خاطرات یک سرتق
ملافه را کشیدم رویم و به حرفهای استاد گوش دادم، از دور من را نشان میداد و میگفت: «امروز میخواهیم این کاداو رو تشریح کنیم، تشریح اندام. بریم دل و رودهاش رو بشکافیم.» از زیر ملافه دیدم جماعتی چاقوبهدست میآیند سمت من. یکدفعه جاکن شدم روی تخت. ملافهبهسر پا شدم، از زیر ملافه دیدم دانشجوهای دختر و پسر جیغ کشیدند و ازترس نوبتی پس افتادند. تازه فهمیدم خواب نمیدیدم. من در سالن تشریح بودم.
شرارتها، بازیگوشیها، باجخواهیها، قهروآشتیها، خلاصه زندگی شلوغپلوغ و پرماجرای یک پسربچهی ده سالهی سرتق با یک مامان گیاهخوار، یک بابای گوشتخوار دروغگو و کلی آدمهای دیگر که میآیند و میروند تا مجموعهداستان خاطرات یک سرتق شکل بگیرد و کلی شما را بخنداند.
خاطرات پسربچهای زبر و زرنگ و باهوش و در عین حال شیطان و آبزیرکاه. شخصیتهای دیگر داستان، افراد خانواده، فامیل، دوستوآشنا و همسایهها هستند که هر کدام ویژگیها و یواشکیهای خودشان را دارند. ولی آخر هر داستان دستشان برای همه رو میشود. آن هم با شیطنتهای شخصیت اصلی داستان. فضایی سرشار از خنده و شادی و اشاره به نکات لطیف و ریز زندگی آدمها.