پارادیس به جنگلی که هر لحظه تاریکتر میشد اشاره کرد و گفت: «همینحالا، من میرم سراغ هیولای خرسیِ کلّهکوسهای. قبل از اینکه شهردار رو بخوره. شما دو تا، مثل شیر با من میآیین یا هنوز دهنتون بوی شیر میده؟»
بن دستش را بالا برد: «من مثل شیر میآم.»
ویسلی دستش را بالا برد: «من دهنم بوی شیر میده.» چپچپ به بن نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «خیلی خب. من هم با شما همراه میشوم. اما بهتون هشدار میدهم، اگر من زندهزنده خورده شدم، شما دو نفر شخصاً مسئولید.»ش
پی و فی کجا هستند ؟
پی و فی توی یک دشت قایمباشک بازی میکنند.
-کجایی فی؟
-پی! تو کجایی؟
آنها گم شدهاند و نمیتوانند هم را پیدا کنند.
حالا باید دنبالشان بگردیم.
در این کتاب ده آفتابپرست گم شدهاند. پیدا کردن آنها ساده نیست، چرا که آفتابپرستها ماهرانه خودشان را در طبیعت پنهان میکنند. اما مطمئناَ بچهها آنها را از مخفیگاهشان بیرون خواهند کشید. البته اگر خودشان هم ناپدید نشوند، در دنیای شگفتانگیز و رنگارنگ این کتاب.
سایر کتاب های همین ناشر
در درختستان طوفانِ بزرگی در راه است! اِوا میخواهد به همه کمک کند تا جایشان امن باشد. او میخواهد ثابت کند برای قَسمِ جُغدی آماده است. برای همین به اَسبچهی گمشدهای کمک میکند تا به خانه برسد. اما آنقدر باد و باران زیاد است که آنها در طوفان گیر میافتند!
آیا اِوا هنوز هم میتواند اَسبچه را نجات دهد؟
کتاب آخر و عاقبت گربه بازی! هفتمین جلد از مجموعهی لوتا پیترمن اثر آلیس پانترمولر با ترجمهی نونا افراز و تصویرگری دانیلا کوهل توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
ای داد و هوااار! آخرِ این هفته جشن پنجاهمین سالگرد ازدواج است. قرار است همهی فامیل توی یک قلعهی قدیمی در اشترولنشتاین توی فیزلگو جمع شوند و جشن بگیرند. بابا یک عالمه برنامهی اجقوجق ریخته؛ شکار گنج، گردش علمی و قایقرانی. ولی از همه بدتر، برنامهی آوازخواندن من و برادرهای خلوچلم است، آنهم جلوی همه!
حتماً مثل همیشه سوژهی پسرعموی بدجنسممیشویم و حسابی مسخرهمان میکند. البته خوشبختانه قراراست دو تا دخترعمهام را برای اولین بار ببینم؛ امیلیا و اولیویا از استرالیا! کسی چه میداند، شاید با آمدن آنها خیلی خوش بگذرد...
باز هم یک عالمه دردسرهای لوتایی که آدم را از خنده رودهبر میکند. این بار با صفحههای بیشتر، پر از جشن و شادی!
سمک سرش را برای آتشک خم کرد و رو به خورشید که جلوی پایش دوزانو نشسته بود، دست دراز کرد. خورشید دست سمک را فشرد و برخاست. سمک گفت: «با تو پیمان مردانگی و وفاداری میبندم. بدون این قویترین عهدیه که عیار با مرد دیگهای میبنده. تا تو و مهپری رو به هم نرسونم، دست برنمیدارم.»خورشید دست روی قبضهی شمشیر گوهرنشانش گذاشت و بلند گفت: «پس به شروانه و مهران و فغفور حمله میکنیم و تا آخرین قطرهی خون …»– کجا با این شتاب شاهزاده؟ اگر میخواهی به شهدخت برسی باید اینجا قوی باشه.سمک به شقیقهاش اشاره کرد....
بگذارید ببینم. ماجرا دقیقاً از آنجا شروع شد که... شوخی نمیکنم ها! یک روز غروب، خوشحال و آسوده روی کاناپهام لم داده بودم، کنترل تلویزیون را توی پنجهام گرفته بودم و پشتِ سرِ هم کانال عوض میکردم که یکدفعه یک تبلیغ تلویزیونی چشمم را گرفت.
یک خانم جونده با موهای طلایی داشت مثل یک موش دیوانه عربده میکشید: «دارین کچل میشین؟ موهاتون کمپشت شده؟» بعد پوزهاش را آورد جلو و چسباند به دوربین و ...
نسیم خنکی وزید. میگفت بهار آمده است.
با خودم گفتم: «هوم! بوی گُلوگیاه عجب حالی میده!» خوشحال بودم. من عاشق روز بزرگِ خوشآمدگویی هستم! باغوحش ما سالی یک بار میزبان حیواناتی میشود که از آفریقا میآیند. آنها یک هفته پیش ما میمانند و بعد به باغوحشهای اروپا میروند. توی این یک هفته با حیوانات خیلی جالبی آشنا میشویم. من هم داشتم آماده میشدم تا از آن روز خیلی لذت ببرم.
سلام. اسم من «اندی» است.
این هم «تری»، دوستم است.
ما توی یک درخت زندگی میکنیم.
خب، منظورم از درخت، یک خانهدرختی است. تازه وقتی میگویم خانهدرختی، منظورم یکی از آن قدیمیهایش نیست. یک 65 طبقهاش است!
(خانهدرختی ما قبلا 52 طبقه بود ولی ما 13 طبقهی دیگر رویش ساختیم.)
خب، معطل چی هستید؟
بپرید بالا!
«به مدرسهی من خوش اومدین. شما الان دزدان دریایی کارآموز هستین. ما شما رو به یه دزد دریایی کامل در هفت دریا تبدیل میکنیم! اگه بخواهین عین خیارهای دریایی نِکونال کنین یا اگه مثل نرمتنها از زیر کار دربرین و ولو بشین، بهتره که همینحالا سریع بپرین سمت ساحل.»
مرتب نگهداشتن اتاق از خیلی از مشکلات جلوگیری میکند. اگر پدر و مادری وارد اتاقی بشوند و ببینند همهچیز مرتب و منظم است، اصولاً شک نمیکنند. خب البته پدر و مادرهایی هم هستند، مثل مال من، که همیشه یک چیزی پیدا میکنند.
خیلی حالم خرابه دکتر خزآرام، نه؟!
روی مبل مطبِ روانموشپزشکم، دکتر خزآرام، ولو شده بودم. با اینکه مبلِ راحتی بود و از پشمِ گرم و نرمِ گربه درست شده بود، اما من خیلی راحت نبودم، بیشتر نگران بودم.
ـ دکتر خزآرام! خیلی حالم خرابه! نه؟
دکتر خزآرام به پشتیِ صندلیاش تکیه داد و با آن لهجهی خندهدارش گفت: «خُف اول فایَد چند تا سؤال ازت فِپُرسم. فِگو فِفینم، از کِی شروع شد؟»
آه کشیدم...
استش این روزها مامان و بابا خیلی کم با من حرف میزنند. شدهاند یک مامان و بابای ایدهآل!
کلاً یک جورِ باورنکردنی حالشان خوب است.
یعنی میتوانم ریسک کنم و دربارهی چرتِ توی کلاسم، چیزی بهشان بگویم؟ یعنی میشود آنقدر درگیر اولین روزِ کاریِ بابا باشند که اصلاً نفهمند چی به چی است؟
یا اینکه این قضیه برشان میگرداند به حالت قبل؟
فقط یک نفر میداند که الان باید چهکار کنم: مدی!
آنجلا به جنابِ تام یاد داد درست رفتار کند. به او میگفت:
«لقمههای کوچک بردار!»
«موقع جویدن دهانت را ببند!»
خیلی چیزها بود که جنابِ تام باید یاد میگرفت.
تام بیشتر از هر کاری حمامکردن را دوست داشت. توی حمام به اینطرف و آنطرف آب میپاشید و شلوغکاری راه میانداخت.ش
پوملو، فیل فیلسوفِ صورتی، هنوز خوب دنیا را ندیده بود. یک روز صبح دلش خواست ببیند دور و بَرش چه خبر است!
اولش افتاد توی قوریِ آشپزخانه! بعد هم لنگهجورابی را دید که توی اتاق افتاده بود.
پوملو نمیدانست جوراب چیست؟ فکر کرد یک تونل تنگ و کوتاه است!!! رفت توی تونل... بو میداد!!
پوملو فیل صورتیِ کنجکاو و متفاوتی بود. او گشت و گشت و با چیزهای ناشناختهی زیادی آشنا شد.
اگر تو هم دوست داری با دنیای ناشناختهها آشنا شوی، خرطومِ پوملو را بگیر و همراه او برو به دیدن ناشناختهها...
تام هر کاری از دستش بربیاید میکند که توی دردسر نیفتد. ولی خب، بعضی وقتها اتفاقهایی پیش میآید که توی جدول امتیازهای کلاس سه تا صورتک ناراحت میگیرد. اگر تام یک صورتک ناراحت دیگر بگیرد ، آقای فولِرمَن اجازه نمیدهد در اردوی مدرسه شرکت کند!
رن گفت: «وای! وین!» و مشتاقانه اطراف را برانداز کرد. الکس گفت: «باید حداقل سههزار کیلومتر از جایی که بودیم فاصله داشته باشه ... اونوقت ما همهش یه دقیقه تو راه بودیم.» یاد منظرهی تاریک و عجیبوغریبی افتاد که با ناامیدی میانش دویده بودند ... آیا واقعاً میان جهان پس از مرگ سفر کرده بودند؟ ذهنش از سؤالهای بزرگ و گیجکننده پر بود، ولی الان نگرانیهای بزرگتری داشت. وقتی نگاهش روی لبههای تاریک خیابان میچرخید، طلسمآویز باستانیاش را در کنار پوستش حس میکرد که گرم میشود. این یک هشدار بود...
۱. میتوانید از این کتاب برای دررفتن از کارهای حوصلهسَربَری مثلِ ناخنگرفتن استفاده کنید.
۲. همین که این کتاب را دست بگیرید، بهنظر میآید مشغولِ کاری هستید.
۳. اگر مشغولِ خواندنش باشید، احتمالِ اینکه پدر و مادر و معلمها مزاحمتان بشوند، کمتر است. (این واقعیت اثبات شده.)
۴. وانمود کنید خواندنِ کتابه جزوِ مشقهای مدرسهتان است، حتی اگر نیست.
و ...
«بیشتر شبیه یه سایهی بزرگ و سیاه بود. تنها چیزی که تونستم واضح ببینم، دستهاش بود، دو تا دست اسکلتی و لاغر. داشتند با انگشت من رو نشون میدادن. یه چیزی هم ازشون چکه میکرد. یه چیزی شبیه... شبیه خون! خواستم فرار کنم که دستها بالای سرم پیچوتاب خوردن و انگار طلسم شده باشم، دیگه نتونستم تکون بخورم. همونجا سرِ جام میخکوب شدم. بعد یکی از دستها مثل برق پرید جلو و گلوم رو گرفت. خیلی وحشتناک بود. همون لحظه رعدوبرقِ وحشتناکی زد و تونستم صورت ترسناک و رنگپریدهش رو ببینم. خندهش مو به تنم سیخ کرد....
تان جی ها 4 (جولای نوراختر)
قرنهاست که ابزاربانها و قراولها از دروازههای اسرارآمیز مادر، منبع قدرتی باورنکردنی، محافظت میکنند. اما حالا دروازههای مادر در حال مرگاند و هورس و بقیهی ابزاربانها میدانند که دروازههای ضعیفشده نیرویی خطرناک ساطع میکنند که جهان را خواهد بلعید و تمام ساکنانش را نابود خواهد کرد.
مامان گفت: «تو باید تنبیه شوی ریکی!»
بابا گفت: «همین طوره! موردش یکی دو تا هم نیست.» بعد نگاه معناداری به من کرد.
-فیلم ممنوع!
-چی؟
-مک دونالد ممنوع!
-اما این نامردیه.
-شنا ممنوع!
-یه لحظه مهلت بدید.
مامان گوشی تلفنم را قاپید و انداخت تو جیبش.
-تلفن هم ممنوع.
میگویم: «علو! به دوچرخهی این یارو دست نزن، شر میشود، این امیرو بچهی خیلی بسیار دعواگری است، هیکل دارد بهاندازهی چی!» میگوید: «رکاب که بزنی، چراغِ پشت گلگیرش روشن میشود، دیدهای؟ از دوچرخهی عبدلو هم باحالتر است.» میگویم: «برعکس خودِ امیرو، دوچرخهاش خیلی قشنگ و باحال است، چرخهایش هم پُر از نوارهای رنگیاند.» میگوید: «تازه یادش رفته قفلش کند.» صدای جیغ و بوق و سوت بچهها بلند شده...
چند ثانیه بعد زنگ زدم به خواهرم، تِهآ. گفتم: «همینالان تراپولا بهم زنگ زد. فکر کنم توی دردسر افتاده.»خواهرم جیر کرد: «من رو از خواب ناز بیدار کردی که همین رو بهم بگی؟ داشتم یه رؤیای محشر میدیدم ها! خواب میدیدم توی یه قایق تفریحی بزرگ عروسی گرفتم. نذاشتی ببینم داماد خوششانس کیه.»از جملهی آخری خیلی تعجب نکردم. آخر خواهرم از تعداد پنیرهایی که من توی یخچال کَتوگُندهام دارم هم بیشتر خواستگار دارد!ادامه دادم: «گوش کن تِهآ! تراپولا داشت از سرزمین موشهای خونآشام زنگ میزد!»تِهآ جیر کشید: …...
سلام به همه. بله، من دکتر مارمالادم! من از صبح داشتم تو این ککدونی چیزهای قشنگقشنگ پچپچ میکردم و گرگ هم ثابت کرد که خیلی خیلی پسر حرفگوشکن و معرکهای تشریف داره. اما آقای مار این مهمونی منه. متاسفانه باید ازت بخوام جمع و جور کنی بری پی کارت.
دستهای پرندهی نقرهای بر فراز آسمان پرواز کردند. بعد یک طاووس، دُمِ آبی و ارغوانی و سبزش را با شکوه باز کرد، آنقدر که افق را پر کرد. ققنوسی تخمی طلایی گذاشت و بعد رنگ طلایی تخم به رنگ قرمز درآمد و به صورت فوارهای از ستاره محو شد. تخم در آسمان آویزان بود تا اینکه یک ققنوس جدید به رنگ قرمز و طلایی از آن بیرون آمد. قوچی نقرهای در میان غلغلهی شدید بلزاییها بهسوی آسمان سیاه گام برداشت.
و بعد، در اوج نمایش، یک اژدهای غولپیکر سبز در آسمان پدیدار شد.