با شور و اشتیاق گفتم: «هنری! میتونی به من اعتماد کنی، باور کن! تو رو خدا بهم بگو چرا زاغ سیاه خانوادهی بکستر رو چوب میزنی؟»نفس عمیقی کشید و گفت: «من همچین کاری نمیکنم. الانم باید برم.» بلند شد و با عجله بهطرف در رفت.گفتم: «عینکت یادت نره!» و برای اینکه فضای ناآرام اتاق را کمی شاد کنم، چند لحظهای عینک را به چشمم زدم. انتظار داشتم چشمهایم همهچیز را تار ببیند تا کمی شوخی کنم. برعکس! همهچیز را بهخوبی قبل میدیدم.عینک را پسش دادم، خیلی گیج شده بودم: «این عینک واقعی نیست، نه؟»به من نگاه ...
قصه های با پدر و مادر 5 (چگونه سر پدر و مادر خود را گول بمالیم؟)
استش این روزها مامان و بابا خیلی کم با من حرف میزنند. شدهاند یک مامان و بابای ایدهآل!
کلاً یک جورِ باورنکردنی حالشان خوب است.
یعنی میتوانم ریسک کنم و دربارهی چرتِ توی کلاسم، چیزی بهشان بگویم؟ یعنی میشود آنقدر درگیر اولین روزِ کاریِ بابا باشند که اصلاً نفهمند چی به چی است؟
یا اینکه این قضیه برشان میگرداند به حالت قبل؟
فقط یک نفر میداند که الان باید چهکار کنم: مدی!
وقتی پدر و مادرت تبدیل شده باشن به یه اَبَربدجنس، چه کاری از دستت برمیآد؟ من فقط سرِ یه کلاس حوصلهسربر یه چُرت مختصر زدم و اونها حسابی از کوره دررفتن! نتیجهاش هم این شد که نذاشتن برم تو برنامهی اینترنتیای که حرف اول رو تو کل دنیا میزنه. هر کاری میشد کردم تا نظرشون رو برگردونم، حتی مشقهام رو نوشتم! اما فایده نداشت که نداشت. بعدش بهترین دوستم، مدی، دربارهی یه روش سرّی بهم گفت که چطور پدر و مادرت رو گول بزنی تا هر کاری دلت میخواد بکنی...
از همین نویسنده
وقتی مامان و بابا شروع کردند به سؤال کردن از من که چهکار کنند باحال به نظر برسند، اصلاً عین خیالم نبود. راستش خیلی باحال بود که میدیدم آنها بالاوپایین میپرند و جفنگیات نوجوانها را بلغور میکنند.
این تا وقتی بود که سروکلهی بابا با لباسهای اجقوجق دمِ مدرسهی ما پیدا نشده بود!
اصلاً باحال نیست. بهترین دوستم، مدی، هم موافق است. آنها دیگر شورش را درآوردهاند. باید دست از این کارهایشان بردارند.
این خاطرات بیاغراق نوشته شدهاند.گاهی وقتها یکجورهایی باورنکردنی به نظر میرسند، اما واقعاً همهی این اتفاقها برایم پیش آمده و ممکن بود برای شما هم پیش بیاید. راستش را بخواهید احتمالاً پیش میآید.اما تا وقتی من اینجا هستم که کمکتان کنم، لازم نیست نگران باشید. پیشنهاد میکنم دفتر خاطراتم را دوبار بخوانید. بار اول راحت بنشینید و لذتش را ببرید. واقعاً خوشحال میشوم اگر حال کنید و به جوکهایم بخندید. بار دوم، خم شوید به جلو و تمرکز کنید. شاید دلتان بخواهد یادداشت بردارید. اینطوری خوب میفهم...
همینالان همهی کتابهای جغرافیام را انداختم دور.نبینم ناراحتشان باشی، چون همهاش تقصیر خودشان است.کل تعطیلات کریسمس را لم داده بودند توی اتاقم و کوهِ تکالیفی را که باید انجام میدادم مسخره میکردند.تا امروز که دیگر طاقتم طاق شد. شوتشان کردم توی سطل آشغال، کنار یکمشت چاییکیسهای و یک چیز سوخته و خیلی بوگندو که امیدوار بودم سوپ باشد. حالا اتاقم احساس میکند حسابی بزرگتر و سرحالتر شده.فقط وقتی برمیگردم مدرسه، کلی میافتم توی دردسر، نه؟ آخر چرا این کار را کردم؟ناراحتم؟بگینگی، اما چیزهایی ..
اگر قرار باشد یکنفر در خانوادهی ما معروف بشود، آن یکنفر من هستم، قبول داری؟
هرچه باشد من کسی هستم که توی برنامهی نوآ و لیلی با ماهی تازه زدهاند زیر گوشش! بعدش، یکهویی، آنها راهی آمریکا میشوند تا فیلم بسازند و من را از برنامهشان میگذارند کنار!
البته مدی نقشهی معرکهای دارد تا من را ببرد توی مسیر سوپراستار شدن، اما فقط یک گرفتاری وجود دارد، یعنی دو تا... پدر و مادرم!
«بیشتر شبیه یه سایهی بزرگ و سیاه بود. تنها چیزی که تونستم واضح ببینم، دستهاش بود، دو تا دست اسکلتی و لاغر. داشتند با انگشت من رو نشون میدادن. یه چیزی هم ازشون چکه میکرد. یه چیزی شبیه... شبیه خون! خواستم فرار کنم که دستها بالای سرم پیچوتاب خوردن و انگار طلسم شده باشم، دیگه نتونستم تکون بخورم. همونجا سرِ جام میخکوب شدم. بعد یکی از دستها مثل برق پرید جلو و گلوم رو گرفت. خیلی وحشتناک بود. همون لحظه رعدوبرقِ وحشتناکی زد و تونستم صورت ترسناک و رنگپریدهش رو ببینم. خندهش مو به تنم سیخ کرد....
اسم من «تالولا»ست. من کشتهمُردهی خونآشامها هستم. یک وبلاگ دارم به نام «دختر خونآشام» و یک انجمن مخفی به نام «انجمن مخفی هیولاها». یک راز بزرگ هم دارم. رازی که فقط من و «مارکوس» میدانیم. من و «مارکوس» خونآشامهای شرور و مرگبار را شکست دادیم!
سایر کتاب های همین ناشر
وقتی صدای پای نگهبان به حد کافی نزدیک شد، گفت: «سوپی رو که ازتون خواستم، برام آوردین؟» بعد به نگهبان یادآوری کرد: «من به خمیر نون حساسیت دارم.» البته دروغ میگفت. «و میوه هم بهم نمیسازه!» صدای غرولند بلندی از راهرو شنید و بعد نگهبان گفت: «عقب وایسا دخترهی نادون!» زانو زد تا دریچهی پایینِ در را باز کند و...
هِی بچهجون! دیگه وقتش شده که بریم پارک ژوراسیک!
چون قسمت هفتم سریال چهار سابقهدار اومده! بزن بریم!
وقتی نخودی داشت تخممرغ آپپزش را با نانریزه میخورد، مامان یکدفعه به بابا گفت: «تصمیم گرفتهام توی کتابکودیل بخشی برای کتابهای دستدوم راه بیندازم!»
پدرم لبخند زد، نخودی مثل اینکه تازه خبر خوبی بهش داده باشند، دست زد و من مثل سنگ خشکم زد.
توضیح اول: نخودی برادر من است. پیداست که اسم واقعیاش این نیست؛ ولی از بچگی گردالو و چروکیده بود و من اینجوری صداش کردم. خیلیها هستند که بهخیالشان اسم واقعیاش یک راز است…
جاشوا می دانست راز یعنی چه
راز چیزی بود که باید پیش خودت نگهش می داشتی. راز یک جور قول بود و قول ،آنطور که ایزابل برایش گفته بود،مثل نور تابانی بود در تاریکی نوری که راه را نشانت می داد.اگر چشم از آن نور بر نمی داشتی و همانطور به سمتش میرفتی، هرگز گم نمیشدی، و دوست هایت هم همینطور
ولی حالا که جاشوا اینجا در سکوت سرد وارِن تک و تنها دراز کشیده و غرق فکر بود،برایش سوال شد که از کجا باید بفهمد چه کسی دوستش است!
آخ، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد! فردا داریم برای تعطیلات میرویم سوئد، آن هم با یک کشتی خیلی بزرگ! از آن جالبتر اینکه شایِن را هم با خودمان میبریم. وقتی شایِن باشد، دیگر نمیترسم که توی چادر بخوابم، حتی وسط طبیعت بکر و وحشی، با اینکه میگویند سوئد پُر است از خرس و گرگ و غول..
دیوارنویس همچنان میخواست تهدیدش را عملی کند؟ هر ساعت، یک دیوارنوشتهی جدید؟
توی حیاط مدرسهمان، دقیقاً پشت زمین فوتبال، دستشوییها هستند. یک جای تقریباً پرت. جلوی دستشوییها دیوار گندهای است که مدرسه را از خیابان جدا میکند. یک دیوار آجری. دیواری عالی برای کسی که میخواهد رویش چیزی بنویسد.
دیوارنوشتهی بیناموامضا ساعت ۹ صبح دقیقاً همانجا پیدا شد.
ک کلاه شد و گفت: «من کلاهم، مثل ماهم. کي من رو میخواد؟»
کوه گفت: «من، من کلهگنده.»
بعد کلهاش را نشان داد و گفت: «من کچلم. مو ندارم. برف که میآد سرما میخورم، هاپيشته، هاپيشته. بابام بزغاله کشته. ننهام سر ديگ آشه. بابام میخوره میپاشه. کلاهم میشي؟»
ک گفت: «چرا نمیشم؟ خوبم میشم.»
و رفت روي سر کوه نشست.
آیا تا حالا آرزو داشتهای که فوتبالیست شوی؟
هیچوقت به اینکه مربی یا مدیر فنی تیم شوی یا اینکه در تلویزیون برنامهی ورزشی اجرا کنی، فکر کردهای؟
شغلهای گوناگونی در فوتبال وجود دارند؛ مثلاً میتوانی داور یا کمکداور شوی یا اینکه استعدادیابی کنی و ستارههای ورزشی آینده را کشف کنی!
در این کتاب با انواع این شغلها، تاریخچهی فوتبال، دانستنیهای جالب و خیلی چیزهای دیگر آشنا میشوی.
«نزدیک آن کوه کاخی سیاه است که محل زندگی جادوگران است. این جادوگرها میخواهند هر روز آدمیزادی برایشان فرستاده شود، کسی که میرود داخل کاخ، دیگر بیرون نمیآید.»
این کتاب پر از قصه است؛ قصهی کاخ سیاه جادوگرها؛ افسانهی مرد دماغنقرهای و اتاق شعلههای آتش، قصهی مرد مکار و عروس زندانی... افسانههای ترسناک از جادو و جادوگری، جن و پری، فریب و حیلهگری...
آیا مرد نترس حریف جادوگران کاخ سیاه میشود؟ آیا دخترها از اتاق جهنمی مرد دماغنقرهای جان سالم بهدر میبرند؟ عاقبت عروس زندانیِ مرد مکار چه میشود؟
«بیشتر شبیه یه سایهی بزرگ و سیاه بود. تنها چیزی که تونستم واضح ببینم، دستهاش بود، دو تا دست اسکلتی و لاغر. داشتند با انگشت من رو نشون میدادن. یه چیزی هم ازشون چکه میکرد. یه چیزی شبیه... شبیه خون! خواستم فرار کنم که دستها بالای سرم پیچوتاب خوردن و انگار طلسم شده باشم، دیگه نتونستم تکون بخورم. همونجا سرِ جام میخکوب شدم. بعد یکی از دستها مثل برق پرید جلو و گلوم رو گرفت. خیلی وحشتناک بود. همون لحظه رعدوبرقِ وحشتناکی زد و تونستم صورت ترسناک و رنگپریدهش رو ببینم. خندهش مو به تنم سیخ کرد....
چهار سابقه دار دنیا را از دست هیولای مارمالاد نجات دادند و همه غرق در جشن و شادی هستن به جز آقای مار.
اون اصلا حوصلهی این بزن و بکوب رو نداره ! اما… !!!
نه ! نه ! اون خیلی قوی شده و فکرهایی شومی توی سرشه ! میخواد دوازه رو باز کنه !
گربهها ماجراجواند و مادرزادی بلدند چهطور جان سالم بهدر ببرند. خیلیهایشان زندگیهایی باورنکردنی، الهامبخش و جذاب داشتهاند، منتها تاریخ یا فراموششان کرده یا نادیدهشان گرفته. غیرمنصفانه است، نه؟
این کتاب قصهی راستیراستیِ بیش از 30 پیشی واقعی را تعریف میکند که قهرمان داستانهای خودشاناند.
اینجا از اسطورههای جنگ جهانی دوم، دریانوردان بیباک آبهای آزاد، رکورددارانِ جهانی گینس، گربههایی که مایهی الهام کتابهای پرفروش شدند و کلی چیز دیگر- حتی «گربهای فضانورد» که به خارجِ جو زمین سفر کرد (و موفق شد به زمین برگردد تا قصهاش را تعریف کند) خواهید دانست.
حاضرید؟ پس آمادهی چند حقیقت چشمگیر دربارهی پیشیسانان و ماجراجوییهای موسیخکن باشید!
دربارهی داسی دایناسی 8 (پارچ شیشه ای)
داسيدايناسي سبز کوچولو ميخواهد براي مرغابي چوبي زردش آب بياورد. يک پارچ شيشهاي آب خنک با دو تا ليوان. آيا داسيدايناسي ميتواند با پارچ شيشهاي هم مثل مرغابي چوبي بازي کند؟ اگر پارچ شيشهاي از دستش بيفتد و بشکند، داسي بايد چه کار کند؟
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
کتاب آخر و عاقبت گربه بازی! هفتمین جلد از مجموعهی لوتا پیترمن اثر آلیس پانترمولر با ترجمهی نونا افراز و تصویرگری دانیلا کوهل توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
هیجان بیشتر با بستهی کاپوچین پلاس!
حالا دیگر میتوانید با اضافه کردن این بسته به بازی اصلی، کاپوچین را ۶ نفره بازی کنید، آن هم با ۳۶ کارت کاملا جدید برای چالش و هیجان بیشتر!
دفترچه خاطرات جغد 10 (اوا بال قلنبه و نی نی مو)
اِوا خیلی هیجانزده است، چون قرار است از برادر کوچکش نگهداری کند. او و دوستهایش برای او آبنبات حشره، نمایش عروسکی، و آوازی برای وقتِ خوابش آماده کردهاند.
خیلی از بازرگانان در میان آن جمع خواستند کنیز را بخرند، اما دختر به هیچکدام راضی نشد. دستِآخر صاحب کنیز رو کرد به دختر و گفت: «پس خودت یکی را انتخاب کن. به این جمع نگاه کن و خودت یکی را از میان آنها انتخاب کن تا تو را به او بفروشم.»کنیز بهدقت به چهرهی آدمهایی که دورتادورش را گرفته بودند نگاه کرد و یکدفعه چشمش به علیمجدالدین افتاد که گوشهای ایستاده بود. یک آن احساس کرد قلبش بهشدت به تپش افتاده. بیاختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را بهسمتِ او گرفت. گفت: «این همان مردی است که دلم می...
باد آمده و لوله ی بخاری را کنده و بخاری اتاق داسی دایناسی سبز کوچولو خاموش شده است. داسی دایناسی خیلی سردش است و می خواهد دوباره بخاری را روشن کند. فکر می کنی داسی دایناسی می تواند بخاری را تنهایی روشن کند؟
فکر می کنی دوباره اتاقش گرم می شود؟
پس چرا داسی دایناسی سرگیجه گرفته و روی زمین افتاده است؟!
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
توی بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت، کارآگاه سیتوی معروف ذرهبین-آبنبات شمارهی 8 با طعم توتفرنگی را لیس میزند و دانشنامهی کارآگاههای بزرگ را میخواند. سروان چینمیادو هم نانچیکو تمرین میکند. یکدفعه سر و کلهی یک مأمور پلیس پیدا میشود که میگوید سروان را دمِ در کلانتری میخواهند.پشت در دو آقای خیلی شیکپوش با گندهترین ماشینی که کارآگاه در زندگیاش دیده منتظر ایستادهاند. آن دو مرد به سمت سروان میروند و جوری به او تعظیم میکنند که انگار یک پادشاه است.کارآگاه سیتو به آنها می...
این که با بابا داخل ماشین گیر بیفتم چیز گندی است، چیزی که اصلا دلم نمیخواهد. در مورد من فکر بد نکنید. من عاشق بابا هستم، ولی بابا همیشهی خدا منتظر همچین فرصتی است تا برای من سخنرانی کند و هیچ راه فراری هم نیست. مثل خانه نمیتوانم به بهانهی تمیز کردن اتاقم جیم شوم و این طوری میشود که در یک تلهی حسابی میافتم.
سلام! من آگوس پيانولا هستم و اگر احياناً تا حالا افتخار آشنايی باهام را پيدا نکردهايد، بايد خدمتتان عرض کنم که با چند تا هيولا زندگی میکنم. همهچيز داشت به خوبی و خوشی پيش میرفت، تا اينکه سروکلهی دکتر بروت خبيث و نقشههای بدجنسانهاش پيدا شد.
اين بار، يک دوره مسابقات بازیهای روميزی ترتيب داده تا همهی جايزهها را، البته با دوز و کلک، مال خودش کند. باز خوب است که هيولاها را داريم تا جلوی دکتر بروت را بگيرند و نگذارند کاری از پيش ببرد.
بابک و باران همچنان دنبال ماجراجویی هستند. مزقون هم که روبهراه است و آمادهی یک سفر هیجانانگیز دیگر. در سفر سوم، بابک و باران به دیدن بتهوون میروند. آنها در این سفر متوجه میشوند که بتهوون دارد برای سمفونی سومش تمرین میکند و قرار است این سمفونی را در حضور یکی از مارشالهای بزرگ ناپلئون اجرا کند، اما نیاز به ویولنیست دوم دارد. بابک هم که قبلاً از جناب باخ یک ویولن هدیه گرفته، خب... چه شانسی از این بالاتر! هر کسی که عاشق موسیقی باشد چنین فرصتی را در هوا میقاپد. اگرچه نوازندگی برای استاد سختگیری مثل بتهوون چالشهای خودش را دارد، اما بابک هم کسی نیست که بهسادگی عقب بکشد، چون باری همیشه هوای او را دارد. البته این بار باران، بهجز کمک به بابک، با خلاقیتش به جهان موسیقی هم خدمت بزرگی میکند.