TOM GATES Everythings AMAZING
"Fans won't be disappointed in this third installment, which is packed to the gills with humor and Tom's trademark doodles." -- Booklist Things are looking up for Tom Gates.
این کتاب پر از داستان هایی هس که شما رو می خندونه
شهر اکفیلد یه نمایش بزرگ داره که همه دوست دارن توش شرکت کنن.
مخصوصا مارکوس. (اصلا چیز عجیبی نیست)
مامان و بابا به دلیا خیلی امر و نهی می کنن و این اصلا خوب نیست. و من فهمیدم اینکه بخوای با کلک یه اسکوپ بستنی کاراملی اضافه بگیری اصلا کار خوبی نیست.
ولی بالاخره نقاشی های من جز خارق العاده ترین ها شد.
این کتاب پر از داستان هایی هس که شما رو می خندونه
شهر اکفیلد یه نمایش بزرگ داره که همه دوست دارن توش شرکت کنن.
مخصوصا مارکوس. (اصلا چیز عجیبی نیست)
مامان و بابا به دلیا خیلی امر و نهی می کنن و این اصلا خوب نیست. و من فهمیدم اینکه بخوای با کلک یه اسکوپ بستنی کاراملی اضافه بگیری اصلا کار خوبی نیست.
ولی بالاخره نقاشی های من جز خارق العاده ترین ها شد.
TOM GATES Everythings AMAZING
"Fans won't be disappointed in this third installment, which is packed to the gills with humor and Tom's trademark doodles." -- Booklist Things are looking up for Tom Gates.
TOM GATES Excellent excuses
No school for two whole weeks! Now Tom has plenty of time for the good stuff, like finding new ways (so many!) to annoy his big sister, Delia.
تام گیتس از آن پسر بچه های وروجکی است که استاد بهانه آوردن و از زیر کار در رفتن است.
با اینکه معلمش هم از دست او جانش به لبش رسیده ، از کارهایش خندهاش میگیرد.
تام در زندگی دو چیز را خیلی دوست دارد: بیسکویت و شکلات! دوستی به نام درک هم دارد که اگر ولش کنی ، می خواهد هر شب در خانهی او بماند و خوش بگذراند.
مجموعه اول کتاب های تام گیتس ، به نویسندگی لیز پیشون ، و با ترجمه ی آتوسا صالحی ، توسط انتشارات افق چاپ و توزیع شده است.
تام گیتس از آن پسربچههای وروجکی است که استاد بهانه آوردن و از زیر کار در رفتن است.با اینکه معلمش هم از دست او جانش به لبش رسیده، از کارهایش خندهاش میگیرد. تام در زندگی دو چیز را خیلی دوست دارد: بیسکویت و شکلات! دوستی به نام درک هم دارد که اگر ولش کنی،میخواهد هر شب در خانهی او بماند و خوش بگذراند.
حتی با اینکه از خانهی ما فقط چهار دقیقه تا مدرسهام راه است، من بیشتر وقتها دیر میرسم به مدرسه.
معمولاً دلیلش این است که من و درِک (بهترین دوستم و همسایهی دیواربهدیوارمان) سر راه مدرسه کمی (خب، کلی) «گپ» میزنیم. بعضی وقتها دلیلش این است که حواس من پرت میشود به آدامسهای میوهای و ویفرهای کاراملی مغازه. هر از گاهی هم دلیلش این است که من یک کوه کارهای خیلی مهمتر دارم.
این که آدم دو جفت مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد، برای من که خیلی خوب جواب داده!
پاتالها خیلی از هدیهدادن خوششان میآید و دارند برنامهی یک گردش خانوادگی هم میچینند که قرار است خیلی تماشایی باشد.
دلیا هم میخواهد بیاید. (چرا واقعا؟)
من که همیشه میتوانم ندیدهاش بگیرم.
۱. میتوانید از این کتاب برای دررفتن از کارهای حوصلهسَربَری مثلِ ناخنگرفتن استفاده کنید.
۲. همین که این کتاب را دست بگیرید، بهنظر میآید مشغولِ کاری هستید.
۳. اگر مشغولِ خواندنش باشید، احتمالِ اینکه پدر و مادر و معلمها مزاحمتان بشوند، کمتر است. (این واقعیت اثبات شده.)
۴. وانمود کنید خواندنِ کتابه جزوِ مشقهای مدرسهتان است، حتی اگر نیست.
و ...
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
این قیافهی مامان و بابا بود وقتی بهشان گفتم این هفته تعطیلات میانترم است. دوستهایم همه یا رفتهاند سفر یا گرفتار یک کارهاییاند و من هم چون نمیخواهم دِلیا بهم امر و نهی کند، کلی کار باحال برای خودم پیدا کردهام بکنم؛ کارهایی مثل نقاشی کشیدن، بازی کردن و ساختن هیولا از کرک. (چون هر کسی یکی از این هیولاها لازم دارد دیگر، نه؟)
تام هر کاری از دستش بربیاید میکند که توی دردسر نیفتد. ولی خب، بعضی وقتها اتفاقهایی پیش میآید که توی جدول امتیازهای کلاس سه تا صورتک ناراحت میگیرد. اگر تام یک صورتک ناراحت دیگر بگیرد ، آقای فولِرمَن اجازه نمیدهد در اردوی مدرسه شرکت کند!
بله!
میتوانم درسها را کلاً از ذهنم پاک کنم (چیزهای ناراحتکنندهای مثل مارکوس مِلدرو را هم) و تمرکزم را بگذارم روی کارهای خوبی مثل:
پیدا کردن راههای تازهای برای عصبانی کردن خواهرم دِلیا. (خیلی راههای زیادی!)
کشیدن نقاشی (نقاشیهایی که دِلیا را عصبانی میکند). ها ها!
تماشای تلویزیون و خوردن ویفر کاراملی.
خوردن ویفر کاراملی و تماشای تلویزیون.
و مهمتر از همه...
تمرین گروه موسیقی سگهای آدمخوار با درِک (که بهترین دوست من و همسایهی بغلیمان است)...
اگر نوشتههایم به نظرتان یککم لرزان میآید،
دلیلش این است که همین الان
حسابی جا خوردم!
برای اینکه آرام بشوم،
دارم دنبال بیسکویتهای مخصوص مواقع اضطراری میگردم که همیشه زیر تختم قایم میکنم.
(الان هم که قطعاً یک موقع اضطراری است.)
آخیش! بهتر شد.
خیلیخُب، بگذارید برایتان توضیح بدهم چی شد. من توی حمام بودم و وانمود میکردم دارم دوش میگیرم، ولی مشغول خواندن کتاب مصورم بودم (عین همان کاری که خودتان هم میکنید دیگر).
بعد یکی شروع کرد خیلی محکم تقتق در زدن...
اینهمه برف یعنی مدرسه تعطیل. بله! حیف که مجبورم روزم را با مارکوس بگذرانم (که خیلی روی اعصاب است).بهنظر عموکِوین فکرِ خوبی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواج آفتابهای لببوم یک عکس خانوادگی بگیریم. (من که فکر میکنم اسمِ چنینچیزی را نمیشود گذاشت هدیه).دِلیا هم خیلی مشتاق عکس خانوادگی نیست.بداخلاق شده (یعنی قیافهاش هیچ تغییری نکرده دیگر).
عُق!عکس خانوادگی نه!
بعضیوقتها تصمیم گرفتن خیلی راحت نیست. بهخصوص وقتهایی که خواهر بداخلاقم دِلیا یکجور تهدیدآمیزی میآید سروقتم.
حرف نزن، کارت رو بکن!
مامان عزمش را جزم کرده کل خانه را مرتب کند. میگوید اگر نمیتوانم تصمیم بگیرم چه چیزهایی را رد کنم بروند، خودش جایم تصمیم میگیرد. فاجعه میشود ها!
خوشبختانه آفتابهای لببوم برای نجاتم سرمیرسند (بیشتر از یک بار هم)
پیشنهادهای من برای بهترینِ کلاس شدن
(متأسفانه خودم هیچکدام این کارها را نکردم.)
سرِ کلاسها بیدار بمانید. (کمک میکند دیگر!) دارم زور میزنم.
از معلمهایتان نقاشیهای خندهدار نکشید.
دوروبر قلدر کلاس نپلکید تا توی دردسر نیفتید.
نگذارید مامان و بابا چیزی توی دفتر گزارش تحصیلیتان بنویسند.
نگذارید خواهر بداخلااقتان بهتان امر و نهی کند.
(ربط مستقیمی به مدرسه ندارد، ولی باز مهم است!)
در درختستان طوفانِ بزرگی در راه است! اِوا میخواهد به همه کمک کند تا جایشان امن باشد. او میخواهد ثابت کند برای قَسمِ جُغدی آماده است. برای همین به اَسبچهی گمشدهای کمک میکند تا به خانه برسد. اما آنقدر باد و باران زیاد است که آنها در طوفان گیر میافتند!
آیا اِوا هنوز هم میتواند اَسبچه را نجات دهد؟
تاریخ مستطاب کلاه
کلاه شاپو، کَپ، برت، فدورا، هامبورگ، کلاش، چولو...
تا حالا کدام یکی از این کلاهها را سرت گذاشتهای؟ میدانی هرکدام چهشکلیاند؟ اصلاً تا حالا شده کسی کلاه بگذارد سرت؟
بعید است پاسخت منفی باشد، چون آدمهای زیادی به این کار علاقه دارند و حتماً تا حالا یکیشان تو را مستفیض کرده.
یک خبرِ پَرپَرانگیز! تازگیها یک همکلاسی تازه به مدرسهمان آمده. اسمش هایلی پوشپوشی است. خیلی دلم میخواهد با او دوست شوم. ولی انگار هایلی از جغدهای باحال خوشش میآید. بیشتر دوست دارد با لوسی، بالبالیترین دوستِ من، بپرد. نکند لوسی من را یادش برود؟
وقتی مامان و بابا شروع کردند به سؤال کردن از من که چهکار کنند باحال به نظر برسند، اصلاً عین خیالم نبود. راستش خیلی باحال بود که میدیدم آنها بالاوپایین میپرند و جفنگیات نوجوانها را بلغور میکنند.
این تا وقتی بود که سروکلهی بابا با لباسهای اجقوجق دمِ مدرسهی ما پیدا نشده بود!
اصلاً باحال نیست. بهترین دوستم، مدی، هم موافق است. آنها دیگر شورش را درآوردهاند. باید دست از این کارهایشان بردارند.
وقتی که از زندگی توی اتاقهای قوطیکبریتی آپارتمانهای دراز و بیقواره خسته شوی، میتوانی به کارلسون فکر کنی. او از پنجرهی اتاقت میآید تو، تو را سوار پشتش میکند و با هم پرواز میکنید، روی شیروانیها راه میروید و ماجراهای جذاب و خندهداری را با هم تجربه میکنید. فقط کافیست پنجرهی اتاقت را برای کارلسون پشتبومی باز بگذاری!
دربارهی داسی دایناسی 7 (ابر فیلی)
داسيدايناسي سبز کوچولو ميخواهد براي خالهاش يک نقاشي بکشد. يک ابر سفيد در آسمان ديده که شبيه بزغاله است. آيا داسيدايناسي نقاشي قشنگش را ميکشد؟ با مداد سفيد بايد چهجوري روي کاغذ سفيد ابر کشيد؟
درست همانروزی که پدر ترولک ساختنِ پل زیبای رودخانه را به پایان رساند، بوبو با آن اندام ظریفش موفق به کشفی تازه و عجیب شد. توانست راه جدیدی پیدا کند! راهی که یکراست میرفت میان جنگلِ انبوه و پُرسایه. بوبو چند دقیقهای سرِ جا ایستاد و به راه چشم دوخت.با خودش فکر کرد: «حتماً باید دربارهی این راه با ترولک حرف بزنم. اونوقت دوتایی میریم و امتحانش میکنیم. من که خودم تنهایی جرأتش رو ندارم.» دو تکهچوب را ضربدری روی هم چید و گذاشت اول جاده. این چوبها نشانه بودند. برای اینکه دوباره بتواند جادهی ..
آماده باشید برای خوندن خندهدارترین، پُرشَر و شورترین و باحالترین کتابی که تا حالا دیدهاید.
وقت ملاقات با چهار سابقهدار رسیده...
همه فکر میکنند من عجیب و غریبم، حتی مامان. هر چند مامان به روی خودش نمیآورد. بچه های مدرسه همیشه از من دوری میکنند. بیشتر زنگ های تفریح برای خودم تنهایی میچرخم. بقیه چیزها را طوری که من میبینم، نمیبینند. من بیشتر وقتها توی هَپَروتم. درست نمیفهمم چرا، اما توی کلهام بچهای هست که شبیه بچههای دیگر نیست.
خل گفت: «اوه اوه! نگاه کن چل. چه رنجی اومد پیش ما. یه رنج خیلی گنده اومد. میبینی چه چشمهامون رو میسوزونه؟»چل سرفه کرد. شبیه وقتهایی که ماهی را با تیغ خورده بود و گفت: «آره خل. آره. توی گلومون هم رنج سوزشی اومده. میبینی دیگه هیچی و هیچی هوا نیست. فقط رنج سوزشی هست اینجا توی این ابر.»و آنوقت همانطور که روی یک پا ایستاده بودند، چشمهایشان را بستند و سرفه کردند. دیگر هیچ کلمهای نمیتوانستند بگویند. همانطور روی یک پا شبیه لکلک ایستاده بودند و رنج میکشیدند. خل قاتی سرفههایش یک چیزی گفت ...
ماشین را گذاشت و راه افتاد. هیچ زنی ندید. اهالی شهر فقط مرد بودند. همگی با نهایت احترام نزدیکش میآمدند و میگفتند: «روز خوش دُناسوالدیتو!»، «ممنون که برگشتید دُناسوالدیتو! نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم» فدریکو با خود گفت: «لابد من را با یک نفر دیگر به اسم دُناسوالدیتو اشتباه گرفتهاند. از قرار آدم خیلی مهمی هم هست. فعلاً میگذارم من را با او اشتباه بگیرند تا بعد ببینیم چه میشود.»
تری و اندی برای ما از خانه درختی سیزدهطبقهشان میگویند. توی هر طبقه کلی خبر و ماجراست. حوضچهی کوسههای آدمخوار، آزمایشگاه مخفی زیرزمینی، رصدخانه و منجنیق غولپیکر، مسیر گندهی بولینگ، استخری که میشود داخلش را دید و کلی چیزهای باحال دیگر.
بعضیوقتها تصمیم گرفتن خیلی راحت نیست. بهخصوص وقتهایی که خواهر بداخلاقم دِلیا یکجور تهدیدآمیزی میآید سروقتم.
حرف نزن، کارت رو بکن!
مامان عزمش را جزم کرده کل خانه را مرتب کند. میگوید اگر نمیتوانم تصمیم بگیرم چه چیزهایی را رد کنم بروند، خودش جایم تصمیم میگیرد. فاجعه میشود ها!
خوشبختانه آفتابهای لببوم برای نجاتم سرمیرسند (بیشتر از یک بار هم)
دیزی وارت دیگر برای خودش یک پا جادوگر شده است و چشمک وزغی صدایش میکنند. دیزی خیلی خیالپرداز است و همینطور بازیگر نمایشنامههای شکسپیر. اما مامانبزرگش بهزور او را به قلعهی وزغی فرستاده تا جادوگری یاد بگیرد. حالا دیگر او متخصص مقابله با طلسم شده است.
وقتی نخودی داشت تخممرغ آپپزش را با نانریزه میخورد، مامان یکدفعه به بابا گفت: «تصمیم گرفتهام توی کتابکودیل بخشی برای کتابهای دستدوم راه بیندازم!»
پدرم لبخند زد، نخودی مثل اینکه تازه خبر خوبی بهش داده باشند، دست زد و من مثل سنگ خشکم زد.
توضیح اول: نخودی برادر من است. پیداست که اسم واقعیاش این نیست؛ ولی از بچگی گردالو و چروکیده بود و من اینجوری صداش کردم. خیلیها هستند که بهخیالشان اسم واقعیاش یک راز است…
انریک یک حلقهی خالی را روی صفحهی گَردان دیگر دستگاه گذاشته و سر فیلم را تویش مهار کرده بود. بعد دکمهای را فشار داد و حلقههای فیلم شروع به چرخش کردند. روی صفحهی نمایشگر، همان شمارش معکوسی بود که راب و مینا توی سالن سینما هم دیده بودند، اما بعد از آن، اسم و مشخصات یک فیلم قدیمی به نمایش درآمد. موسیقی پسزمینهی فیلم، آهنگی غمانگیز بود که از بلندگوی دستگاه پخش شد.
انریک گفت: «قتلهای خیابان مورگ.»
… آن کسی که قرار بود گرهش به دست من باز شود تو بودی. خودت بودی … دوست دارم مردی را نجات بدهم. دوست دارم یکبار هم قصه برعکس باشد. یک شاهزادهی سوار بر اسب سفید نیاید دختری را از چنگال دیو پلیدی نجات دهد. اینبار دختری بیاید با گنجشک کوچکش و شاهزادهای را از بند طلسمی آزاد کند …
دستباف یک بازی استراتژیک، تماماً ایرانی و با موضوع قالیبافی است. در این بازی، هر بازیکن در نقش یک قالیباف و در کارگاه قالیبافی شهر خود، مشغول به کنارهم قراردادن نگارههای مختلف میباشد. بازیکنان بعد از حضور در بازار و خرید کلافهای رنگی و مدیریت صحیح آنها وهمچنین استفاده به موقع از ابزار و البته کمی شانس، باید کلافهای به دستآمده را تبدیل به لچک و ترنج کرده و بعد از تکمیل دارهای قالی دستباف خود، آنها را فروخته و بر اساس ترکیب رنگ و کیفیت قالیها، امتیاز کسب کنند. اگر تجربه بازیهایی مانند جالیز و کاروبار که از مکانیزمهای حول محور مزایده و خرید برخوردارند، برایتان دلچسب بوده و به دنبال یک بازی با موضوعی ایرانی هستید که در یک دورهمی خانوادگی و دوستانه به رقابت با عزیزانتان بپردازید و یا ازعلاقمندان به بازیهای استراتژیکی هستید که ترکیبی از شانس و مهارت در بازیها برایشان خوشایند است و همچنین عواقب تصمیمها و انتخابهای لحظهای شما را به وجد میآورد، دستباف را به شما پیشنهاد میکنیم.
دربارهی داسی دایناسی 6 (موهای جنگلی)
من نميآم باباجون! دوستندارم مهموني خسته شدم از بس كه بردي منو سلموني داسي دايناسي سبز كوچولو موهايش بلند شده است. اگر آنها را كوتاه نكند، مامان و بابا او را به مهماني نميبرند.
تان جی ها 4 (جولای نوراختر)
قرنهاست که ابزاربانها و قراولها از دروازههای اسرارآمیز مادر، منبع قدرتی باورنکردنی، محافظت میکنند. اما حالا دروازههای مادر در حال مرگاند و هورس و بقیهی ابزاربانها میدانند که دروازههای ضعیفشده نیرویی خطرناک ساطع میکنند که جهان را خواهد بلعید و تمام ساکنانش را نابود خواهد کرد.
شغل های باورنکردنی که شاید تا حالا اسمشان را نشنیده باشی !
آیا میدانستی شغلهایی وجود دارد که تا حالا اسمشان را هم نشنیدهای؟ برای مثال، نوبتبگیر حرفهای، کارآگاه زباله، کِشتکار جسد، گاوچران دریایی، امدادگر اسکیسوار، پرستار تنبلها و کلی شغل باحال و عجیبوغریب دیگر.
همینکه بیدار شدیم، بعد از آنکه رکورد جهانی زود صبحانهخوردن را شکستیم، هیولاها رفتند توی کولهپشتیام و با هم از خانه زدیم بیرون.
ـ نمیفهمم چه اصراری داری همهجا عروسکهایت را با خودت ببری. بچهای بهسن تو...
ـ بهتان تکلیف ندادهاند؟
ـ چرا! اتفاقاً برای همین دارم میروم پارک! باید دربارهی یکی از چیزهای مربوط به شهر مطلب بنویسیم. من پارک را انتخاب کردهام.
ـ آفرین پسرم! انتخاب خیلی خوبی است!
موتسارت مربی پیانوی بابک میشود و او را بهعنوان پیانونوازی که خوانندگان گروه اپرایش را هماهنگ میکند برمیگزیند. بعد هم برای اجرای اپرای «عروسی فیگارو» به سفری پرماجرا به فرانسه میروند و با اجرای این اپرا انقلابی در میان تماشاگران به پا میکنند. تماشاگرانی که فکر میکنند ملکهی اتریشیشان فرق بین نان و کیک را نمیداند.
واپنيرا! خيلی هيجانانگيز بود! من و تهآ و تراپولا و بنجامين راه افتاده بوديم دنبال ياقوت آتشزا، جواهری افسانهای که در قلب جنگل آمازون مخفی بود. ولی جستوجویمان تبديل شد به ماجراجويی! چند تا جوندهی بدجنس و نفرتانگيز هم دنبال ياقوت میگشتند! يعنی موفق میشديم که نگذاريم اين سنگ گرانبها به پنجهی موشهای ناجور بيفتد؟
مجموعه ای کامل از اسباب بازی های پسرانه! هواپیما کنترلی، کوادکوپتر، هلی کوپتر، ماشین کنترلی، انواع ماکت های فلزی موتور و ماشین و تفنگ های فضایی!!!
تو این بخش برای راحتی شما کاربر گرامی، تمامی محصولات به صورت تخصصی دسته بندی شده است.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستم
یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستم