کمتر کودکی است که شعری از مصطفی رحماندوست از برَ نباشد یا کتابی از او در کتابخانهاش نداشته باشد.
رحماندوست اما این بار در تک تک شعرهای این مجموعه با خداوند بخشنده و مهربان حرف میزند و با زبانی صمیمی و دلنشین او را کودکانه نیایش میکند. تصویرسازیهای خلاقانهی نیلوفر میرمحمدی هم رنگ و نور و زیبایی این فضای شاعرانه را دوچندان کردهاند.
مثل ها و قصه هایشان (قصه های اردیبهشت)
روزی بود، روزگاری بود. در یکی از روستاها دو خانوادهی فقیر همسایه بودند. یک روز زنِ یکی از این دو خانواده، یک گوشوارهی طلا خرید و به گوشهایش آویزان کرد. زن همسایه خیلی تعجب کرد. با خودش گفت: «آنها هم که مثل ما چیزی ندارند. پس چه طور شده که این زن توانسته گوشوارهی طلا بخرد؟ از کجا آورده؟ حتماً باید زیر زبانش را بکشم تا بفهمم از کجا پول خرید گوشواره را به دست آورده است.» آن روز صبح مثل هر روز دو زنِ همسایه کنار هم نشستند تا با هم حرف بزنند و هم کارهای خانه را انجام دهند. زنی که گوشوارهی طلا خریده بود، کنار حوض آب نشسته بود و مشغول شستن ظرفها بود. زن همسایهاش هم مشغول پاک کردن سبزیها بود. زن همسایه سر حرف را باز کرد و از وضع بد مالی شکایت کرد و گفت: «نمیدانم چه طوری زندگیم را بچرخانم. همیشه هشتم گرو نُهام است. جوراب میخرم، کفش ندارم. تاپول جمع و جور میکنم که کفش بخرم، جورابم پاره شده.» زنی که گوشواره خریده بود گفت: «راست میگویی. وضع خوبی نداریم. بیچاره مردهایمان که صبح تا غروب کار میکنند تا نان بخور نمیری توی سفرهی زن و بچه هایشان بگذارید.» زن همسایه که فرصت را مناسب میدید، گفت. «راستی مبارک باشد، گوشوارهی طلا خریدهای!» همسایهاش گفت: «خیلی ممنون. قابلی ندارد.»
روزی بود، روزگاری بود. در یکی از روستاها دو خانوادهی فقیر همسایه بودند. یک روز زنِ یکی از این دو خانواده، یک گوشوارهی طلا خرید و به گوشهایش آویزان کرد. زن همسایه خیلی تعجب کرد. با خودش گفت: «آنها هم که مثل ما چیزی ندارند. پس چه طور شده که این زن توانسته گوشوارهی طلا بخرد؟ از کجا آورده؟ حتماً باید زیر زبانش را بکشم تا بفهمم از کجا پول خرید گوشواره را به دست آورده است.» آن روز صبح مثل هر روز دو زنِ همسایه کنار هم نشستند تا با هم حرف بزنند و هم کارهای خانه را انجام دهند. زنی که گوشوارهی طلا خریده بود، کنار حوض آب نشسته بود و مشغول شستن ظرفها بود. زن همسایهاش هم مشغول پاک کردن سبزیها بود. زن همسایه سر حرف را باز کرد و از وضع بد مالی شکایت کرد و گفت: «نمیدانم چه طوری زندگیم را بچرخانم. همیشه هشتم گرو نُهام است. جوراب میخرم، کفش ندارم. تاپول جمع و جور میکنم که کفش بخرم، جورابم پاره شده.» زنی که گوشواره خریده بود گفت: «راست میگویی. وضع خوبی نداریم. بیچاره مردهایمان که صبح تا غروب کار میکنند تا نان بخور نمیری توی سفرهی زن و بچه هایشان بگذارید.» زن همسایه که فرصت را مناسب میدید، گفت. «راستی مبارک باشد، گوشوارهی طلا خریدهای!» همسایهاش گفت: «خیلی ممنون. قابلی ندارد.»