تری و اندی برای ما از خانه درختی سیزدهطبقهشان میگویند. توی هر طبقه کلی خبر و ماجراست. حوضچهی کوسههای آدمخوار، آزمایشگاه مخفی زیرزمینی، رصدخانه و منجنیق غولپیکر، مسیر گندهی بولینگ، استخری که میشود داخلش را دید و کلی چیزهای باحال دیگر.
داستان های خانه درختی 9 (خانه درختی 117 طبقه)
صدای بلندی همهجا میپیچد.
«پلیسِ داستان اینجاست، زود در رو باز کنین! به ما دربارهی یه داستان احمقانهی نقطهای گزارش دادهان که با پایانبندیِ غیرقانونیِ «همهچی خواب بود» تموم میشه، توی همین خونهدرختی! شما مظنون اصلی هستین و مقاومت بیفایدهست! ما درختتون رو محاصره کردیم!»
خانهدرختیِ معرکهی اندی و تری حالا ۱۳طبقهی جدید دارد: طبقهی اسبهای ریزهمیزه، طبقهای برای مهمانیِ لباسخوابی، موزهی زیرشلواری، باجهی عکاسی، اتاق انتظار، درِ بدبختی، سیرک، میدان مبارزه برای روباتهای غولپیکر، مدرسهی رانندگی، پارک اسکی روی آب با ماهیهای گوشتخوار و یک دفترِ گردشگری مخصوص خانهدرختی با میز اطلاعات ۲۴ساعته، اتوبوس گردشی که پنگوئنها جابهجایش میکنند و یک مغازهی سوغاتی. خب، معطل چی هستید؟! بپرید بالا!
از همین نویسنده
اندی و تری خانه درختی سیزدهطبقهی باحالشان را بیستوشش طبقه کردهاند. پیست ماشینبرقی اضافه کردهاند، مسیر اسکیت با یک گودال کروکودیل زیرش، استادیوم گِلبازی، اتاقک ضد جاذبه، دریاچهی یخی برای پاتیناژ با پنگوئنهای پاتیناژکار واقعی و کلی طبقهی باحال دیگر.
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
تری میگوید: «مگه چیِ امروز مهمه؟»
میگویم: «من هم میخوام همین رو بهم بگی!»
تری لحظهای فکر میکند و میگوید: «روز عوضکردن زیرپوشه؟» میگویم: «اون که هر روزه!»
میگوید: «روز شستن زیرپوشه؟»
ـ نه!
ـ روز زیرپوشت رو بذار روی کلهته؟
ـ همچین روزی نداریم!
تری میگوید: «آره، می دونم.» ریزریز می خندد.
ـ ولی اگه داشتیم باحال می شد، نه؟
سلام. اسم من «اندی» است.
این هم «تری»، دوستم است.
ما توی یک درخت زندگی میکنیم.
خب، منظورم از درخت، یک خانهدرختی است. تازه وقتی میگویم خانهدرختی، منظورم یکی از آن قدیمیهایش نیست. یک 65 طبقهاش است!
(خانهدرختی ما قبلا 52 طبقه بود ولی ما 13 طبقهی دیگر رویش ساختیم.)
خب، معطل چی هستید؟
بپرید بالا!
میگویم: «آخه نمیتونید بدون من این فیلم رو بسازید! من هم اون جا بودم، من هم توی داستانم!»آقای غولتصویر میگوید: «ما هم نمیخواهیم بدون تو بسازیمش، مل گیبون رو آوردیم تا نقش تو رو بازی کنه.»میگویم: «مل گیبسون؟ واسه نقش من یهذره پیره، نیست؟»آقای غولتصویر میگوید: «مل گیبسون نه، مل گیبون! ببین، اینهاش!»میگویم: «ولی این که میمونه!»آقای غولتصویر میگوید: «نه، میمون نیست، گیبونه ... نژادش فرق داره! یکی ازجذابترین موجودات اولیهای که جدیداً توی سینما گل کرده. دستمزدش هم به بادوم حساب میشه!»...
...اندی میگوید: «من هم همینطور. شرط میبندم الان خیلی باهوشترتر از تواَم!»تری میگوید: «حرفش رو هم نزن! من یه میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»اندی میگوید: «عمراً! چون من یه تریلیارد میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»تری میگوید: «نهخیر. نیستی! من یه ییلیون زیلیون ویلیون تریلیون... (خمیازه) اسپیلیون کوییلیون فریلیون... (خمیازه، خمیازه) بیلیون میلیون... (خمیازه، خمیازه، خمیازه) خریلیپونففففففففففففف...»آلیس میگوید: «نگاه! تری وسط حرفزدن خوابش برد!»آلبرت میگوید: «اندی هم ...
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
سایر کتاب های همین ناشر
روزی روزگاری دختری بود به نام هارپر که استعداد بینظیری در موسیقی داشت. او از لابهلای صدای باد، ترنم باران و بالزدنهای پروانهها نوای موسیقی میشنید. هارپر میتوانست هر سازی را بنوازد، آن هم بیاینکه حتی یک بار آموزش دیده باشد. گاهیاوقات شب که میشد هارپر کنار گربهاش، نصفهشب، نوایی میشنید که قلبش را به تپش میانداخت. نوایی که گویا از ستارگان میآمد...
سلام! من آگوس پیانولا هستم و با چند تا هیولا زندگی میکنم. تا حالا کلی ماجرا برایمان پیش آمده و با دکتر بروت مبارزه کردهایم. عجب موجود نچسبی است این بروت! کاری کرد که زنبور پَنترَکس آقای پتیپن را نیش بزند. چی؟ نمیدانید منظورم چه جانوری است؟ پس کتاب را بخوانید! بخوانید...!
راستی! توی این داستان با سه تا هیولای دیگر، که برندهی مسابقهی طراحی هیولایی بودهاند، آشنا میشوید: هاپو و بابی و پینچیتو!
شغل های باورنکردنی که شاید تا حالا اسمشان را نشنیده باشی !
آیا میدانستی شغلهایی وجود دارد که تا حالا اسمشان را هم نشنیدهای؟ برای مثال، نوبتبگیر حرفهای، کارآگاه زباله، کِشتکار جسد، گاوچران دریایی، امدادگر اسکیسوار، پرستار تنبلها و کلی شغل باحال و عجیبوغریب دیگر.
یک پسر یازدهساله، جلوی بیش از صد یاغیِ آدمکش چه غلطی میکند؟
اینیکی سؤال خیلی خوبی است.
برای جوابدادن بهش، باید یک مقدار دربارهی قلعهی بارلوبِنتو توضیح بدهم.
و جنگل نفرینشده.
و انجمن سلطنتی شوالیهها.
و اژدهاهای خفته.
نه، نه. فکر نکنید مخم تاب دارد...
خیلی مطمئن نیستم، ولی انگار اسم پدرِ پدرجدم هم سباستین بوده.
همه بهم میگویند «سباس».
یازده سالم است و همین الان، ده دوازده تا سرخپوست، سوارِ اسبهایشان، دارند دنبالم میکنند تا پوست از کلهام بکَنند.
من سوار یک دوچرخهی قرمزم.
دارم فرار میکنم.
با تمام قدرت رکاب میزنم.
ک کلاه شد و گفت: «من کلاهم، مثل ماهم. کي من رو میخواد؟»
کوه گفت: «من، من کلهگنده.»
بعد کلهاش را نشان داد و گفت: «من کچلم. مو ندارم. برف که میآد سرما میخورم، هاپيشته، هاپيشته. بابام بزغاله کشته. ننهام سر ديگ آشه. بابام میخوره میپاشه. کلاهم میشي؟»
ک گفت: «چرا نمیشم؟ خوبم میشم.»
و رفت روي سر کوه نشست.
یک خبرِ پَرپَرانگیز! تازگیها یک همکلاسی تازه به مدرسهمان آمده. اسمش هایلی پوشپوشی است. خیلی دلم میخواهد با او دوست شوم. ولی انگار هایلی از جغدهای باحال خوشش میآید. بیشتر دوست دارد با لوسی، بالبالیترین دوستِ من، بپرد. نکند لوسی من را یادش برود؟
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
«جرقّه» بهعنوان یک سگِ پلیسِ مخفی اولین پروندهاش حل کرده. ولی ایندفعه مأموریتش فرق میکند. این دفعه آبجیاش، «کریستال» را دزدیدهاند. غیر از کریستال دو تا سگ عروسکیِ کیفی دیگر هم توی مراسم فرشِ قرمزِ سینما توی شهر آفتابگردان دزدیده شدهاند.
خل گفت: «اوه اوه! نگاه کن چل. چه رنجی اومد پیش ما. یه رنج خیلی گنده اومد. میبینی چه چشمهامون رو میسوزونه؟»چل سرفه کرد. شبیه وقتهایی که ماهی را با تیغ خورده بود و گفت: «آره خل. آره. توی گلومون هم رنج سوزشی اومده. میبینی دیگه هیچی و هیچی هوا نیست. فقط رنج سوزشی هست اینجا توی این ابر.»و آنوقت همانطور که روی یک پا ایستاده بودند، چشمهایشان را بستند و سرفه کردند. دیگر هیچ کلمهای نمیتوانستند بگویند. همانطور روی یک پا شبیه لکلک ایستاده بودند و رنج میکشیدند. خل قاتی سرفههایش یک چیزی گفت ...
این که آدم دو جفت مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد، برای من که خیلی خوب جواب داده!
پاتالها خیلی از هدیهدادن خوششان میآید و دارند برنامهی یک گردش خانوادگی هم میچینند که قرار است خیلی تماشایی باشد.
دلیا هم میخواهد بیاید. (چرا واقعا؟)
من که همیشه میتوانم ندیدهاش بگیرم.
ماشین را گذاشت و راه افتاد. هیچ زنی ندید. اهالی شهر فقط مرد بودند. همگی با نهایت احترام نزدیکش میآمدند و میگفتند: «روز خوش دُناسوالدیتو!»، «ممنون که برگشتید دُناسوالدیتو! نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم» فدریکو با خود گفت: «لابد من را با یک نفر دیگر به اسم دُناسوالدیتو اشتباه گرفتهاند. از قرار آدم خیلی مهمی هم هست. فعلاً میگذارم من را با او اشتباه بگیرند تا بعد ببینیم چه میشود.»
بابا پیشنهاد داد: «چهطوره که...بریم پیادهروی؟»
سؤالِ من این بود که: «پیادهروی؟ کجا؟»
بابا گفت: «یه جای قشنگ.»
من پیشنهاد دادم: «شکلاتفروشی قشنگه؟»
«نه تام، منظورِ من یه جایی مثلِ پارک بود.»
به بابا گفتم: «من اگه سگ داشتم، خیلی هم خوشحال میشدم بریم بیرون پیادهروی.»
بابا یادم انداخت که: «ما نمیتونیم سگ بیاریم چون دِلیا به سگ حساسیت داره.»
من هم زیرِلب گفتم: «من که ترجیح میدم سگ داشته باشم تا دِلیا دوروبَرم باشه.»
بابا حرفم را نشنید چون سرش گرمِ برداشتنِ یک تکه نخ بود از روی قفسه...
همه چیز از آن روزی آغاز شد که دعوتنامهای عجیب دریافت کردیم. با مربیهایمان در رختکن بودیم. من نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به بازی در تورنمنت «کمپ چهارم» دعوت شده بودیم. هیچکداممان چیزی دربارهی این مسابقات نمیدانست؛ حتی آلیسیا که همیشه داستانهایی از تیمهای افسانهای و اسرارآمیز برایمان تعریف میکرد. این که هیچیک از ما برای شرکت در مسابقات ثبتنام نکرده بود، نشان میداد شخص نامعلومی به مسابقهی اسرارآمیزی دعوتمان کردهاست، با قوانینی که با آنها آشنایی نداشتیم.
کاپوچین یک بازی هیجان انگیز با رنگ و زنگ و به سبک بازیهای همزمان است. یعنی بازیکنان در آن قرار نیست تا منتظر نوبت خودشان باشند، بلکه همه همزمان شروع به چیدن لیوانهایشان روی هم، با نهایت سرعت و دقت میکنند. باید قبل از بقیه با لیوانک هایی که در دست دارید ترکیب مناسبی بسازید. زنگ را به صدا دربیاورید تا در آخر با امتیاز بیشتر برنده شوید. تصویرهای مختلف، با رنگها و ترکیبهای متفاوتشان پیش روی شما هستند و البته حریفانی جدی و سرسخت. پس حواستان را جمع کنید! زنگ پیروزی کاپوچین فقط برای تیزترین چشمها و سریعترین دستها به صدا در میآید! همچنین این بازی را می توانید در سه سطح سختی ساده، متوسط و پیچیده بازی کنید.
مروز صبح با اینکه تعطیل بود، بیدار که شدم بهخاطر چند تا چیز خیلی حالم گرفته بود:۱. دیسی، خواهر یازدهسالهی اعصابخردکنم، امروز دوبرابر همیشه رفته بود روی اعصابم، چون فردا میخواهد برود دیدنِ نمایش «میمون دیوانه» و واسهی همین خیلی خوشخوشانش است.ب. من اجازه ندارم بروم دیدنِ نمایش «میمون دیوانه»، چون مامان میگوید آنجا امکان رخدادن فاجعه خیلی زیاد است. تازهاش هم قیمت بلیطش ۸ پوند و 75 پنی است و من هنوز از آن باری که تصادفی زنگ زدم هند، 7 پوند و 50 پنی به مامان بدهکارم.۳. هیچی کورنفلکس و...
همه فکر میکنند من عجیب و غریبم، حتی مامان. هر چند مامان به روی خودش نمیآورد. بچه های مدرسه همیشه از من دوری میکنند. بیشتر زنگ های تفریح برای خودم تنهایی میچرخم. بقیه چیزها را طوری که من میبینم، نمیبینند. من بیشتر وقتها توی هَپَروتم. درست نمیفهمم چرا، اما توی کلهام بچهای هست که شبیه بچههای دیگر نیست.
پشت سر خانم تورن پا میگذارم به دویدن؛ ولی چند قدمی که میدوم، یک چیزی از پشت گوشم را میگیرد. جیغم درمیآید و دور خودم میچرخم. اما جز سایههای سیاه، هیچچیز دوروبرم نیست؛ سایههای ترسناکی که رنگشان به سبزی میزند. بعد هوای سردی میآید و شبحی پچپچ میکند: «قانونهای من! قانونهای مدرسهی من! حواست باشد. هیچوقتِ هیچوقت زیر پا نگذارشان. دویدن ممنوع!»
ببینید، رُفقا! این که چی شد و چطوری این تغییرها رو کردید مهم نیست.
چیزی که مهمه اینه که اگه بتونید نیروهاتون رو خوب کنترل کنید،
میتونیم ارتش ترسناک بیگانهها رو شکست بدیم.
دروغ چرا؟ اوضاع اصلاً خوب نیست...
به نظر فردی ترسناکتر از سید مالون کسی نیست. حالا همین سید مالون دارد میآید سراغ فردی. خوشبختانه فردی یک نقشه دارد:
چشمهای اشعه لیزری
توی افسانهها آمده که سالهای سال پیش، جنها و پریهای جنگلهای اطرافمان بهخاطر این سکه با هم درگیر شدند و آخرسر جنگی درگرفت که بهش میگویم جنگ جنگل.
البته نیاز به گفتن نیست که اینها افسانه است، ولی خب داستانش تقریباً اینجوری بود که...
همهچیز از وقتی شروع شد که دقیقاً در یک لحظه، یک جن و یک پری سکهای زرّین پیدا کردند که وسط جنگل میدرخشید.
جن و پری شروع کردند به جروبحث. کمکم کارشان بالا گرفت و آخرسر همهی جنها و پریهای جنگل افتادند به جان هم و جنگ وحشتناکی را شروع کردند.
پِپا و مَکسی از وقتی خیلی کوچولو بودند با هم دوستاند. آنها یک شرکت کارآگاهی دارند و توی شرکتشان به پروندههای عجیبوغریب و مشکوک رسیدگی میکنند. پولگاس، سگ شکاری آژانس، و ببیتو با پستانک جادوییاش در حل پروندهها به آنها کمک میکنند.
این قیافهی مامان و بابا بود وقتی بهشان گفتم این هفته تعطیلات میانترم است. دوستهایم همه یا رفتهاند سفر یا گرفتار یک کارهاییاند و من هم چون نمیخواهم دِلیا بهم امر و نهی کند، کلی کار باحال برای خودم پیدا کردهام بکنم؛ کارهایی مثل نقاشی کشیدن، بازی کردن و ساختن هیولا از کرک. (چون هر کسی یکی از این هیولاها لازم دارد دیگر، نه؟)