وقتش رسیده که با خوندن قسمتِ سوم چهار سابقهدار از خنده رودهبُر شین!
چهار سابقهدار قراره روزِ خیلی گندی داشته باشن!
این داستان رو از دست ندید!
اینقدر خندهداره که شلوارتون رو خیس میکنید!
سالها پیش، آن وقتها که ریشهایم هنوز سپید نشده بود، حتی میتوانم بگویم سیاه هم نبود یا البته درست بگویم اصلاً ریش نداشتم، از پدرم پرسیدم: «بابا! این عشق که میگن چیه؟» پدرم گفت: «این غلطها به تو نیومده فرزند دلبندم! تو باید دَرست رو بخونی.» پنج سال بعد که هفت سالم بود و سواد خواندن و نوشتن مختصری آموختم، تصمیم گرفتم به جای درس خواندن بروم و عاشق شوم. اما قبل از عاشق شدن لازم بود با تحقیق در داستانهای موجود معنای واقعی عشق را دریابم. اولین داستانی که نظرم را جلب کرد، داستان ویس و رامین بود...
قصهی عشق و عاشقی ویس و رامین کمی فرق میکند. از آن عاشقانههایی است که کمتر شنیده و خوانده شده. حکایتی است سرشار از وصال و فراق. عشق و نفرت و بیتفاوتی را کنار هم دارد. داستانی شاید نزدیکتر به آنچه در زندگی خود داریم و دورتر از عشقهای ابدی و ازلی کلاسیک که غالباً وصالشان جایی بیرون از این دنیاست. خبری از جام زهر و خودکشی نیست. کسی برای عشقش کوه که جای خود، یک سنگ هم نمیشکافد. ویس و رامین کودکی را با هم در کنار دایهای میگذارند. ویس به ویرو دل میبندد و با او ازدواج میکند، هر چند مدت کوتاهی است که دل به رامین بسته و او را دوست دارد …
فخر الدین اسعد گرگانی یک بار به قرن پنجم هجری قصهی عشق ویس و رامین را به نظم کشید و آن را جاودان کرد، حالا پیام ابراهیمی یک بار دیگر با نگاهی تازه به این قصه، با لحنی طنزآلود داستان این دو را بازآفرینی کرده، بدون اینکه ماجراهای اصلیاش را پس و پیش کند و در آنها دخل و تصرفی کند.
وقتش رسیده که با خوندن قسمتِ سوم چهار سابقهدار از خنده رودهبُر شین!
چهار سابقهدار قراره روزِ خیلی گندی داشته باشن!
این داستان رو از دست ندید!
اینقدر خندهداره که شلوارتون رو خیس میکنید!
آن روز صبح عجب وضع شلمشوربایی جلوی دفترِ روزنامهام درست شده بود! وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم، دهها موش با سر و پنجههای جورواجور دیدم که همهجای خیابان ایستاده بودند. همهشان پوزههایشان را بالا گرفته بودند و زل زده بودند به پنجرهی دفترِ من! جمعیت با هم نعره میزدند:
«استیلتُن! بیا بیرون! استیلتُن! بیا بیرون!»
اوه! اوه! یک حسی بهم میگفت این موشها برای امضاگرفتن از من آنجا جمع نشدهاند.
خوشبختانه هیچکدامشان من را نشناخت. آخر میدانید که... استیلتُن منم. جرونیمو استیلتُن!
گربهها ماجراجواند و مادرزادی بلدند چهطور جان سالم بهدر ببرند. خیلیهایشان زندگیهایی باورنکردنی، الهامبخش و جذاب داشتهاند، منتها تاریخ یا فراموششان کرده یا نادیدهشان گرفته. غیرمنصفانه است، نه؟
این کتاب قصهی راستیراستیِ بیش از 30 پیشی واقعی را تعریف میکند که قهرمان داستانهای خودشاناند.
اینجا از اسطورههای جنگ جهانی دوم، دریانوردان بیباک آبهای آزاد، رکورددارانِ جهانی گینس، گربههایی که مایهی الهام کتابهای پرفروش شدند و کلی چیز دیگر- حتی «گربهای فضانورد» که به خارجِ جو زمین سفر کرد (و موفق شد به زمین برگردد تا قصهاش را تعریف کند) خواهید دانست.
حاضرید؟ پس آمادهی چند حقیقت چشمگیر دربارهی پیشیسانان و ماجراجوییهای موسیخکن باشید!
قهرمان این داستان خود تویی! 1 (جادوگر کوه آتشین قله)
آیا آنقدر شجاع هستی که به جنگ هیولاها و جادوی کوه آتشینقله بروی؟
زاگور، جادوگر قدرتمند باید کشته شود، ولی اول باید از غارهای دژ کوهستانیاش عبور کنی. ماجراجویی کنی، قبل از اینکه در هزارتو، پیچ اشتباهی را بپیچی و زیر چنگالهای خادمان نفرتانگیز جادوگر کشته شوی...
اندی و تری 13 طبقهی جدید به خانهدرختیشان اضافه کردهاند؛ این بار دیگر خانهشان خیلی بالا رفته!!! با یک دمندهی حبابصابونی، یک ماشین قاپنده (که میتواند هرچیزی را از هرجایی بقاپد)، یک طبقهی وقتتلفکنی، یک کارخانهی دستمالتوالت (چون هرچقدر دستمالتوالت داشته باشی، باز هم کم است)، یک طبقه برای پاهای دراز، یک مرکز مشاهدات فرازمینی، و بهترین کتابفروشی دنیا که واقع در یک خانهدرختیِ واقع در یک جنگلِ واقع در یک کتاب است!
استش این روزها مامان و بابا خیلی کم با من حرف میزنند. شدهاند یک مامان و بابای ایدهآل!
کلاً یک جورِ باورنکردنی حالشان خوب است.
یعنی میتوانم ریسک کنم و دربارهی چرتِ توی کلاسم، چیزی بهشان بگویم؟ یعنی میشود آنقدر درگیر اولین روزِ کاریِ بابا باشند که اصلاً نفهمند چی به چی است؟
یا اینکه این قضیه برشان میگرداند به حالت قبل؟
فقط یک نفر میداند که الان باید چهکار کنم: مدی!
میخورم فقط، Oil و گازوئیل
راه میروم، با چهار Wheel
Car هستم از، جنس آهنم
من به جای حرف، بوق میزنم...
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
تیم فوتبال هفتنفرهی سوتوآلتو فقط یک تیم دبستانی خشکوخالی نیست.
خیلی بیشتر از این حرفهاست.
ما با هم پیمانی بستهایم:
هیچکس و هیچچیز ما را از هم جدا نمیکند.
همیشه کنار هم بازی میکنیم.
هر اتفاقی هم که بیفتد.
بهخاطر همین، وقتی آن ماجراها پیش آمد، چارهای نداشتیم جز اینکه دستبهکار شویم.
وسایل تجسسمان را آماده کردیم...
و رفتیم توی دل ماجرا.
بیخود نیست اسم خودمان را گذاشتهایم...
تهجدولیهای عشقِفوتبال!
به نظر فردی ترسناکتر از سید مالون کسی نیست. حالا همین سید مالون دارد میآید سراغ فردی. خوشبختانه فردی یک نقشه دارد:
چشمهای اشعه لیزری
به «ماکاموشی»، جزیرهی جوندگان جسور، خوش آمدید!
من جرونیمو استیلتُن هستم. سردبیر پُرفروشترین روزنامهی جزیره ی ماکاموشی. ولی بیشتر دوست دارم داستانهای ماجراجویانه بنویسم. کتابهای من توی ماکاموشی مثل توپ صدا میکنند و حسابی پُرفروش اند! از پنیر سوئیسیِ تازه تازه خوشمزهتر و از پنیر چدارِ کهنه تندوتیزترند. سبیلچسب و بامزهاند، خندهدار و فرا موش نشدنی. دهنتان را آب میاندازند، به سبیلهایم قسم!
مینا سانتلمو، نویسندهی نوجوان داستانهای پلیسی، بعد از ماجراجوییهایش در دو کتاب دیگر مجموعه، موزهی نفرینشده و دخمهی فیلمهای سلولوئید، اکنون یک دعوتنامهی مرموز دریافت کردهاست: دعوتنامهای برای شرکت در یک آزمایش بزرگ!
مینا و همراهانش در این آزمایش بزرگ، قرار است در یک جزیرهی دورافتاده، موقعیتی مثل زندگی روی مریخ را شبیهسازی کنند؛ آزمایش بزرگی که مدیریت آن بهعهدهی گروهی از نویسندگان داستانهای علمی_تخیلی است. اما چرا مینا به این آزمایش دعوت شدهاست؟ چهکسی او را دعوت کرده و چرا هیچ نام و نشانی از او در دست نیست؟ زمین سرخ جزیرهی لاساستریاس چه رازها و معماهایی در خود دارد؟
مرد نفس آهسته و خُرخُرمانندی کشید، هوا در حفرههای معیوب بینیاش پیچید و مثل لولههای کهنه سوت کشید و بعد سرش را بالا آورد. حالا بنی نگاه دقیقتری به پوست مرد انداخت. حتی در نور کمرنگ شب هم ناهمواریهای وحشتناک پوستش معلوم بود که بعضی جاها زمخت و بعضی جاها خیلی آویزان بود و بعد چشمهایش را دید.
خدای بزرگ! چشمهاش ...
صدای جیغی پهنهی شب را شکافت و به دنبالش چند واقواق کوتاه و زیر.
طبق فرمایش خانم پیپی، همهی بچهها عکس حیوانهایی را که میخواستند بکشند، با خودشان آورده بودند. همه بهجز شایِن.
به هر صورت، کشیدن لاکپشت خیلی بهنظرم سخت بود، حتی با داشتن عکسش. چون روی لاکش پُر از برآمدگی، چین و چروک، خط و لکه است. بهخاطر همین، لاکپشت من کمی شبیه توپ فوتبال سوراخ شد.
حلقههای گل و برگ با شاخههای توت، اتاقنشيمنم را آراسته بودند و بله، صدالبته يک درخت کريسمس هم داشتم. آن سال زيباترين درخت کاج بازار را خريده بودم، خوشگلترين کاجی که قدوقوارهاش هم به سوراخموشم میخورد. حتی ريشههايش هم هنوز به تنهاش آويزان بودند! بله، شايد وقتی کريسمس تمام میشد، ميکاشتمش توی باغچهی خانهام. ولی آن موقع با تکهپنیرهای پلاستيکی تزيينش کرده بودم.
خل دستهاش را به کمرش زد و گفت: «حالا دیگه همهی کلهپوکها با هم میخواییم ورزشمون رو بکنیم. دستها به کمر …»چل دوروبرش را نگاه کرد و گفت: «ولی اینجا که همهی کلهپوکها نیستن که … ما یهدونه فقط کلهپوک بودیم خب.»خل گفت: «کیسهبوکس جان! تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها … همهی اینها مثلاً کلهپوک بودن دیگه. ساعت مگه کلهپوک نیست؟ دیوونه هی میره، هی میره میچرخه، از دوازده میاومد سه، بعدش میشه نه، دوباره میآد به دوازده. ساعت اگه کلهپوک نباشه که از هفت، بعد شد یازده، بعد میشه بیست و ی...
«جرقّه» بهعنوان یک سگِ پلیسِ مخفی اولین پروندهاش حل کرده. ولی ایندفعه مأموریتش فرق میکند. این دفعه آبجیاش، «کریستال» را دزدیدهاند. غیر از کریستال دو تا سگ عروسکیِ کیفی دیگر هم توی مراسم فرشِ قرمزِ سینما توی شهر آفتابگردان دزدیده شدهاند.
همینالان همهی کتابهای جغرافیام را انداختم دور.نبینم ناراحتشان باشی، چون همهاش تقصیر خودشان است.کل تعطیلات کریسمس را لم داده بودند توی اتاقم و کوهِ تکالیفی را که باید انجام میدادم مسخره میکردند.تا امروز که دیگر طاقتم طاق شد. شوتشان کردم توی سطل آشغال، کنار یکمشت چاییکیسهای و یک چیز سوخته و خیلی بوگندو که امیدوار بودم سوپ باشد. حالا اتاقم احساس میکند حسابی بزرگتر و سرحالتر شده.فقط وقتی برمیگردم مدرسه، کلی میافتم توی دردسر، نه؟ آخر چرا این کار را کردم؟ناراحتم؟بگینگی، اما چیزهایی ..
سمانی و سمیلی، خرگوشهای دوقلوی بامزهای هستند که میخواهند توی هر کاری سَرَک بکشند؛ برای همین هم خیلی وقتها دردسر میسازند. تورکریزه، خارخارو، قوریقوری و مولی دوستان آنها هستند و با هم ماجراهای خندهدار و جالبی دارند. با اینکه خرابکاریهای آنها بزرگترها را عصبانی میکند، اما انگار نتیجهاش آنقدرها هم بد نیست!
اگر مثل پوملو یک فیل فیلسوفِ صورتی کوچولو بودی، با خرطومِ درازت چهکار میکردی؟ مثلاً با خرطومت کلاهِ گِرد و پیچپیچی درست میکردی؟ یا از شاخههای گوجهفرنگی آویزان میشدی و تاب میخوردی؟ یا اینکه با خرطومت توتفرنگیهای خوشمزه و رسیده را از بالای بوتهها میچیدی؟
ای داد و هوااار! آخرِ این هفته جشن پنجاهمین سالگرد ازدواج است. قرار است همهی فامیل توی یک قلعهی قدیمی در اشترولنشتاین توی فیزلگو جمع شوند و جشن بگیرند. بابا یک عالمه برنامهی اجقوجق ریخته؛ شکار گنج، گردش علمی و قایقرانی. ولی از همه بدتر، برنامهی آوازخواندن من و برادرهای خلوچلم است، آنهم جلوی همه!
حتماً مثل همیشه سوژهی پسرعموی بدجنسممیشویم و حسابی مسخرهمان میکند. البته خوشبختانه قراراست دو تا دخترعمهام را برای اولین بار ببینم؛ امیلیا و اولیویا از استرالیا! کسی چه میداند، شاید با آمدن آنها خیلی خوش بگذرد...
باز هم یک عالمه دردسرهای لوتایی که آدم را از خنده رودهبر میکند. این بار با صفحههای بیشتر، پر از جشن و شادی!
«ما از همان جنسی هستیم که رؤیاها از آن ساخته شدهاند.»
یکی از مشهورترین رمانهای فلسفی، فانتزی و علمی-تخیلی تاریخ ادبیات
برندهی مدال نیوبری در سال ۱۹۶۳
مگ و برادر کوچکش، چارلز والاس، همچنین دوست جدیدشان، کالوین، در شهر کوچک و زیبایی زندگی میکنند. زندگی سادهای شبیه به هر زندگی روزمرهی دیگر، با شادیها و غصههای معمولی. تا اینکه...
دوقلوهای همسان، ژنهای کاملاً یکسانی دارند. توی دوروبریهایتان آدمهای دوقلو سراغ دارید؟ میتوانید آندو را از هم تشخیص بدهید؟
اگر دانشمندان نسخهای شبیهسازیشده از شما بسازند، ژنهای یکسانی خواهید داشت و درنتیجه، شبیهِ همدیگر خواهید بود، درست مثلِ دوقلوهای همسان.
بهترین اختراع دنیا چیست؟ تا حالا از آن «لحظههایی که ایدهی قشنگی در ذهنت جرقه میزند» داشتهای؟ شاید این ایده به نظر خیلی رؤیایی باشد، اما آیا میتوانی یک آسمانخراش را وزن کنی یا مثل یک اَبَرقهرمان جَست بزنی؟
با الگوگرفتن از ذهنهای درخشان تاریخ، با ما در سفری هیجانانگیز به جهان علم و دانش و دنیای اطرافت همراه شو.
این کتاب با نقاشیهای معرکه، ایدههای باحال و اظهارنظرهای جنجالی به این پرسشها پاسخ میدهد.
چه بلایی سر آقای مار اومده؟ واقعاً رفته توی دارودستهی ارباب تاریکی؟
آقای مار چطوری صاحب این نیروهای خَفَنمَفَن و شیطانی شده؟
انگاری بقیهی رفقا هم چیزی نمیدانند، البته مثل همیشه... مأمور روباه که شاخ همهی خفنهاست، از بقیه بیشتر میدونه!
فعلاً که مار حسابی رفته توی پوست شیطون
و مثل تمام اونهایی که قدرتهای شیطانی دارند، یه شنل سیاه کشیده روی کلهاش
صدای بلندی همهجا میپیچد.
«پلیسِ داستان اینجاست، زود در رو باز کنین! به ما دربارهی یه داستان احمقانهی نقطهای گزارش دادهان که با پایانبندیِ غیرقانونیِ «همهچی خواب بود» تموم میشه، توی همین خونهدرختی! شما مظنون اصلی هستین و مقاومت بیفایدهست! ما درختتون رو محاصره کردیم!»
مجموعه ای کامل از اسباب بازی های پسرانه! هواپیما کنترلی، کوادکوپتر، هلی کوپتر، ماشین کنترلی، انواع ماکت های فلزی موتور و ماشین و تفنگ های فضایی!!!
تو این بخش برای راحتی شما کاربر گرامی، تمامی محصولات به صورت تخصصی دسته بندی شده است.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستم
یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستم