بازی فکری سفالگر هوپا یک بازی دو الی پنج نفره و استراتژیک است در این بازی بازیکنان نقش استادان سفالگر را ایفا میکنند که با یکدیگر رقابت میکنند . استادان سفالگر شاگردان خود را به ناحیههای مختلف میفرستند تا مواد مورد نیاز برای ظرفها را تهیه کند و زودتر بازیکن دیگر شروع پختن ظرف را شروع کند . هر بازیکن با کامل کردن ظرف خود کارت ان را برمیدارد و امتیاز آن را بدست میآورد
مسافران زمان 3 (ماجرای خانواده ی بالبوئنا در امپراتوری روم)
مثل اینکه ( سباس و سانتی ) و بقیه حالاحالاها خیال ندارند به موراتالاس برگردند و زندگی عادیشان را از سر بگیرند. با این اوصاف، یک ماجراجویی دلهرهآور و شگفتانگیز جدید در انتظارشان است و...
طوفانی دیگر و سیاهچالهای دیگر و سفری دیگر در زمان. این بار به سرزمینی پر از سرباز و گلادیاتور و برده و مبارزههای خونین. بله! درست حدس زدهاید! مقصد جدید خانوادهی بالبوئنا امپراتوری روم است.
مثل اینکه ( سباس و سانتی ) و بقیه حالاحالاها خیال ندارند به موراتالاس برگردند و زندگی عادیشان را از سر بگیرند. با این اوصاف، یک ماجراجویی دلهرهآور و شگفتانگیز جدید در انتظارشان است و...
سایر کتاب های همین ناشر
جوندهها همدیگر را هل میدادند و کنار میزدند. وایسادم عقب. بله! من هم دوست داشتم جان عزیزم را بردارم و بزنم به چاک. ولی نمیخواستم زیر دستوپنجهی جمعیت لِه شوم و کنسرو موش بیرون بیایم.همان لحظه پیرزنی که پنجهی نوهاش را گرفته بود، با ناراحتی جیر زد: «الانه که گربههه همهمون رو یه لقمهی چپ کنه!» نوهی کوچولویش جیر کشید: «بیا بریم مامانبزرگ.» ولی پیرزنِ بینوا از وحشت خشکش زده بود. فوری پنجهی پیرزن را گرفتم و جیر زدم: «نگران نباشین بانو! همهچی درست میشه.» نوهاش را بغل کردم و هر دویشان ...
سوسکها آنقدر تنوع دارند و رنگارنگاند که شاید باورتان نشود؛ یکچهارم کل گونههای جانوری شناختهشده در جهان سوسکاند! درحالحاضر، زیستشناسان حدود 400هزار گونه سوسک روی کرهی زمین یافتهاند، اما به گمان بعضی این تعداد بیش از دو میلیون گونه است.
چند تا سوسک بامزه:
سوسک سرگینغلتان شاخدار میتواند بیش از هزار برابر وزن خودش را هل بدهد.
۱. میتوانید از این کتاب برای دررفتن از کارهای حوصلهسَربَری مثلِ ناخنگرفتن استفاده کنید.
۲. همین که این کتاب را دست بگیرید، بهنظر میآید مشغولِ کاری هستید.
۳. اگر مشغولِ خواندنش باشید، احتمالِ اینکه پدر و مادر و معلمها مزاحمتان بشوند، کمتر است. (این واقعیت اثبات شده.)
۴. وانمود کنید خواندنِ کتابه جزوِ مشقهای مدرسهتان است، حتی اگر نیست.
و ...
یک نامردی به تمام معنا! درست وقتی که شانس به من رو کرده و برندهی سفر به شدهام، اصلاً و ابداً به من اجازهی رفتن نمیدهند!
ولی من باید به هر قیمتی که شده بروم!
پیشِ کوآلاهای گوگوووولی و دختر عمههایم! باید حتماً تشتکِ برندهی قرعهکشی نوشابهی کوآلاکولا را پیدا کنم و چون نوشابه بدجوری ضرر دارد، مامان حتی یک شیشه نوشابه هم برایم نمیخرد. خوشبختانه شایِن گفته اگر برنده شود من را هم با خودش میبرد استرالیا.
یک خبرِ پَرپَرانگیز! تازگیها یک همکلاسی تازه به مدرسهمان آمده. اسمش هایلی پوشپوشی است. خیلی دلم میخواهد با او دوست شوم. ولی انگار هایلی از جغدهای باحال خوشش میآید. بیشتر دوست دارد با لوسی، بالبالیترین دوستِ من، بپرد. نکند لوسی من را یادش برود؟
آنجلا ثراگمورتون با اوقاتتلخی گفت: «اگر میخواهی فردا به مریخ بروی، باید شب زود بخوابی.»
برای یک بار هم که شده،
جنابِ تام کاری را که از او خواسته بودند، انجام داد.
ولی آنجلا اصلاً نتوانست بخوابد.
بعد از صبحانه، به جنابِ تام سفارش کرد که مراقب خودش باشد،
و بعد فضانورد کوچولو و شجاعش را بدرقه کرد.
بعد مارک کلامپ حشره را پیشنهاد میکند.
کل این مدت را من دارم برای خودم فکر میکنم.
فکر میکنم چرا قیافهی آقای فولرمن جوری است که انگار هیچوقت هیچوقت خسته نیست.
شاید دلیلش این باشد که چشمهایش خیلی گنده و عریض و تیزند؟
آقای فولرمن واقعاً گندهترین چشمهای ورقلمبیدهی دنیا را دارد. دارم به همین فکر میکنم. فقط هم فکر نمیکنم ها.
واقعاً میگویمش، با صدای بلند:
«چشمهای ورقلمبیده!»
یکهو دیدمش. آنجا بود. از کولهپشتیام آمده بود بیرون و به بدنش کشوقوس میداد و خودش را میتکاند تا از شرّ گردوخاکی که پوشانده بودش، خلاص شود. باورم نمیشد! چی بود؟ آدمفضایی؟ جن؟ یا... هیولا؟ نمیدانستم چه بگویم، ولی از بس حیرت کرده بودم، نمیتوانستم دهانم را ببندم.
ـ چهات شده بچهجان؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ کتاب داری؟ کجاست؟ چند تا داری؟ بخوانیم؟ اسم من پَتیپَن است، ولی دوستهایم بهم میگویند آقای پتیپن. هیولای کتابم. اسم تو چیست؟
ـ ها... آ... آ... آ... آگوس پیانولا!
در شهر نفرینشدهی بیدلکام خبرهای خوشی در راه است: ساختمان بزرگ قدیمی که زمانی فروشگاه رکایت و پسران بود، قرار است بعد از سالها دوباره باز شود و به بزرگترین فروشگاه اسباببازیِ تاریخ بیدلکام تبدیل شود. ساموئل و بازول نیز مهمانهای افتخاری مراسم بازگشایی هستند.
هیجان بیشتر با بستهی کاپوچین پلاس!
حالا دیگر میتوانید با اضافه کردن این بسته به بازی اصلی، کاپوچین را ۶ نفره بازی کنید، آن هم با ۳۶ کارت کاملا جدید برای چالش و هیجان بیشتر!
بگذارید ببینم. ماجرا دقیقاً از آنجا شروع شد که... شوخی نمیکنم ها! یک روز غروب، خوشحال و آسوده روی کاناپهام لم داده بودم، کنترل تلویزیون را توی پنجهام گرفته بودم و پشتِ سرِ هم کانال عوض میکردم که یکدفعه یک تبلیغ تلویزیونی چشمم را گرفت.
یک خانم جونده با موهای طلایی داشت مثل یک موش دیوانه عربده میکشید: «دارین کچل میشین؟ موهاتون کمپشت شده؟» بعد پوزهاش را آورد جلو و چسباند به دوربین و ...
مسافران زمان 4 (ماجرای خانواده ی بالبوئنا در کشتی دزدان دریایی)
طوفانی دیگر و سیاهچالهای دیگر و سفری دیگر در زمان. این بار مقصد خانوادهی بالبوئنا دریای کارائیب است؛ جولانگاه دزدان دریایی مخوف و پرآوازهای مانند ناخدا شنلسیاه که در جستوجوی گنجی افسانهای است. اما شورش خدمهی کشتی، اوضاع را به هم میریزد و سباس و رفقایش وارد ماجرای پیچیدهای میشوند.
بله! امروز روز فیلمبرداریه!
سر صبحانه آنقدر ذوقزده بودم که نتوانستم هیچی بخورم. برادرهای خلوچلم هم هِی داشتند دریوری میگفتند. میگفتند حتماً به من نقش زامبیها را میدهند، چون اینجوری لازم نیست گریم کنم و لباس عوض کنم و از این چرتوپرتها.
ایش! اینها که هیچی از فیلم و اینجور چیزها سر درنمیآورند! الان هم حسودیشان شده، چون کسی نمیگذارد خودشان با آن جوشهای قرمز روی صورتشان فیلم بازی کنند.
دیوارنویس همچنان میخواست تهدیدش را عملی کند؟ هر ساعت، یک دیوارنوشتهی جدید؟
توی حیاط مدرسهمان، دقیقاً پشت زمین فوتبال، دستشوییها هستند. یک جای تقریباً پرت. جلوی دستشوییها دیوار گندهای است که مدرسه را از خیابان جدا میکند. یک دیوار آجری. دیواری عالی برای کسی که میخواهد رویش چیزی بنویسد.
دیوارنوشتهی بیناموامضا ساعت ۹ صبح دقیقاً همانجا پیدا شد.
ته جدولی ها 9 (راز بارش شهابی)
با شروع تعطیلات تابستانی، عشق فوتبالها برنامههای زیادی برای تفریح دارند، اما چیزی که اصلاً انتظارش را نداشتند، این بود برای شرکت در مراسم افتتاحیهی یکی از هیجانانگیزترین بازیهایی که تابهحال اختراع شده است، به عنوان تیم مهمان حضور داشته باشند: بازیِ بارش شهابی! اما همهچیز طبق پیشبینیها جلو نمیرود و سرقت جام قهرمانیِ مسابقات، باعث میشود که عشقفوتبالها این بار هم علاوه بر فوتبال، مجبور به کشف راز جدیدی شوند. در جلد نهم از مجموعهی تهجدولیها، این ماجرای اسرارآمیز را دنبال کنید.
«هفتصد سال اولی که در این خمره بودم، با خودم عهد کردم هرکس مرا آزاد کند، او را از مال دنیا بینیاز کنم، اما هیچکس مرا آزاد نکرد. در هفتصد سال دوم با خودم گفتم که هرکس مرا از این خمره بیرون بیاورد، او را صاحب تمام گنجهای زمین میکنم. اما باز این اتفاق نیفتاد. در طول چهارصد سال بعد مدام به خودم میگفتم حالا دیگر هرکس مرا از اینجا رها کند، او را به هر شیوهای که خودش تعیین کند، میکشم. و قرعه به نام تو افتاد.»
بلندبلند خندید. گفت: «حالا دیگر آمادهی مرگ شو.»
همه چیز از آن روزی آغاز شد که دعوتنامهای عجیب دریافت کردیم. با مربیهایمان در رختکن بودیم. من نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به بازی در تورنمنت «کمپ چهارم» دعوت شده بودیم. هیچکداممان چیزی دربارهی این مسابقات نمیدانست؛ حتی آلیسیا که همیشه داستانهایی از تیمهای افسانهای و اسرارآمیز برایمان تعریف میکرد. این که هیچیک از ما برای شرکت در مسابقات ثبتنام نکرده بود، نشان میداد شخص نامعلومی به مسابقهی اسرارآمیزی دعوتمان کردهاست، با قوانینی که با آنها آشنایی نداشتیم.
مرتب نگهداشتن اتاق از خیلی از مشکلات جلوگیری میکند. اگر پدر و مادری وارد اتاقی بشوند و ببینند همهچیز مرتب و منظم است، اصولاً شک نمیکنند. خب البته پدر و مادرهایی هم هستند، مثل مال من، که همیشه یک چیزی پیدا میکنند.
این خاطرات بیاغراق نوشته شدهاند.گاهی وقتها یکجورهایی باورنکردنی به نظر میرسند، اما واقعاً همهی این اتفاقها برایم پیش آمده و ممکن بود برای شما هم پیش بیاید. راستش را بخواهید احتمالاً پیش میآید.اما تا وقتی من اینجا هستم که کمکتان کنم، لازم نیست نگران باشید. پیشنهاد میکنم دفتر خاطراتم را دوبار بخوانید. بار اول راحت بنشینید و لذتش را ببرید. واقعاً خوشحال میشوم اگر حال کنید و به جوکهایم بخندید. بار دوم، خم شوید به جلو و تمرکز کنید. شاید دلتان بخواهد یادداشت بردارید. اینطوری خوب میفهم...
ترجیح میدهی چی باشی؟ دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است یا دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است، در حالی که واقعاً دختر است؟
فردی میداند دوست دارد کدام باشد، اما جلوی تابی حرف اشتباهی زده که نه تنها او را رنجانده، بلکه احتمالاً به جشنتولدِ محشرش هم دعوت نمیشود. جشن تولدی با گاو مکانیکی و قلعهی بپربپر.
آقای فولرمن از تعجب خشکش زده که من را سر وقت توی کلاس میبیند.
میگوید: «چه غافلگیری قشنگی تام!»
و لبخند میزند.
(خیلی پیش نمیآید که آقای فولرمن لبخند بزند.)
بعد مارکوس برایم شکلک درمیآورد.
(خیلی پیش میآید که مارکوس شکلک دربیاورد.)
ولی امروز هیچچیزی نمیتواند حالم را بد کند!
جز این دو تا کلمه: «درس ریاضی».
بعد اوضاع بدتر هم میشود...
«درس ریاضی
معلم: خانم ورثینگتن».
بدتر هم...
هزار سال است خاکستر میبارد و هیچ گلی شکوفه نمیزند. هزار سال است اسکاها با تیرهروزی به بردگی کشیده میشوند. هزار سال است که لرد فرمانروا قدرت مطلق را در دست دارد؛ فرمانروایی شکستناپذیر که نهایت وحشت را حاکم کردهاست. امید مدتهاست از دست رفته و حتی خاطرهای هم از آن باقی نماندهاست؛ درست در همین موقع، نیمهاسکایی ترسو و دلشکسته، امید را در جهنمیترین زندان لرد فرمانروا پیدا میکند. کِلسیر «برانگیخته» میشود و قدرتهای یک مِهزاد را مییابد. او دزدی است با خصلت رهبری ذاتی و اکنون هدفی جز شکست لرد فرمانروا ندارد. کلسیر رؤیایش را برملا میسازد؛ سرنگونی معبود ظالم.
ماشین را گذاشت و راه افتاد. هیچ زنی ندید. اهالی شهر فقط مرد بودند. همگی با نهایت احترام نزدیکش میآمدند و میگفتند: «روز خوش دُناسوالدیتو!»، «ممنون که برگشتید دُناسوالدیتو! نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم» فدریکو با خود گفت: «لابد من را با یک نفر دیگر به اسم دُناسوالدیتو اشتباه گرفتهاند. از قرار آدم خیلی مهمی هم هست. فعلاً میگذارم من را با او اشتباه بگیرند تا بعد ببینیم چه میشود.»