السن و ولسون مارو به هم برسون ما دو تا دوست خوبیم دو تا دوست مهربون اما تو بازی امروز یه دفعه دعوامون شد قهر و جدایی آخر قسمت دو تامون شد
خرگوش دانا و گرگ بد بدجنس
مستان سرد آغاز شده بود. گرگهای بدجنس در یك طرف جنگل زندگی میكردند و خرگوش دانا و بچههایش در طرف دیگر جنگل بودند. چند روز بود كه گرگها غذا نخورده بودند، برای همین از لانهشان برای پیدا كردن غذا بیرون آمده بودند. خرگوشها هم آن روز با مادرشان بیرون آمده بودند. به خاطر بازیگوشی بچه خرگوشها، مادر راه لانه را گم كرده بود، كه ناگهان گرگها در مقابل آنها ظاهر شدند. مادر دانا به بچهها گفت از درخت كاج بالا بروند و مانند عروسكهای كریسمس آویزان شدند و آنها این كار را كردند. گرگها هم كه فكر كردند آنها عروسك هستند به جای دیگری برای پیدا كردن غذا رفتند. بچه خرگوشهای هم تصمیم گرفتند از این به بعد به حرف بزرگترشان گوش كنند. این داستان برای كودكان دو گروه سنی «الف» و «ب» تهیه شده است.