رویاهای خطرناک
پلام صدای محوی شنید که اسمش را صدا می زد؛ به قدری محو که ممکن بود آن را نشنود. صدا می گفت: «پلام؟ پلام کجایی؟»
«آرتم!» شتاب زده به چپ و راست چرخید تا منبع صدا را پیدا کند. آرتم گفت: «باید از برسمر بری.» صدایش در صدای باد گم می شد. باد شدیدتر شده بود. پلام دست به سینه، بازوهایش را گرفته بود و می لرزید. باد موهای تیره رنگش را به یک طرف سرش می کشید. آرتم ادامه داد: «باید بزنی بیرون.» پلام به سمت در دوید و دستگیره ی سنگین چوب بلوط را کشید. در کوچکترین حرکتی نکرد. از آرتم پرسید: «چطوری؟ تو چطوری زدی بیرون؟» صدای غرش بلندی شنید. وقتی بیرون را نگاه کرد، میان آسمان خاکستری و برگ های سرگردان در هوا، سایه ی تاریک و لرزان یک هیولا را دید
سایر کتاب های همین ناشر
زار و ویش، وظیفه ای خطیر بردوش دارند. آن ها باید از شهرشان دفاع کنند و این وظیفه، شجاعتی بسیار می طلبد. با ترکیب آهن و جادو، شاید بتوانند این وظیفه را انجام دهند، اما شانس زیادی ندارند و دشمنانشان، بی رحمانه در پی نابود کردن عزیزترین دارایی های آنانند. آیا زار و ویش این بار هم موفق می شوند؟
«الکس» و «کانر» باید جلوی مرد نقابدار را که در سرزمین قصهها آزادانه میگردد، بگیرند. دوقلوهای بِیلی راز او را کشف کردهاند: او با اکسیر قدرتمند جادوییاش میتواند هر کتابی را به درگاه تبدیل کند، یک ارتش بزرگ از شرورترین شخصیتهای منفی قصهها تشکیل دهد و آنها را به دل کتاب بفرستد! به این ترتیب، تعقیب و گریز آغاز میشود: از سرزمین جادویی اُز تا سرزمین دیوانهکنندهی عجایب. آیا الکس و کانر میتوانند به مرد نقابدار برسند، یا همیشه یک قدم از او عقب میمانند؟
سارا ملانسکی، لورن میریکال و اِمیلی جنکینز سه نویسندهی پرفروش نیویورکتایمز باهمدیگر یک مجموعهی عجیبوغریب اما بامزه برای بچهها نوشتهاند که دربارهی لذتهای زندگی است، حتی اگر هیچچیز زندگی عادی نباشد!
نری، الیوت، آندرس و بکس فقط چهارتا از دانشآموزهای کلاس جادوی وارونه هستند. کلاس جادوی وارونه، درسهایش غیرمعمولی و دانش آموزانش غیرقابل پیشبینیاند. جادویشان هم دوست دارد توی بدترین زمان ممکن، چپکی از آب دربیاید!
خانواده ی دانیل و اریکا بعد از یک ورشکستگی مالی، به ویرجینیای غربی سفر کرده و در محله ای ساکن شده اند که درباره ی آن داستان های عجیبی وجود دارد. نزدیک به پنجاه سال پیش در همین خانه، دختری به نام «سلین» توسط «عمه خانم» -که هر پنجاه سال یک بار، دختری را می رباید- ربوده شده است. داستان یک روح، شرح خواندنی و جذاب اسارت اریکا در چنگ عمه خانم و تلاش برادرش دانیل برای نجات اوست. دانیل باید علاوه بر نجات اریکا، طلسم عمه خانم را هم بشکند تا پس از این، او نتواند هیچ دختری را به اسارت درآورد. انگیزه ی عمه خانم در به اسارت درآوردن دختربچه ها چیست؟ آیا دانیل و اریکا موفق می شوند طلسم او را بشکنند؟
در مجموعه داستان ارواح قرن بیستم با این شخصیتها و بسیاری از شخصیتهای جذاب دیگر آشنا شوید:
ایموگینه جوان و زیباست و همهچیز را دربارهی فیلمهایی که تا به حال ساخته شده میداند. او مرده است؛ شبحِ افسانهای سالن سینمای رُزباد.
«دلبر ما واقعاً دلبر است؟ از وقتیکه آینهی جادویی خاطرات برادرم جونا را پاککرده، او باورش نمیشود که ما چند بار به داستانهای مختلف سفرکردهایم. برای همین وقتی آینه ما را میبلعد و با خودش به سرزمین قصهها میبرد، نفس راحتی میکشم. این بار ما به داستان دیو و دلبر میرویم. هورا! یا شاید هم نه هورا! چون وقتی جونا یک گل رز از باغ دیو میچیند، داستان را خراب میکند. دیو که حسابی عصبانی شده، جونا را بهجای دلبر گروگان میگیرد. ولی اگر دیو، دلبر را نبیند و بهش علاقهمند نشود، طلسمش هیچوقت باطل نخواهد شد و جونا تا ابد توی قصر زندانی میماند. حالا من باید این کارها را بکنم: و دلبر را پیدا کنم. .
«جورجیا کاچادورین» دلش میخواد توو مدرسهی راهنمایی هیلزویلج، توو همهی کارهایی که داداشش گند زده، موفق باشه. حتی به ریف قول داده که خیلی زود یکی از محبوبترین دخترهای مدرسهشون میشه! اما خرابکاریهای ریف اونقدر زیاده که هیچکس حاضر نیست حتی یه بار به جورجیا فرصت بده. تازه، ریف یواشکی گروه موسیقی جورجیا رو برای مراسم مدرسه ثبتنام کرده و الان جورجیا خیلی نگرانه، چون میترسه جلوی پرنسسهایی که همهی بچههای مدرسه ازشون حساب میبرن، آبرو ریزی بشه..
ممکن است فکر کنید سرزمین قصهها جای خوش آب و هواییست که قرار است توی آن کلی به شما خوش بگذرد. آن جا همهی آدمها و شخصیتهایی را که قصههایشان را خواندهاید ملاقات خواهید کرد و کلی با هم خوش میگذرانید ممکن است همینطور باشد، اما تاحالا فکرش را کردهاید اگر توی این سرزمین گیر بیفتد چه بلاهایی ممکن است سرتان بیاید؟ گیر افتادن در سرزمین قصهها! این درست همان اتفاقیست که برای الکس و کاتلر بیلی میافتد. سرزمین جادویی این کتاب از رویاهای کارتونهای دیزنی هم فراتر است. اگر دوستدارید بدانید بازیگری که جایزهی گلدن کلوب را برده، چهجور کتابی ممکن است بنویسد، این کتاب را از دست ندهید. کالفرپیش از نوشتن اولین کتابش (همین کتاب) به خاطر بازی در سریال گله در نقش کرت هامل برندهی جایزهی گلدن کلوب شده بود.
درباره ی کتاب آشوب مدام 2 (پرسش و پاسخ):
تاد هیویت، آخرین پسر باقیمانده در پرنتیستاون است؛ مستعمرهای کوچک در دنیای تازه که انسانها بهتازگی در آن ساکن شدهاند. پرنتیستاون شبیه شهرهای دیگر نیست. صدا شبیه میکروبی به جان آدمهای شهر میافتد و همه میتوانند فکرهای یکدیگر را بشنوند.
حالا تاد در هیون، که حالا اسمش را گذاشتهاند نیوپرنتیستاون، اسیر افراد شهردار شده اما جز نگرانی برای وایولا فکری در سر ندارد. تاد را همراه شهردار پیشین هیون، که لِجِر نام دارد، در برج ساعت شهر زندانی میکنند. لجر میگوید اهالی هیون داروی صدای ذهن را کشف کردند اما...
نبرد سهمگین هادس سرانجام با فداکاری مایکل به پایان رسیده است. الکتروکلن که در نبود مایکل و با از دست دادن تانر و جرواسو و پشت سر گذاشتن جنگ، بسیار خسته و درهمشکسته است، قصد دارد سوار بر ژول بهسرعت از جزیره و از دسترس هتچ دور شود.
هتچ که تعداد کثیری از نیروهایش را در جنگ از دست داده، با استفاده از محفظهی نجات، خودش را به جزیره نایک رسانده است تا فعالیتهای شرکت الجن را از سر بگیرد و دوباره نیروهایش را گرد هم بیاورد.
سه شنبه ها معمولا روزی است که قصرِ شگفت انگیز تغییراتی را در خود ایجاد کرده و شروع به ساختن یا جابه جا کردن اتاق ها، راهروها و راه پله ها می کند و شاهدخت سیسیلیا تنها کسی است که قصر را به خوبی می شناسد. پدر و مادر سیلی برای تماشای فارغ التحصیلی پسرشان از دانشگاه جادوگری، راهی سفر می شوند اما پس از مدتی کالسکۀ سلطنتی آنها درحالی که چندین تیر در آن فرو رفته، بدون پادشاه و ملکه بازمی گردد!
مراقب باشید! این دفتر پر از هیولاست! الکساندر و دوستانش ریپ و نیکی،اعضای گروه ماموران فوق سری مبارزه با هیولاها هستند که باید از شهر محافظت کنند.سایه های خرابکار همه جا را گرفته اند؛تمام آینه ها،عکس های مدرسه و بدتر از همه،سایه ی ریپ را هم تسخیر کرده اند!یعنی ممکن است یکی از دوستان الکساندر تبدیل به هیولا شده باشد؟الکساندر باید جواب این سوال ها را پیدا کند
باز هم یک ماجراجویی دیگر!
این بار من و برادرم جونا در قصه ی مورد علاقه ی جونا فرود آمده ایم. بله! جک و لوبیای سحرآمیز! جونا از دیدن جک حسابی ذوق زده است و نمی تواند جلوی زبانش را بگیرد. برای همین قسمتی از داستان را لو می دهد.
حالا ما باید این کارها را بکنیم:
• لوبیاهای سحرآمیز را پیدا کنیم و آنها را بکاریم.
• از ساقه ی لوبیا بالا برویم.
• با یک یا چند غول روبه رو شویم؟
اصلا هم ترس ندارد. شما هم با ما به قصر غول ها بیایید
پدر و مادر ایبی برای انجام مأموریتی، به سفری چند روزه خارج از شهر رفته اند و مادربزرگ، برای نگهداری از بچه ها از شیکاگو به دیدنشان آمده است. ایبی از طرف دوستش پنی، به یک مهمانی دوستانه دعوت شده اما مادربزرگ که برای تعطیلی آخر هفته کلی برنامه ریزی کرده، اجازه نمی دهد او به آن مهمانی برود. مادربزرگ معتقد است همیشه اولویت با خانواده است. شبهنگام، وقتی همه برای خواب به اتاقهایشان میروند، ایبی تصمیم میگیرد از آینهی جادویی و ماری رُز بخواهد او را به خانه ی دوستش پنی ببرد...
از آخرین دیدار پیتر و روباهش، پکس، یک سال میگذرد. روزگاری این دو جدانشدنی بودند، اما حالا زندگیهایشان فرسنگها از هم فاصله دارد. پکس و جفتش، بریسل، بچهدار شدهاند و باید در دنیایی خطرناک، از تولههایشان محافظت کنند. پیتر که بهتازگی پدرش را در جنگ از دست داده و با تنهایی و احساس گناه دستوپنجه نرم میکند، خانهی وولا را ترک میکند تا به مدافعان جوان آب بپیوندد؛ گروهی که میخواهند زخمهایی را که جنگ به زمین و آب وارده کرده، التیام ببخشند. اما زندگی به پکس آسان نمیگیرد و روباه مجبور میشود دوباره به پسری رو بیاورد که به او اعتماد دارد. اما پیتر که حالا غم از دست دادن مادر، پدر و پکس را به دوش میکشد، تصمیم گرفته دیگر عشق را به قلبش راه ندهد و حتی روزنهای را برای وابستگی به کسی در دلش باز نگذارد، اما...
حالا آنقدر بزرگ شدهای که راز بزرگ زندگی را بدانی. این راز به تو قدرت جاودانگی خواهد داد. جادویی که در تمام تاریخ وجود داشته؛ ولی فقط تعداد کمی از آدمها آن را میدانند: کسانی که پردیتا میشناختند و کسانی که کتاب زمانه ی جادو 4 (پایان بی پایان) را خواندهاند. اکنون به تو میگویم راز زندگی بیپایان این است که ...
در اين داستان ايبي و برادرش جونا از طريق آينه جادويي زيرزمين خانه شان وارد قصه ي علاء الدين مي شوند. آن ها به گفته ي جادوگر شرور براي پيدا كردن چراغ جادو، شكستن طلسم ماري رز، برآورده كردن آرزوي علاءالدين و بازگشت به خانه وارد غار مي شوند، اما ايبي با آزاد كردن اشتباهي غول تمام نقشه هايشان را به هم مي ريزد. اكنون بچه ها بايد براي رسيدن به خواسته هايشان ماجراهاي مهيج و شگفت آوري را پشت سر بگذارند.
مجموعهی دو خط شاهنامه
مجموعهی مصور و بسیار زیبای دو خط شاهنامه روایتهایی معروف و خواندنی از شاهنامهی فردوسی را با زبانی بسیار ساده و در قالب داستانهای کودکانه در اختیار مخاطبین قرار داده است. در این مجموعه خبری از اشعار خود فردوسی نیست، بلکه تنها اقتباسی از داستانها با زبانی کودکانه بیان میشود و درونمایهی آنها به کودک انتقال پیدا میکند.
عاشق ورزش یا تماشای مسابقههای ورزشی هستی؟ هیجان و روحیهی تیمی و حس پیروزی برایت مهم است؟ خب اگر اینطور است، میتوانی این عشق و علاقه را تبدیل کنی به شغل آیندهات! میپرسی کدام شغلها؟ ما کمکت میکنیم! در کتاب کار و بار من ورزش را دوست دارم (چه شغل هایی مرتبط با ورزش سراغ داری؟) 24 شغل مختلف ورزشی را معرفی کردهایم.
آنها در افسانههایش به هیچ شاهزادهای احتیاج نداشتند!
انتشارات پرتقال منتشر کرد:
خورشيد وسط آسمان است و داغ داغ. فكر كنم اين يعني الان وسط روز هستيم. احتمالا ساعت دوازده يا يك ظهر. به ساعتم نگاه مي كنم؛ توي خانه ساعت 12:20 شب است. ما سر ساعت 12 از خانه بيرون زديم و اين يعني فقط 20 دقيقه از آن موقع گذشته است. من حدود يك ساعت توي چاه بودم. پس يعني زمان اينجا از توي اسميت ويل سريع تر مي گذرد؛ شايد سه برابر سريع تر. مامان و بابا ساعت هفت صبح از خواب بيدار مي شوند. پس يعني ما شش ساعت و چهل دقيقه زمان اسميت ويلي فرصت داريم تا به خانه برويم. اگر اين زمان را ضرب در سه كنيم… مي شود بيست ساعت. ما بيست ساعت وقت داريم تا توي اين داستان بمانيم. كافي است، نه؟
شاهزاده ماگنولیا حسابی هیجان زده است. اولین بار است که قرار است در یک نمایشگاه علوم شرکت کند. او میخواهد با خودش یک پوستر دربارهی رشد دانهها به نمایشگاه ببرد. یکی از دوستانش خانه ای برای موش کورها درست کرده، یکی دیگر آزمایشی درباره ی قانون فشار هوا ترتیب داده و یکی هم برج پتو ساخته است.
اما همینکه شاهزاده ماگنولیا پیش دوستانش میرود تا کاردستیِ آنها را ببیند، یکدفعه سروکلهی یک هیولا پیدا میشود. حالا شاهزاده خانمها باید از خودشان و نمایشگاه علوم محافظت کنند...
جادوهای همیشگی 3 (معبد اسرارآمیز)
وقت بریستال اورگرین رو به اتمام است. حدود یک سال پیش او با مرگ معامله کرده بود که اگر نامیرا را پیدا کرده و بکشد، زنده خواهد ماند. اما هنوز هیچ سرنخی از هویت یا مکان او پیدا نکرده است.