«جرقه» شجاع، باهوش و خیلی تَروفِرز است و دوست دارد سگِ پلیس شود. ولی جرقّه شبیه سگهای پلیس نیست. خانوادهاش سگهای عروسکی و خانگی هستند و هیچکدام تا حالا همچین شغلهایی نداشتهاند. اما جرقّه عاشق ماجراجویی است و تصمیم گرفته در آزمون سگِ پلیس کلانتری شهر آفتابگردان شرکت کند.
وزن آب
جلوی ادارهی مهاجرت صف بستیم، عصبی. توی دلمان انگلیسیحرفزدن تمرین میکردیم: بله، ممنون، سرکار. هر وقت حرفزدن باعث میشود دل پیچه بگیرم و پیش از اینکه دهانم را باز کنم چیزهایی را که قرار است بگویم مثل متن یک نمایش تمرین میکنم میفهمم که توی خانهی خودم نیستم.در قسمت تحویل چمدانها کیسهی لباسها روی نقاله سر میخورد، و همه نگاهش میکنند. بعضیها با دست نشانش میدهند. برای همین مامان میگوید: «ولش کن کاسینکا، به جز چند تا زیرپوش بلند چیزی توی کیسه نیست. آن هم به کارمان نمیآید. اینجا چکمه ل...
کاسینکا و مادرش با چمدانی کهنه و کیسهای پر از لباس راهی انگلیس میشوند. در این سفر که نه، اما در سفر زندگی کاسینکا تنهای تنهاست. مادر در خانه با قلب شکستهاش سرگرم است و در مدرسه دیگران از کاسینکا فاصله میگیرند. تا اینکه شناکردن او را از تنهایی درمیآورد. یک دوست خوب، شنا میکند توی زندگیاش و او میفهمد برای روی آب ماندن و غرقنشدن بیشتر از یک راه هست...
سایر کتاب های همین ناشر
چیزی نمانده که تعطیلات عالی هفتهی آخر سال به فاجعهای تمامعیار تبدیل شود. اینکه همهچیز به روال طبیعی خود برگردد، به عشقفوتبالها بستگی دارد. قرار بود تعطیلاتِ فراموشنشدنیای باشد. قرار بود آخرین مسابقهی فوتبال سال را برگزار کنند: مسابقهی بچهها با پدر و مادرها. بعدش هم قرار بود با هم به ورزشگاه اتلتیکو مادرید بروند تا فینال جامحذفی را تماشا کنند. اینها به کنار، سیرک بزرگ آتش هم به سویالاچیکا آمده تا برنامههای جذاب و هیجانانگیزی ترتیب دهد، اما با شروع آتشسوزیهای مرموز در شهر، همهچیز به هم ریخته است. عشقفوتبالها که پیمان بستهاند تا همیشه کنار هم باشند، این بار در جلد هشتم از مجموعهی تهجدولیها باید دستبهکار شوند و مقصر آن خرابکاریها را پیدا کنند.
تان جی ها 4 (جولای نوراختر)
قرنهاست که ابزاربانها و قراولها از دروازههای اسرارآمیز مادر، منبع قدرتی باورنکردنی، محافظت میکنند. اما حالا دروازههای مادر در حال مرگاند و هورس و بقیهی ابزاربانها میدانند که دروازههای ضعیفشده نیرویی خطرناک ساطع میکنند که جهان را خواهد بلعید و تمام ساکنانش را نابود خواهد کرد.
مینا سانتلمو، نویسندهی نوجوان داستانهای پلیسی، بعد از ماجراجوییهایش در دو کتاب دیگر مجموعه، موزهی نفرینشده و دخمهی فیلمهای سلولوئید، اکنون یک دعوتنامهی مرموز دریافت کردهاست: دعوتنامهای برای شرکت در یک آزمایش بزرگ!
مینا و همراهانش در این آزمایش بزرگ، قرار است در یک جزیرهی دورافتاده، موقعیتی مثل زندگی روی مریخ را شبیهسازی کنند؛ آزمایش بزرگی که مدیریت آن بهعهدهی گروهی از نویسندگان داستانهای علمی_تخیلی است. اما چرا مینا به این آزمایش دعوت شدهاست؟ چهکسی او را دعوت کرده و چرا هیچ نام و نشانی از او در دست نیست؟ زمین سرخ جزیرهی لاساستریاس چه رازها و معماهایی در خود دارد؟
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
سلام! من آگوس پيانولا هستم و اگر احياناً تا حالا افتخار آشنايی باهام را پيدا نکردهايد، بايد خدمتتان عرض کنم که با چند تا هيولا زندگی میکنم. همهچيز داشت به خوبی و خوشی پيش میرفت، تا اينکه سروکلهی دکتر بروت خبيث و نقشههای بدجنسانهاش پيدا شد.
اين بار، يک دوره مسابقات بازیهای روميزی ترتيب داده تا همهی جايزهها را، البته با دوز و کلک، مال خودش کند. باز خوب است که هيولاها را داريم تا جلوی دکتر بروت را بگيرند و نگذارند کاری از پيش ببرد.
هزار سال است خاکستر میبارد و هیچ گلی شکوفه نمیزند. هزار سال است اسکاها با تیرهروزی به بردگی کشیده میشوند. هزار سال است که لرد فرمانروا قدرت مطلق را در دست دارد؛ فرمانروایی شکستناپذیر که نهایت وحشت را حاکم کردهاست. امید مدتهاست از دست رفته و حتی خاطرهای هم از آن باقی نماندهاست؛ درست در همین موقع، نیمهاسکایی ترسو و دلشکسته، امید را در جهنمیترین زندان لرد فرمانروا پیدا میکند. کِلسیر «برانگیخته» میشود و قدرتهای یک مِهزاد را مییابد. او دزدی است با خصلت رهبری ذاتی و اکنون هدفی جز شکست لرد فرمانروا ندارد. کلسیر رؤیایش را برملا میسازد؛ سرنگونی معبود ظالم.
...اندی میگوید: «من هم همینطور. شرط میبندم الان خیلی باهوشترتر از تواَم!»تری میگوید: «حرفش رو هم نزن! من یه میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»اندی میگوید: «عمراً! چون من یه تریلیارد میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»تری میگوید: «نهخیر. نیستی! من یه ییلیون زیلیون ویلیون تریلیون... (خمیازه) اسپیلیون کوییلیون فریلیون... (خمیازه، خمیازه) بیلیون میلیون... (خمیازه، خمیازه، خمیازه) خریلیپونففففففففففففف...»آلیس میگوید: «نگاه! تری وسط حرفزدن خوابش برد!»آلبرت میگوید: «اندی هم ...
بازی فکری شیمیاگران یک بازی تماما ایرانی و سومین بازی از سری بازیهای «الف» تا «ی» ایرانی است که توسط امیر آئین طراحی و از شهریور ماه 1400 وارد بازار شده. داستان بازی در مورد علمی غریبه و به ظاهر جدید اما در واقع کهن به نام شیمیاگری است.
چگونه فضانورد شویم
آیا تا حالا آرزو داشتهای که فضانورد شوی؟
آشپز فضایی چطور؟ یا طراح سفینه؟ و یا کارت این باشد که دنبال موجودات فضایی بگردی؟ صنعت فضایی فرصتهای شغلی زیاد و گوناگونی دارد، از فضانوردی گرفته تا مهندسی فضاپیماها، و کاوشگری فضا برای یافتن سیارههایی که شاید روزی مردم بتوانند در آنها زندگی کنند.
خانوادهی سلطنتی چهار نفرهای در قلعهای وسطِ شهر زندگی میکنند. همهی آنها از تاجگذاشتن متنفرند. هربار از تاجگذاری فرار میکنند و به دریا و کوه و آتشفشان میروند. شاهزادهکوچولوهای بامزه، آلیس و لوییسکوچیکه، به هر بهانهای دنبالِ بازیکردن هستند و بوزومخملی، فیلِ گندهی عروسکیشان را همهجا با خودشان میبرند.
اینبار نوبت باباست که...
بگذریم. داشتم میگفتم. این خانم موش از طرفداران من نبود. برعکس، یک دقیقه تمام زل زد به پوزهام و بعد چترش را کشید بیرون و محکم کوبید توی کلهام!
سمک سرش را برای آتشک خم کرد و رو به خورشید که جلوی پایش دوزانو نشسته بود، دست دراز کرد. خورشید دست سمک را فشرد و برخاست. سمک گفت: «با تو پیمان مردانگی و وفاداری میبندم. بدون این قویترین عهدیه که عیار با مرد دیگهای میبنده. تا تو و مهپری رو به هم نرسونم، دست برنمیدارم.»خورشید دست روی قبضهی شمشیر گوهرنشانش گذاشت و بلند گفت: «پس به شروانه و مهران و فغفور حمله میکنیم و تا آخرین قطرهی خون …»– کجا با این شتاب شاهزاده؟ اگر میخواهی به شهدخت برسی باید اینجا قوی باشه.سمک به شقیقهاش اشاره کرد....
سالها پیش، آن وقتها که ریشهایم هنوز سپید نشده بود، حتی میتوانم بگویم سیاه هم نبود یا البته درست بگویم اصلاً ریش نداشتم، از پدرم پرسیدم: «بابا! این عشق که میگن چیه؟» پدرم گفت: «این غلطها به تو نیومده فرزند دلبندم! تو باید دَرست رو بخونی.» پنج سال بعد که هفت سالم بود و سواد خواندن و نوشتن مختصری آموختم، تصمیم گرفتم به جای درس خواندن بروم و عاشق شوم. اما قبل از عاشق شدن لازم بود با تحقیق در داستانهای موجود معنای واقعی عشق را دریابم. اولین داستانی که نظرم را جلب کرد، داستان ویس و رامین بود...
ماشین را گذاشت و راه افتاد. هیچ زنی ندید. اهالی شهر فقط مرد بودند. همگی با نهایت احترام نزدیکش میآمدند و میگفتند: «روز خوش دُناسوالدیتو!»، «ممنون که برگشتید دُناسوالدیتو! نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم» فدریکو با خود گفت: «لابد من را با یک نفر دیگر به اسم دُناسوالدیتو اشتباه گرفتهاند. از قرار آدم خیلی مهمی هم هست. فعلاً میگذارم من را با او اشتباه بگیرند تا بعد ببینیم چه میشود.»
دربارهی داسی دایناسی 11 (ماشین بابی ناسور)
این دنده رو نگاه کن! دنده ست یا دسته بیله؟ چراغشم که سوخته آب پاششم تعطیله روز جمعه است. داسی دایناسی سبز کوچولو میخواهد همراه مامی دایناسی و بابیناسور برود گردش.
یک خبر بالانگیز! «عید قلبهای گرم» نزدیک است. من یک عالمه هدیه برای دوستانم ساختهام. دل توی دلم نیست زودتر هدیهها را برایشان ببرم. اما بعد میفهمم هدیهی چند تا از پَرپَریترین جغدهای زندگیام را فراموش کردهام! ای وای! حالا چه خاکی به پرم بریزم؟
نیت که حیرت دوستانش را حس میکرد، پرسید: «چی دیدین؟» فِرِدی گفت: «وسط مِه یک دختری هست با شنلی از برف.» هارپر گفت: «پوستش قهوهایطلاییه.» لیزل گفت: «گیسهایی داره که انگار پُر از رعدوبرقن.» نیت دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما همان لحظه رعد مثل خرس بزرگی غرید و چتر سرخ به سویی دیگر پرت شد.
همینکه بیدار شدیم، بعد از آنکه رکورد جهانی زود صبحانهخوردن را شکستیم، هیولاها رفتند توی کولهپشتیام و با هم از خانه زدیم بیرون.
ـ نمیفهمم چه اصراری داری همهجا عروسکهایت را با خودت ببری. بچهای بهسن تو...
ـ بهتان تکلیف ندادهاند؟
ـ چرا! اتفاقاً برای همین دارم میروم پارک! باید دربارهی یکی از چیزهای مربوط به شهر مطلب بنویسیم. من پارک را انتخاب کردهام.
ـ آفرین پسرم! انتخاب خیلی خوبی است!
اگر مثل پوملو یک فیل فیلسوفِ صورتی کوچولو بودی، با خرطومِ درازت چهکار میکردی؟ مثلاً با خرطومت کلاهِ گِرد و پیچپیچی درست میکردی؟ یا از شاخههای گوجهفرنگی آویزان میشدی و تاب میخوردی؟ یا اینکه با خرطومت توتفرنگیهای خوشمزه و رسیده را از بالای بوتهها میچیدی؟
دوقلوهای دانشمند 1 (نیک و تسلا در آزمایشگاه برق فشار قوی)
نیک و خواهرش، تسلا، عاشق علـماند، برای همین هـر روز با چالش جدیدی روبهرو میشوند. بعد از اینکه پدر و مادرشان بهطرز مرموزی ناپدید میشوند، آن دو به خانهی عموی نابغهشان میروند که مخترعی همهکاره است. نیک و تسلا در آزمایشگاه عمو نیوت دست به ماجراجویی میزنند و ابزارهایی جالب و کاربردی میسازند...
دربارهی داسی دایناسی 6 (موهای جنگلی)
من نميآم باباجون! دوستندارم مهموني خسته شدم از بس كه بردي منو سلموني داسي دايناسي سبز كوچولو موهايش بلند شده است. اگر آنها را كوتاه نكند، مامان و بابا او را به مهماني نميبرند.
دربارهی داسی دایناسی 14 (داسی ماهی)
جونمي دريا دريا! داريم ميايم پيش تو بگو آماده باشن موجاي فيشفيشِ تو بابيناسور يک خبر خوب براي داسي دايناسي دارد. چه خبري؟ درست حدس زدي! آنها قرار است براي تعطيلات به کنار دريا بروند.
طبق فرمایش خانم پیپی، همهی بچهها عکس حیوانهایی را که میخواستند بکشند، با خودشان آورده بودند. همه بهجز شایِن.
به هر صورت، کشیدن لاکپشت خیلی بهنظرم سخت بود، حتی با داشتن عکسش. چون روی لاکش پُر از برآمدگی، چین و چروک، خط و لکه است. بهخاطر همین، لاکپشت من کمی شبیه توپ فوتبال سوراخ شد.