آنها در افسانههایش به هیچ شاهزادهای احتیاج نداشتند!
مدرسه افسانه ای (جلد سوم دو ملکه بخش اول)
غم سراسر وجودش را گرفت. قبل از شب گذشته، مرگ برایش اتفاقی نادر بود و الان هرجا که می رفت، مثل لفافه ای احاطه اش می کرد. وقتی کسی یک لحظه زنده بود– مثل مادرش، مثل گوربان، مثل این هفت پیرو خوب ها– و لحظه ی بعدش دیگر در دنیا نبود، چه حسی داشت؟ پس آن همه فکر و ترس و رویا کجا می رفت؟ آن همه عشق و محبتی که هنوز در وجود کسی بود و باید ابراز می کرد، چه می شد؟ بدنش لرزید، گویی خیلی به عمق ماجرا رفته بود و ناگهان متوجه سکوت و خاموشی اطرافش شد. خودش را سرزنش کرد، چرا هنوز اینجام؟ و برگشت.