيلي، شاهزاده لولاث، لايلا و رالف در آن پناه گرفته اند، از اسلين به آركوور باشكوه مي آورد. آن ها كه در دنيايي جديد و متفاوت پاگذاشته اند، بايد براي بازگشت به خانه و نجات قصر، قسمت گمشده ي چشم متعلق به قلب قصر را پيدا كنند. جستجويي كه ماجراهاي هيجاني بسياري را برايشان رقم مي زند.
برادران گریم هشداری برای سرزمین قصهها دارند!
آنها توسط ارتش فرانسه دزدیده شده و تحت فشار قرار گرفتهاند که راه دنیای قصهها را نشان دهند. ارتش فرانسه میخواهد به دنیای قصهها حمله کند.
برادران گریم مجبور میشوند راه را به ارتش نشان دهند اما فرشتهی مهربان کاری میکند که گذر از این مسیر دویست سال طول بکشد تا اهالی سرزمین قصهها وقت کافی برای آمادهشدن داشته باشند. حالا آن دویست سال تمام شده و ارتش میتواند به دنیای قصهها برود.
«جورجیا کاچادورین» دلش میخواد توو مدرسهی راهنمایی هیلزویلج، توو همهی کارهایی که داداشش گند زده، موفق باشه. حتی به ریف قول داده که خیلی زود یکی از محبوبترین دخترهای مدرسهشون میشه! اما خرابکاریهای ریف اونقدر زیاده که هیچکس حاضر نیست حتی یه بار به جورجیا فرصت بده. تازه، ریف یواشکی گروه موسیقی جورجیا رو برای مراسم مدرسه ثبتنام کرده و الان جورجیا خیلی نگرانه، چون میترسه جلوی پرنسسهایی که همهی بچههای مدرسه ازشون حساب میبرن، آبرو ریزی بشه..
دئو، چهارده ساله و برادر بزرگترش اینوسنت که مشکل ذهنی دارد، از دست سربازانی که روستایشان را در زیمبابوه با خاک یکسان کردهاند، فرار میکنند. ولی در کشور جدیدی که به آن وارد میشوند یعنی آفریقای جنوبی، به دو دلیل باید مدام جابهجا شوند؛ ناشکیبایی و فقر! پسرها چون خارجی هستند به هر کاری تن میدهند و در خیابانهای ژوهانسبورگ سرگردانند. در نهایت گروهی از پناهندگان را پیدا میکنند که زیر یک پل زندگی میکنند، اما این گروه هم مدام خطر هجوم نژادپرستان آفریقای جنوبی را احساس میکنند. علاقهی دئو به فوتبال تنها چیزی است که برایش باقی مانده. آیا او میتواند با استفاده از این عشق، امید را در دلش زنده نگه دارد؟
«گریلاک» نام بیمارستان متروکیست که پیشتر محل نگهداری و درمان کودکان و نوجوانان روانی بوده است؛ اما پس از مرگ مرموز چند بیمار جوان، به مکانی تاریک و ترسناک تبدیل شد و در دل جنگل پوسید. نیل و بری طی سفری ماجراجویانه به تیمارستان گریلاک، تصمیم گرفته اند به یاری روح ربکا بیایند تا راز قتل او و مادرش را برای همگان برملا کنند. تنها راهنمای آنها در شروع این مسیر، سرنخ رمزگونه ایست که ربکا در شعری که در سالنامه اش یاددداشت کرده، به آنها داده است. راز ربکا –دختر گریان- چیست؟ چه کسی ربکا و مادرش را به قتل رسانده؟ آیا نیل و بری میتوانند در برملا کردن راز قتل، به ربکا یاری برسانند و روح او را آرام کنند؟
شاهزاده سیاه پوش 9 (شاهزاده پری دریایی)
پشاهزاده سیاهپوش و دوستانش در قایق سلطنتی دوستشان شاهزاده گلعطسه، روز آفتابیِ دلنشینی را روی دریا میگذرانند، که وااااااااای، یک شاهزادهی پریدریاییِ واقعی و زنده را بین امواج میبینند! شاهزاده دستهگُل، از آنها میخواهد کمکش کنند و نگذارند کراکنِ حریص، بزهای دریایی بانمکش را بخورد.
رادر بزرگ تام،به تازگی دانشمند خبیثی شده که میخواهد روی یک ماهی قرمز آزمایشاتی انجام دهد.مارک با آزمایشات خبیثش ماهی قرمز توی یک گنداب سمی و سبزرنگ مسموم میکند.تام به همراه دوستش پرادیپ،ماهی قرمز را با شوک باتری به زندگی باز می گردانند و از آن به بعد اسم ماهی را فرانکی میگذارند.اما فرانکی دیگر یک ماهی معمولی نیست،او تبدیل به یک ماهی قرمز زامبی با قدرت هیپنوتیزم کننده شده...و میخواهد انتقام بگیرد!
در شبی سرد و برفی، آیریس رز در دل جنگل نقش فرشتهای برفی بر روی زمین میاندازد و با این کار سنگقبری قدیمی پیدا میکند. او ناخواسته روح دخترکی همسنوسال خودش را احضار میکند که میخواهد فراموش نشود. آیریس به همراه دوست صمیمیاش، دنیل، آن منطقه را جستوجو میکنند و متوجه می شوند چیزی که پیدا کردهاند، قبرستانی است متروک و فراموششده که فقط مختص سیاهپوستها بوده.
آیا این دو دوست میتوانند قبر این روح را بازسازی کنند و در نهایت توجه و احترام را به روح آن دخترک و تمام کسانی که در آن قبرستان مدفون شدهاند، بازگردانند؟
مدت هاست که از حمله ی هیولاها به زمین می گذرد و بعد اتفاقات زیادی افتاده که هرکدام می توانند در این شرایط غیرعادی و عجیب و غریب باشند، مثلا اتفاقی که درست با شروع داستان هیولای کابوس رخ می دهد؛ در حالی که آخرین بچه های زمین در حال رقابت اند ناگهان از ایستگاه آتش نشانی صدای یک انسان به گوش می رسد و این بسیار دیوانه کننده است چون زمان زیادی است که بچه ها به غیر از صدای خودشان صدای هیچ انسان دیگری را نشنیده اند، شاید شرایط خطرناکی در انتظار جک و دوستانش است!
حالا آنقدر بزرگ شدهای که راز بزرگ زندگی را بدانی. این راز به تو قدرت جاودانگی خواهد داد. جادویی که در تمام تاریخ وجود داشته؛ ولی فقط تعداد کمی از آدمها آن را میدانند: کسانی که پردیتا میشناختند و کسانی که کتاب زمانه ی جادو 4 (پایان بی پایان) را خواندهاند. اکنون به تو میگویم راز زندگی بیپایان این است که ...
«افسانهها یخ میزنند... بااینکه من و برادرم تصمیم گرفته بودیم بیخیال آینهی جادویی بشویم، گربهی کوچکمان نقشهی دیگری داشت. او پرید توی آینه و ما چارهای نداشتیم جز اینکه دنبالش برویم. وقتی به جمهوری کولاک رسیدیم، فهمیدیم که احتمالاً به قصهی ملکهی برفی آمدهایم. جالب اینجاست که این قصه اصلاً شبیه فیلمش نیست. ملکهی برفی واقعاً بدجنس است و گربهی ما را تبدیل به یک مجسمهی یخی میکند. برای همین ما باید: يخ دوست پشمالویمان را آب کنیم. . سوار یک گوزن پرحرف بشویم. اسکی روی یخ یاد بگیریم. از دست دارو دستهی دزدها فرار کنیم. تازه اگر مراقب نباشیم... ممکن است یخ بزنیم!»
برادر تازه متولد شدۀ استیو به بیماری مادرزاد و نادری مبتلاست که جانش را تهدید می کند و این موضوع باعث نگرانی او و خانواده اش شده است. استیو پس از گزیده شدن توسط زنبور، خواب می بیند موجودی فرشته مانند که درواقع یک زنبور ملکۀ رازآلود است، به او می گوید که می تواند حال بچه را بهتر کند!
به زبان اشاره گفتم: من کنارتم.
چیز دیگری به فکرم نمی رسید که بگویم. می خواستم بداند که تنها نیست؛ که یک نفر توی این اتاق هست که او را دوست دارد. به یاد آن نماد باستانی افتادم که چند ماه پیش نشانم داده بود؛ پرترو، نشانه ی جام تهی، نماد مورد علاقه ی هارت. وجود هارتسون در دوران کودکی اش خالی شده بود. او انتخاب کرده بود که زندگی اش را با جادوی نمادهای باستانی و یک خانواده ی تازه پرکند؛ خانواده ای که من هم عضو آن بودم. می خواستم سر آقای آلدر من فریاد بکشم و بگویم هارتسون خیلی از پدر و مادرش بهتر است.
اما به عنوان فرزند فریر، یادگرفته بودم که نمی توانم به جای دوستانم مبارزه کنم. بهترین کاری که از دستم برمی آمد، این بود که کنارشان بمانم و جراحت هایشان را درمان کنم.
به دادم برسین هیچ کس فکرشم نمیکرد این همه اتفاق توی یه تابستون بیفته! خداییش خودمم فکرشو نمیکردم!حتی بهترین دوستم لیو و حتی عزیزان دست اندرکار هنرستان ایربروک هم فکرشو نمیکردن!همون هنرستانی که قرار بود کلاس هفتم برم اونجا! دقت کنین : «قرار بود...» دقت کردین؟الکی که اسم کتاب قبلی رو نذاشته بودم «چه وضعیه بابا!» کلاس ششم تازه اولش بود....هنوز کلی از ماجراهام مونده!
انتشارات پرتقال منتشر کرد:
خورشيد وسط آسمان است و داغ داغ. فكر كنم اين يعني الان وسط روز هستيم. احتمالا ساعت دوازده يا يك ظهر. به ساعتم نگاه مي كنم؛ توي خانه ساعت 12:20 شب است. ما سر ساعت 12 از خانه بيرون زديم و اين يعني فقط 20 دقيقه از آن موقع گذشته است. من حدود يك ساعت توي چاه بودم. پس يعني زمان اينجا از توي اسميت ويل سريع تر مي گذرد؛ شايد سه برابر سريع تر. مامان و بابا ساعت هفت صبح از خواب بيدار مي شوند. پس يعني ما شش ساعت و چهل دقيقه زمان اسميت ويلي فرصت داريم تا به خانه برويم. اگر اين زمان را ضرب در سه كنيم… مي شود بيست ساعت. ما بيست ساعت وقت داريم تا توي اين داستان بمانيم. كافي است، نه؟
من (اِیبی) و دوستانم دور هم جمع شدهایم تا برای کار گروهی کلاسمان موضوعی انتخاب کنیم؛ ناگهان گردبادی میوزد و ما از داستان جادوگر شهر اُز سر درمیآوریم! در آنجا دوروتی را میبینیم که او هم مثل ما با گردباد از مزرعهاش به وسط این قصه آمده اما بسیار نگران است و میخواهد زودتر به خانهاش برگردد. اما این بار به خانه برگشتن چندان هم آسان نیست...
با من و دوستانم در این قصهی تازه همراه شو.
درباره دو خط شاهنامه از بیژن
اگر یک دوست پهلوان میخواهی که زرنگ باشد و خوششانس هم باشد و بادقت هم باشد و خوش اشتها هم باشد و داماد هم باشد پس این کتاب را بردار و بخوان. پهلوان بیژن سلام!
سارا ملانسکی، لورن میریکال و اِمیلی جنکینز سه نویسندهی پرفروش نیویورکتایمز باهمدیگر یک مجموعهی عجیبوغریب اما بامزه برای بچهها نوشتهاند که دربارهی لذتهای زندگی است، حتی اگر هیچچیز زندگی عادی نباشد!
نری، الیوت، آندرس و بکس فقط چهارتا از دانشآموزهای کلاس جادوی وارونه هستند. کلاس جادوی وارونه، درسهایش غیرمعمولی و دانش آموزانش غیرقابل پیشبینیاند. جادویشان هم دوست دارد توی بدترین زمان ممکن، چپکی از آب دربیاید!