دنیا خیلی بهم ریخته است. حملهی پیشیهای زامبی گوشتخوار بد بود اما بدتر از آن حملهی هاپوهای زامبی، اسب کوچولوهای زامبی، خرگوشکهای زامبی و... است که به زامپیشیها اضافه شدهاند. آنها همه چیز را نابود میکنند و به همه حمله میکنند. تمام این اتفاقات زیر سر دکتر مربای خبیث است. گروه بچه مثبتها به کمک مامور روباه متوجه شدهاند دکتر مربا به ماه فرار کرده است. آنها میخواهند یک موشک قرض بگیرند و با آن به ماه سفر کنند تا دکتر مربا را بگیرند.
سریال چهار سابقه دار قسمت 8 (خفن ترین سابقه دار)
ببینید، رُفقا! این که چی شد و چطوری این تغییرها رو کردید مهم نیست.
چیزی که مهمه اینه که اگه بتونید نیروهاتون رو خوب کنترل کنید،
میتونیم ارتش ترسناک بیگانهها رو شکست بدیم.
دروغ چرا؟ اوضاع اصلاً خوب نیست...
اما آنها دقیقاً دنبال چه هستند؟
یک زیباییاندامکارِ قدرتمند؟!!! یک سریعالسیرِ فشنگی؟! یکی با قدرت ذهنی هیولا؟! یا استاد تغییرشکلهای شگفتانگیز؟!
شاید دنبال همینچیزها میگردند.
شاید هم دنبالِ یک گرگِ شلوارکپوش باشند؟! یا یک پیرانای کلهپوک؟ یا ماری که دزدِ کیکهای کوچولوست؟ یا کوسهای بالدار با دندانهای بزرگ؟
بفرمایید!!! این هم سریال چهار سابقهدار، قسمت هشتم.
از همین نویسنده
کتاب «the BAD GUYS 4 Attack of the Zittens» را «آرون بلیبی» نوشته است. اون ها ترسناک و خطرناک هستند اما می خواهند از این به بعد قهرمان باشند. اون ها می خواهند با کارهای خوب شون، این رو به همه ثابت کنند. چه دلتون بخواد، چه دلتون نخواد، آماده باشید برای خوندن خنده دارترین، پر شر و شورترین و باحال ترین کتابی که تا حالا دیدید.
خبر بد؟ دنیا رو به پایان است. خبر خوب؟ Bad Guys بازگشته اند تا آن را نجات دهند! مطمئناً، آنها ممکن است مجبور شوند یک موشک "قرض بگیرند". و ممکن است چیز بدی در یکی از لباسهای فضایی وجود داشته باشد. و آقای Piranha miiiight بیش از حد بوریتو لوبیا خورده است. زنده ماندن از این ماموریت ممکن است تنها یک گام کوچک برای انسان باشد، اما این یک جهش بزرگ برای افراد بد است.
کتاب «چهار سابقه دار» را «آرون بلیبی» نوشته است. اون ها ترسناک و خطرناک هستند اما می خواهند از این به بعد قهرمان باشند. اون ها می خواهند با کارهای خوب شون، این رو به همه ثابت کنند. چه دلتون بخواد، چه دلتون نخواد، آماده باشید برای خوندن خنده دارترین، پر شر و شورترین و باحال ترین کتابی که تا حالا دیدید.
بدها به طرز عجیبی ابرقدرت ها را به دست آورده اند! اما قدرت آنها ممکن است معیوب باشد. آنها فقط می توانند کارهایی مانند باد کردن شلوار خود را در ملاء عام انجام دهند. دقیقاً آن چیزی نیست که شما آن را مهارت های کالیبر قهرمان می نامید.
آماده باشید برای خوندن خندهدارترین، پُرشَر و شورترین و باحالترین کتابی که تا حالا دیدهاید.
وقت ملاقات با چهار سابقهدار رسیده...
- همه به شاهزاده مارمالاد درود میفرستند!
- همه به عظمت شیطانی او تسلیم میشوند!
- همه جلوی شکوهِ لولوپیهای لوبیاییِ او زانو میزنند!
- نه... مثل اینکه... اینطوریها هم نیست!
- شاید که چهارسابقهدار و دخترهای بد پوزهشون به خاک مالیده شده باشه،
- اما معنیاش این نیست که اونها آروم گرفته باشند.
چهار سابقه دار دنیا را از دست هیولای مارمالاد نجات دادند و همه غرق در جشن و شادی هستن به جز آقای مار.
اون اصلا حوصلهی این بزن و بکوب رو نداره ! اما… !!!
نه ! نه ! اون خیلی قوی شده و فکرهایی شومی توی سرشه ! میخواد دوازه رو باز کنه !
چه بلایی سر آقای مار اومده؟ واقعاً رفته توی دارودستهی ارباب تاریکی؟
آقای مار چطوری صاحب این نیروهای خَفَنمَفَن و شیطانی شده؟
انگاری بقیهی رفقا هم چیزی نمیدانند، البته مثل همیشه... مأمور روباه که شاخ همهی خفنهاست، از بقیه بیشتر میدونه!
فعلاً که مار حسابی رفته توی پوست شیطون
و مثل تمام اونهایی که قدرتهای شیطانی دارند، یه شنل سیاه کشیده روی کلهاش
وقتش رسیده که با خوندن قسمتِ سوم چهار سابقهدار از خنده رودهبُر شین!
چهار سابقهدار قراره روزِ خیلی گندی داشته باشن!
این داستان رو از دست ندید!
اینقدر خندهداره که شلوارتون رو خیس میکنید!
بفرمایید!
این هم جلد چهارم چهار سابقهدار!
اونقدر میخندی که اشک از چشمت دربیاد!
اونقدر میخندی که رودهبُر شی! (اصلاً هم مهم نیست کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟ رودهبُرشدن یا چشمهای اشکی!)
فقط چهار سابقهدار رو در حملهی گامبیها از دست نده!
هِی بچهجون! دیگه وقتش شده که بریم پارک ژوراسیک!
چون قسمت هفتم سریال چهار سابقهدار اومده! بزن بریم!
سلام به همه. بله، من دکتر مارمالادم! من از صبح داشتم تو این ککدونی چیزهای قشنگقشنگ پچپچ میکردم و گرگ هم ثابت کرد که خیلی خیلی پسر حرفگوشکن و معرکهای تشریف داره. اما آقای مار این مهمونی منه. متاسفانه باید ازت بخوام جمع و جور کنی بری پی کارت.
سایر کتاب های همین ناشر
وقتی مامان و بابا شروع کردند به سؤال کردن از من که چهکار کنند باحال به نظر برسند، اصلاً عین خیالم نبود. راستش خیلی باحال بود که میدیدم آنها بالاوپایین میپرند و جفنگیات نوجوانها را بلغور میکنند.
این تا وقتی بود که سروکلهی بابا با لباسهای اجقوجق دمِ مدرسهی ما پیدا نشده بود!
اصلاً باحال نیست. بهترین دوستم، مدی، هم موافق است. آنها دیگر شورش را درآوردهاند. باید دست از این کارهایشان بردارند.
مرتب نگهداشتن اتاق از خیلی از مشکلات جلوگیری میکند. اگر پدر و مادری وارد اتاقی بشوند و ببینند همهچیز مرتب و منظم است، اصولاً شک نمیکنند. خب البته پدر و مادرهایی هم هستند، مثل مال من، که همیشه یک چیزی پیدا میکنند.
داستانی مملو از عشق و ایمان که با ظرافتی بینظیر و تاثیرگذار نوشته شده است. کتابی است بینهایت ژرف و همهی گروههای سنی از خواندن آن لذت میبرند.
تا آمدیم کیک بخوریم، مامانبزرگ گفت که اول من و دوقلوها برایش کمی ساز بزنیم. قبل از زدن دوباره کمی دلشوره گرفتم چون هر وقت فلوت میزنم، اتفاق عجیبوغریبی میافتد. ژاکوب گفت که آهنگ دزدان دریایی کارائیب را بزنیم. اول من شروع کردم به فوتکردن توی فلوتم. چون فکر کردم وقتی دوقلوها شروع کنند به زدن، بههرحال کسی هیچ صدای دیگری را نمیشنود. و همین هم شد. سیمون آنقدر محکم زد روی طبلش که دستهاش شکست. و شیپور ژاکوب هم صدای فیلی را میداد که در حال جانکَندن بود.
حلقههای گل و برگ با شاخههای توت، اتاقنشيمنم را آراسته بودند و بله، صدالبته يک درخت کريسمس هم داشتم. آن سال زيباترين درخت کاج بازار را خريده بودم، خوشگلترين کاجی که قدوقوارهاش هم به سوراخموشم میخورد. حتی ريشههايش هم هنوز به تنهاش آويزان بودند! بله، شايد وقتی کريسمس تمام میشد، ميکاشتمش توی باغچهی خانهام. ولی آن موقع با تکهپنیرهای پلاستيکی تزيينش کرده بودم.
بفرمایید!
این هم جلد چهارم چهار سابقهدار!
اونقدر میخندی که اشک از چشمت دربیاد!
اونقدر میخندی که رودهبُر شی! (اصلاً هم مهم نیست کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟ رودهبُرشدن یا چشمهای اشکی!)
فقط چهار سابقهدار رو در حملهی گامبیها از دست نده!
آخ، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد! فردا داریم برای تعطیلات میرویم سوئد، آن هم با یک کشتی خیلی بزرگ! از آن جالبتر اینکه شایِن را هم با خودمان میبریم. وقتی شایِن باشد، دیگر نمیترسم که توی چادر بخوابم، حتی وسط طبیعت بکر و وحشی، با اینکه میگویند سوئد پُر است از خرس و گرگ و غول..
پارادیس به جنگلی که هر لحظه تاریکتر میشد اشاره کرد و گفت: «همینحالا، من میرم سراغ هیولای خرسیِ کلّهکوسهای. قبل از اینکه شهردار رو بخوره. شما دو تا، مثل شیر با من میآیین یا هنوز دهنتون بوی شیر میده؟»
بن دستش را بالا برد: «من مثل شیر میآم.»
ویسلی دستش را بالا برد: «من دهنم بوی شیر میده.» چپچپ به بن نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «خیلی خب. من هم با شما همراه میشوم. اما بهتون هشدار میدهم، اگر من زندهزنده خورده شدم، شما دو نفر شخصاً مسئولید.»ش
بازی فکری سفالگر هوپا یک بازی دو الی پنج نفره و استراتژیک است در این بازی بازیکنان نقش استادان سفالگر را ایفا میکنند که با یکدیگر رقابت میکنند . استادان سفالگر شاگردان خود را به ناحیههای مختلف میفرستند تا مواد مورد نیاز برای ظرفها را تهیه کند و زودتر بازیکن دیگر شروع پختن ظرف را شروع کند . هر بازیکن با کامل کردن ظرف خود کارت ان را برمیدارد و امتیاز آن را بدست میآورد
استش این روزها مامان و بابا خیلی کم با من حرف میزنند. شدهاند یک مامان و بابای ایدهآل!
کلاً یک جورِ باورنکردنی حالشان خوب است.
یعنی میتوانم ریسک کنم و دربارهی چرتِ توی کلاسم، چیزی بهشان بگویم؟ یعنی میشود آنقدر درگیر اولین روزِ کاریِ بابا باشند که اصلاً نفهمند چی به چی است؟
یا اینکه این قضیه برشان میگرداند به حالت قبل؟
فقط یک نفر میداند که الان باید چهکار کنم: مدی!
باد آمده و لوله ی بخاری را کنده و بخاری اتاق داسی دایناسی سبز کوچولو خاموش شده است. داسی دایناسی خیلی سردش است و می خواهد دوباره بخاری را روشن کند. فکر می کنی داسی دایناسی می تواند بخاری را تنهایی روشن کند؟
فکر می کنی دوباره اتاقش گرم می شود؟
پس چرا داسی دایناسی سرگیجه گرفته و روی زمین افتاده است؟!
خل گفت: «اوه اوه! نگاه کن چل. چه رنجی اومد پیش ما. یه رنج خیلی گنده اومد. میبینی چه چشمهامون رو میسوزونه؟»چل سرفه کرد. شبیه وقتهایی که ماهی را با تیغ خورده بود و گفت: «آره خل. آره. توی گلومون هم رنج سوزشی اومده. میبینی دیگه هیچی و هیچی هوا نیست. فقط رنج سوزشی هست اینجا توی این ابر.»و آنوقت همانطور که روی یک پا ایستاده بودند، چشمهایشان را بستند و سرفه کردند. دیگر هیچ کلمهای نمیتوانستند بگویند. همانطور روی یک پا شبیه لکلک ایستاده بودند و رنج میکشیدند. خل قاتی سرفههایش یک چیزی گفت ...
آهی کشیدم و گفتم: «هیچجا سوراخموشِ خودِ موش نمیشه.» دیروقت بود و از اینکه برگشته بودم خانه خوشحال بودم.
ولی وقتی از راهپلهی جلویی خانه بالا رفتم، فوری فهمیدم یک جای کار میلنگد.
چرا درِ خانه باز بود؟ من که صبح قفلش کرده بودم. و چرا چراغ طبقهی بالا روشن بود؟ من وقتی از خانه بیرون میروم، همیشه همهی چراغها را خاموش میکنم.
نوکِپنجه نوکِپنجه جلو رفتم و ساکت و بیسروصدا رفتم توی خانه. از راهروی تاریک گذشتم. کنار درِ آشپزخانه ایستادم و یواشکی سر و پوزهای آب دادم. درِ یخچال چارطاق باز بود!
سلام! همانطور که لابد دیگر خودتان میدانید، من آگوس پیانولا هستم و از وقتی با دوستهای جدیدم، یعنی هیولاها، آشنا شدهام، کلی اتفاق باورنکردنی و هیجانانگیز برایمان افتادهاست و خیلی وقتها، حسابی به دردسر افتادهایم. البته همیشه موفق شدهایم که نقشههای شوم دکتر بروت بدجنس و دستیارش نپ را نقش بر آب کنیم. این بار دکتر بروت یکی از دوستهای خوبمان را با پارچهی جادویی به زمانهای دیگر فرستاده و ما باید هرطور شده، نجاتش بدهیم، وگرنه معلوم نیست از چه دورهای در تاریخ سر درمیآورد و چه بلایی سرش میآید.
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
مروز صبح با اینکه تعطیل بود، بیدار که شدم بهخاطر چند تا چیز خیلی حالم گرفته بود:۱. دیسی، خواهر یازدهسالهی اعصابخردکنم، امروز دوبرابر همیشه رفته بود روی اعصابم، چون فردا میخواهد برود دیدنِ نمایش «میمون دیوانه» و واسهی همین خیلی خوشخوشانش است.ب. من اجازه ندارم بروم دیدنِ نمایش «میمون دیوانه»، چون مامان میگوید آنجا امکان رخدادن فاجعه خیلی زیاد است. تازهاش هم قیمت بلیطش ۸ پوند و 75 پنی است و من هنوز از آن باری که تصادفی زنگ زدم هند، 7 پوند و 50 پنی به مامان بدهکارم.۳. هیچی کورنفلکس و...
وقتی که از زندگی توی اتاقهای قوطیکبریتی آپارتمانهای دراز و بیقواره خسته شوی، میتوانی به کارلسون فکر کنی. او از پنجرهی اتاقت میآید تو، تو را سوار پشتش میکند و با هم پرواز میکنید، روی شیروانیها راه میروید و ماجراهای جذاب و خندهداری را با هم تجربه میکنید. فقط کافیست پنجرهی اتاقت را برای کارلسون پشتبومی باز بگذاری!
اگر قرار باشد یکنفر در خانوادهی ما معروف بشود، آن یکنفر من هستم، قبول داری؟
هرچه باشد من کسی هستم که توی برنامهی نوآ و لیلی با ماهی تازه زدهاند زیر گوشش! بعدش، یکهویی، آنها راهی آمریکا میشوند تا فیلم بسازند و من را از برنامهشان میگذارند کنار!
البته مدی نقشهی معرکهای دارد تا من را ببرد توی مسیر سوپراستار شدن، اما فقط یک گرفتاری وجود دارد، یعنی دو تا... پدر و مادرم!
ای داد و هوااار! آخرِ این هفته جشن پنجاهمین سالگرد ازدواج است. قرار است همهی فامیل توی یک قلعهی قدیمی در اشترولنشتاین توی فیزلگو جمع شوند و جشن بگیرند. بابا یک عالمه برنامهی اجقوجق ریخته؛ شکار گنج، گردش علمی و قایقرانی. ولی از همه بدتر، برنامهی آوازخواندن من و برادرهای خلوچلم است، آنهم جلوی همه!
حتماً مثل همیشه سوژهی پسرعموی بدجنسممیشویم و حسابی مسخرهمان میکند. البته خوشبختانه قراراست دو تا دخترعمهام را برای اولین بار ببینم؛ امیلیا و اولیویا از استرالیا! کسی چه میداند، شاید با آمدن آنها خیلی خوش بگذرد...
باز هم یک عالمه دردسرهای لوتایی که آدم را از خنده رودهبر میکند. این بار با صفحههای بیشتر، پر از جشن و شادی!
دیوارنویس همچنان میخواست تهدیدش را عملی کند؟ هر ساعت، یک دیوارنوشتهی جدید؟
توی حیاط مدرسهمان، دقیقاً پشت زمین فوتبال، دستشوییها هستند. یک جای تقریباً پرت. جلوی دستشوییها دیوار گندهای است که مدرسه را از خیابان جدا میکند. یک دیوار آجری. دیواری عالی برای کسی که میخواهد رویش چیزی بنویسد.
دیوارنوشتهی بیناموامضا ساعت ۹ صبح دقیقاً همانجا پیدا شد.
پارمیدا خَم شد و توی چاه را نگاه کرد. دستی از پشت هُلش داد. پارمیدا با سر توی چاه افتاد. درِ چاه بسته شد. پارمیدا دستوپازنان سقوط کرد و افتاد توی آبِ سردی که تهِ چاه بود و با سر رفت زیرِ آب و بیرون آمد. تمام تنش از ترس و سرما میلرزید.
یکدفعه دستی مچ پایش را گرفت. پارمیدا وحشتزده پایش را کنار کشید و عقبعقب رفت و به دیوارهی گِلی چاه چسبید. آب قُلقُلی کرد و جسد دختری با موهای بلند و سیاه بیرون آمد. صورت دختر کبود شده بود و شکمش باد کرده بود.
دربارهی داسی دایناسی 5 (قارچ سمی)
مامان! بابا! من برم اين دور وبر بگردم؟ شايد روي درختا يه ميوه پيدا كردم داسي دايناسي سبز كوچولو با مامان و بابايش به گردش ميرود. او ميخواهد براي خودش ميوه پيدا كند و بخورد.
دوقلوهای دانشمند 1 (نیک و تسلا در آزمایشگاه برق فشار قوی)
نیک و خواهرش، تسلا، عاشق علـماند، برای همین هـر روز با چالش جدیدی روبهرو میشوند. بعد از اینکه پدر و مادرشان بهطرز مرموزی ناپدید میشوند، آن دو به خانهی عموی نابغهشان میروند که مخترعی همهکاره است. نیک و تسلا در آزمایشگاه عمو نیوت دست به ماجراجویی میزنند و ابزارهایی جالب و کاربردی میسازند...
وقتش رسیده که با خوندن قسمتِ سوم چهار سابقهدار از خنده رودهبُر شین!
چهار سابقهدار قراره روزِ خیلی گندی داشته باشن!
این داستان رو از دست ندید!
اینقدر خندهداره که شلوارتون رو خیس میکنید!