ماکا موشی 9 جزیره جویندگان جسور (نبرد با گربه های راهزن)
آن روز صبح عجب وضع شلمشوربایی جلوی دفترِ روزنامهام درست شده بود! وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم، دهها موش با سر و پنجههای جورواجور دیدم که همهجای خیابان ایستاده بودند. همهشان پوزههایشان را بالا گرفته بودند و زل زده بودند به پنجرهی دفترِ من! جمعیت با هم نعره میزدند:
«استیلتُن! بیا بیرون! استیلتُن! بیا بیرون!»
اوه! اوه! یک حسی بهم میگفت این موشها برای امضاگرفتن از من آنجا جمع نشدهاند.
خوشبختانه هیچکدامشان من را نشناخت. آخر میدانید که... استیلتُن منم. جرونیمو استیلتُن!
یکی از بدترین کابوسهای زندگیام به حقیقت پیوست! بالاخره افتادم به چنگ گربهها! همهچیز از آنجا شروع شد که پسرعمویم، تراپولا، راضیام کرد با همدیگر برویم به جستوجوی یک جزیرهی نقرهای شناور. سوار بالن شدیم و راه افتادیم. ولی قبل از اینکه حتی فرصت کنیم بگوییم «نونپنیرخیار» کشتی گربههای راهزن بهمان حمله کرد. گربهها ما را دزدیدند و تهدید کردند برای شام ما را میپزند و میخورند. آیا جان سالم به در میبردیم... یا سر از کاسهی سوپخوری گربهها درمیآوردیم؟