انیسه توی اتاقش نشسته بود و زانوهایش را بغل زده بود. به حرفهای همدم فکر میکرد، به حسی که در دلش داشت. مثل روزهای اول نوروز تازه شده بود. صدای خندههای ابریشم حرمسرا را پر کرده بود. انیسه از اتاق بیرون زد. کسی در...
… آن کسی که قرار بود گرهش به دست من باز شود تو بودی. خودت بودی … دوست دارم مردی را نجات بدهم. دوست دارم یکبار هم قصه برعکس باشد. یک شاهزادهی سوار بر اسب سفید نیاید دختری را از چنگال دیو پلیدی نجات دهد. اینبار...
صفورا دیلاق و بیقواره بود با شانههایی پت و پهن و دستانی بزرگ مثل دو طاقار که از دو طرف تنش آویزان بودند. صورتش گُرگرفته، دهانش گشاد و بینیاش استخوانی کشیده بود. یک خال بزرگ گوشتی گوشهی چپ لب پایینش داشت … زبانش...
مرد جوان گفت: «آخآخ! گفتی آسمون؟ تو پرواز کردی؟ من هم یه بار پرواز کردم تو آسمون.» هرمز سریع گفت: «واقعاً؟! با چی؟ اسب؟» مرد و زن جوان هر دو زدند زیر خنده. مرد گفت: «اسب؟ چی میگی؟! تو از کجا اومدی مرد؟ نه بابا! یه...
در روزگاران گذشته در سرزمینی دور و در شهری قدیمی پسر جوان و فقیری به نام علاءالدین زندگی می کرد. او آن قدر فقیر بود که گاهی از گرسنگی مجبور می شد دست به دزدی های کوچکی بزند! در آن زمان خلیفه دختری زیبا به نام “جاسمین”...
بالاخره علاءالدین و یاسمین میخواهند ازدواج كنند. اما روز جشن عروسی، دزدها وارد قصر میشوند و در حالیكه میهمانان را غارت میكنند، یكی از آنها به سراغ اتاق هدیههای عروسی میرود. او دنبال چه میگردد؟شما همراه با...