اولین احساسات من (قصه ی دختری که نگران بود)
رابی عاشق این بود که خوش بگذراند، تاب بازی کند و به کشف جاهای دور و دست نخورده ی پارک برود. رابی همیشه خوشحال بود تا این که یک روز یک موجود نامرئی کوچک به سراغش آمد موجودی که فقط رابی متوجه آن شده بود و هر کاری که می کرد هر جایی که میرفت آن موجود دنبالش می آمد اسم آن موجود «نگرانی» بود.