جایی که یک ساحره هست، سر و کلهی بقیهشان هم پیدا میشود! «زار» و «کاش» که یک زمانی از هم بدشان میآمد، بعد از اینکه شاهد معجزهی سنگ و جادو بودند، حالا باید تفاوتهایشان را کنار بگذارند و با هم متحد شوند؛ چرا که طلسمی شیطانی آزاد شده و مردم و سرزمینشان در خطر است. فقط این دو نفر میتوانند از پسِ مقابله با این طلسم بربیایند، اما این یعنی آنها مجبورند پا به سرزمین ناشناخته بگذارند... که چیزی از آن خطرناکتر وجود ندارد!
پادشاه و ابرباف
پسر کوچک داستان ما یک توانایی خاص دارد: میتواند از ابرها نخ بریسد! صبحدم وقتی خورشید طلوع میکرد نخ به رنگ طلایی بود، عصرها نخ به رنگ سفید بود و غروبها به رنگ سرخ درمیآمد. او فقط آنقدری نخ میریسید که برای یک شال گرم و نرم کفایت کند. اما وقتی پادشاه شال زیبای پسر را دید، به او دستور داد با این پارچه برای او هم شال و شنل و لباس درست کند. ابرباف بهناچار بافت و بافت و بافت تا...
سایر کتاب های همین ناشر
درباره کتاب ستاره های علم (داستان 30 زن دانشمند):
حضور زنان دانشمند و شایسته در دنیای علم موضوع تازهای نیست اما متأسفانه آنها آنطور که باید، دیده و شناخته نشدهاند. در این کتاب میبینید که داروهای حیاتی، فناوریهای بسیار مهم و اختراعات بزرگی که حاصل دسترنج آن زنها بوده و جهان را تغییر داده است. اگر از جیپیاس یا اینترنت وایفای استفاده میکنید، اگر عاشق سفر به فضا یا شیفتهی کشفیات پزشکی هستید باید بدانید بدون دستاوردهای هیدی لامار، کاترین جانسون، الیزابت بلکول و زنان دیگر جهان امروز ما به این شکل نبود.
«دلبر ما واقعاً دلبر است؟ از وقتیکه آینهی جادویی خاطرات برادرم جونا را پاککرده، او باورش نمیشود که ما چند بار به داستانهای مختلف سفرکردهایم. برای همین وقتی آینه ما را میبلعد و با خودش به سرزمین قصهها میبرد، نفس راحتی میکشم. این بار ما به داستان دیو و دلبر میرویم. هورا! یا شاید هم نه هورا! چون وقتی جونا یک گل رز از باغ دیو میچیند، داستان را خراب میکند. دیو که حسابی عصبانی شده، جونا را بهجای دلبر گروگان میگیرد. ولی اگر دیو، دلبر را نبیند و بهش علاقهمند نشود، طلسمش هیچوقت باطل نخواهد شد و جونا تا ابد توی قصر زندانی میماند. حالا من باید این کارها را بکنم: و دلبر را پیدا کنم. .
زار و ویش، وظیفه ای خطیر بردوش دارند. آن ها باید از شهرشان دفاع کنند و این وظیفه، شجاعتی بسیار می طلبد. با ترکیب آهن و جادو، شاید بتوانند این وظیفه را انجام دهند، اما شانس زیادی ندارند و دشمنانشان، بی رحمانه در پی نابود کردن عزیزترین دارایی های آنانند. آیا زار و ویش این بار هم موفق می شوند؟
شاهزاده سیاه پوش 9 (شاهزاده پری دریایی)
پشاهزاده سیاهپوش و دوستانش در قایق سلطنتی دوستشان شاهزاده گلعطسه، روز آفتابیِ دلنشینی را روی دریا میگذرانند، که وااااااااای، یک شاهزادهی پریدریاییِ واقعی و زنده را بین امواج میبینند! شاهزاده دستهگُل، از آنها میخواهد کمکش کنند و نگذارند کراکنِ حریص، بزهای دریایی بانمکش را بخورد.
پراسپر تنها عضو عادی خاندان بااصالت، ثروتمند و موفق ردینگ است. اوضاع مثل همیشه است تا اینکه میفهمد اهریمنی درونش لانه کرده. داستان این است که پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگش قراردادی با یک اهریمن بسته بوده تا ثروت و خوشبختی نصیب خاندانش شود و در مقابل، کل اعضای خاندان تا ابد به اهریمن خدمت کنند. اما این قرارداد را همان موقع نقض کرده و حالا «الستور»، اهریمن چهارهزارسالهای که درون پراسپر گرفتار شده، میخواهد بیرون بیاید. مشکل اصلی اینجاست که الستور اصلاً اهل بخشش و فراموشی نیست و فقط چند روز دیگر مانده تا آزاد شود و انتقام بگیرد. چیزی هم که پراسپر اصلاً از آن خبر ندارد این است که هر شبی که میگذرد نیروی شیطانی الستور بیشتر و بیشتر میشود...!
كال مي خواست جيغ بكشد. مي دانست كه بايد جيغ و داد كند، اما شوك و ترس نفسش را بريده بود. سايه مجددا حركت كرد و از پشت سنگ پر از پستي و بلندي سقف، پيچ و تابش باز شد. هرچه سر مي خورد و به خزه ي شب تاب نزديك تر مي شد، اميد واهي كال كه گمان مي كرد شايد آن سايه فقط بازي نور است، نااميدتر شد.
او يك عنصر هوايي بسيار بزرگ بود كه به سرعت حركت مي كرد و بعضي جاهايش اصلا شكل خاصي نداشت. شبيه يك مارماهي بسيار بزرگ از اعماق اقيانوس بود؛ البته اگر مارماهي ها در هر سمت بدن طويلشان دهان هاي بزرگ و پر از دنداني داشته باشند.
درباره کتاب مدرسه جاسوسی 8 (غافل گیری بزرگ):
حالا که اسپایدر شکست خورده، بن ریپلی مشتاق است زندگی عادیاش را از سر بگیرد، اما یک نفر اتاق کنفرانس بغلی را منفجر میکند. در کمال تعجب بن، مهاجم کسی نیست جز اریکا هِیل، کارآموزی که بن بیش از هرکس دیگری برایش احترام قائل است. مأموریت جدید بن اثبات این مسئله است که اریکا جاسوس دوجانبهای نیست که علیه آمریکا فعالیت میکند.
ولی او این بار با دشمنانی روبهروست که قبلاً هرگز با آنها برخورد نداشته است: دوستانش. چطور میتواند موفق شود وقتی حتی نمیداند به چه کسانی میتواند اعتماد کند؟
«شاهدخت سیلی»، «لایلا» و «رالف»، از تکههای قصر، یک کشتی عظیم ساختهاند و آمادهاند تا سفر شگفتانگیزشان را آغاز کنند. اما کشتی خودبهخود به سمت آبهایی میرود که کشفنشدهاند. سیلی و خواهرش، امیدوارند که کشتی به سرزمینهایی روانه شود که روزگاری اسبهای تکشاخ در آن زندگی میکردند. اما سفر طولانیتر میشود و کشتی به مقصدی نمیرسد. آذوقهشان رو به اتمام است و کمکم نگران میشوند. آیا میتوانند همانگونه که به قصر اعتماد داشتند به این کشتی نیز اعتماد کنند؟
قصر كه به تازگي كارهاي عجيب و غريبي مي كند، برجي را كه شاهدخت سيلي، شاهزاده لولاث، لايلا و رالف در آن پناه گرفته اند، از اسلين به آركوور باشكوه مي آورد. آن ها كه در دنيايي جديد و متفاوت پاگذاشته اند، بايد براي بازگشت به خانه و نجات قصر، قسمت گمشده ي چشم متعلق به قلب قصر را پيدا كنند. جستجويي كه ماجراهاي هيجاني بسياري را برايشان رقم مي زند.
برادران گریم هشداری برای سرزمین قصهها دارند!
آنها توسط ارتش فرانسه دزدیده شده و تحت فشار قرار گرفتهاند که راه دنیای قصهها را نشان دهند. ارتش فرانسه میخواهد به دنیای قصهها حمله کند.
برادران گریم مجبور میشوند راه را به ارتش نشان دهند اما فرشتهی مهربان کاری میکند که گذر از این مسیر دویست سال طول بکشد تا اهالی سرزمین قصهها وقت کافی برای آمادهشدن داشته باشند. حالا آن دویست سال تمام شده و ارتش میتواند به دنیای قصهها برود.
«افسانهها یخ میزنند... بااینکه من و برادرم تصمیم گرفته بودیم بیخیال آینهی جادویی بشویم، گربهی کوچکمان نقشهی دیگری داشت. او پرید توی آینه و ما چارهای نداشتیم جز اینکه دنبالش برویم. وقتی به جمهوری کولاک رسیدیم، فهمیدیم که احتمالاً به قصهی ملکهی برفی آمدهایم. جالب اینجاست که این قصه اصلاً شبیه فیلمش نیست. ملکهی برفی واقعاً بدجنس است و گربهی ما را تبدیل به یک مجسمهی یخی میکند. برای همین ما باید: يخ دوست پشمالویمان را آب کنیم. . سوار یک گوزن پرحرف بشویم. اسکی روی یخ یاد بگیریم. از دست دارو دستهی دزدها فرار کنیم. تازه اگر مراقب نباشیم... ممکن است یخ بزنیم!»
بن ریپلی شرور میشود وقتی بن از مدرسهی جاسوسی اخراج میشود سازمان تبهکار اسپایدر او را برای برنامهی آموزشیاش استخدام میکند. بن به امید اینکه بتواند بهعنوان یک جاسوس دوجانبه برای آدم خوبها کار کند، پیشنهاد اسپایدر را قبول میکند. همانطور که بن حدس زده بود. اسپایدر یک نقشهی بسیار بزرگ و شیطانی کشیده. آیا بن میتواند قبل از اینکه خیلی دیر شود. بفهمداسپایدر چه خیالی دارد؟ و آیا میتواند بدون اینکه شست اسپایدر خبردار شود، دستشان را برای آدم خوبها رو کند؟
شاهزاده ماگنولیا حسابی هیجان زده است. اولین بار است که قرار است در یک نمایشگاه علوم شرکت کند. او میخواهد با خودش یک پوستر دربارهی رشد دانهها به نمایشگاه ببرد. یکی از دوستانش خانه ای برای موش کورها درست کرده، یکی دیگر آزمایشی درباره ی قانون فشار هوا ترتیب داده و یکی هم برج پتو ساخته است.
اما همینکه شاهزاده ماگنولیا پیش دوستانش میرود تا کاردستیِ آنها را ببیند، یکدفعه سروکلهی یک هیولا پیدا میشود. حالا شاهزاده خانمها باید از خودشان و نمایشگاه علوم محافظت کنند...
بریستال اورگرین، دختر قاضی سختگیر و قانونمدار شهر، عاشق کتاب خواندن است اما در سرزمین او کتاب خواندن برای زنان ممنوع است. روزی با دیدن آگهی استخدام خدمتکار در سردر کتابخانهی شهر با نام مستعار و دور از چشم خانوادهاش در آنجا مشغول کار میشود تا بتواند مخفیانه کتاب بخواند. کنجکاویاش او را به اتاقی مخفی میرساند که کتابهایی با برچسب ممنوعه در آن نگهداری میشوند. با خواندن یکی از این کتابها که در مورد سحر و جادو است پی میبرد که خودش هم پری است آن هم در زمانهای که جادو جرم بزرگی است وقاضیهای شهر برای جادوگران حکمهای سنگین میبُرند. و این تازه آغاز ماجراست! سرنوشت اتفاقات کوچک و بزرگ بسیاری برای بریستال نوشته و دنیای جادو قرار است با پری جدیدش دنیای ما را زیرورو کند...
کریتوس، این جنگ آور بی رحم، برده ی ایزدان المپ است. او که روح اسپارتا لقبش داده اند، اسیر و گرفتار کابوس های زندگی تباه شده اش و در حسرت آزادیست. از این رو، برای رهایی از دین به خدایان، دست به هر کاری می زند. اما زمانی که دیگر امیدش ناامید شده، خدایان آخرین خدمت را از او طلب می کنند تا بردگی و بندگی اش پایان یابد.
کریتوس باید خدای جنگ، آرس، را نابود کند.
اما یک فانی ناچیز چگونه می تواند خدای جنگ را از پای درآورد؟!
خدای جنگ ما را از اعماق سیاه و تاریک هادس تا شهر جنگ زده ی آتن و بیابانی گمشده در فراسوی آن با خود همراه می کند و دریچه ای تازه بر افسانه ی کریتوس و داستان این پرفروش ترین بازی ویدئویی می گشاید
انتشارات پرتقال منتشر کرد:
خورشيد وسط آسمان است و داغ داغ. فكر كنم اين يعني الان وسط روز هستيم. احتمالا ساعت دوازده يا يك ظهر. به ساعتم نگاه مي كنم؛ توي خانه ساعت 12:20 شب است. ما سر ساعت 12 از خانه بيرون زديم و اين يعني فقط 20 دقيقه از آن موقع گذشته است. من حدود يك ساعت توي چاه بودم. پس يعني زمان اينجا از توي اسميت ويل سريع تر مي گذرد؛ شايد سه برابر سريع تر. مامان و بابا ساعت هفت صبح از خواب بيدار مي شوند. پس يعني ما شش ساعت و چهل دقيقه زمان اسميت ويلي فرصت داريم تا به خانه برويم. اگر اين زمان را ضرب در سه كنيم… مي شود بيست ساعت. ما بيست ساعت وقت داريم تا توي اين داستان بمانيم. كافي است، نه؟
«گریلاک» نام بیمارستان متروکیست که پیشتر محل نگهداری و درمان کودکان و نوجوانان روانی بوده است؛ اما پس از مرگ مرموز چند بیمار جوان، به مکانی تاریک و ترسناک تبدیل شد و در دل جنگل پوسید. نیل و بری طی سفری ماجراجویانه به تیمارستان گریلاک، تصمیم گرفته اند به یاری روح ربکا بیایند تا راز قتل او و مادرش را برای همگان برملا کنند. تنها راهنمای آنها در شروع این مسیر، سرنخ رمزگونه ایست که ربکا در شعری که در سالنامه اش یاددداشت کرده، به آنها داده است. راز ربکا –دختر گریان- چیست؟ چه کسی ربکا و مادرش را به قتل رسانده؟ آیا نیل و بری میتوانند در برملا کردن راز قتل، به ربکا یاری برسانند و روح او را آرام کنند؟
قرار است شاهزاده ماگنولیا با شاهزاده گل عطسه صبحانه بخورد که... دیلینگ دیلینگ! زنگ خطر هیولاها! ولی چراگاه بزها پر از خرگوشهای کوچولوی دوست داشتنی است، نه هیولا، یعنی این خرگوشها میتوانند خطری برای بزها باشند و تبدیل به سرسختترین دشمن شاهزاده سیاهپوش شوند؟
روزی روزگاری یک آینهی جادویی، من و داداشم را قورت داد و انداخت توی قصهی سفید برفی. این طوری شد که ما نگذاشتیم سفید برفی سیب سمی را بخود. هوراااا...ولی نه، صبر کنید! اگر سفید برفی سیب را نخورد و نمیرد چطوری شاهزادهی رویاهایش را میبیند و قصهشان به خوبی و خوشی به آخر میرسد؟ ای داد! حالا خودمان باید آخر داستان سفید برفی را درست کنیم. تازه، بعدش هم باید یکجوری برگردیم خانه
روزی از روزها یک بچه خرس توی جنگل چیزی پیدا کرد که پیش از آن هیچوقت شبیهش را ندیده بود!