زانِ پیر جادوگری است که در دل جنگل زندگی میکند. مردم شهر این پیرزن را منشاء همه بدیها میدانند و امیدوارند که با پیشکش یک قربانی از گزند او در امان بمانند. آنها هر سال کودکی را به عنوان قربانی به جادوگر پیشکش میکنند و برای این کار نوزادی را به جنگل برده و او را در جایی رها میکنند. اما چیزی که مردم شهر نمیدانند این است که زان قلب مهربانی دارد؛ این جادوگر نوزادان رهاشده در جنگل را نجات داده و به خانوادههای مهربان و خوشقلبی که در آن سوی جنگل زندگی میکنند، میسپارد.
پسر زن جادوگر
مکثی کرد، انگشت زخمیاش را به لب برد و خون را مکید. برای یکلحظه، انگار که تصمیمی گرفته باشد، چشمهایش را بست و باز کرد … الوارهای سقف به جیرجیر افتادند، تیرچهها لرزیدند و دودی بدبو از جرز تختههای کف بیرون زد.
خانه از جادو بو گرفت: بوی گوگرد، بعد خاکستر، بعد بویی شیرین و ناگهانی.
میدانست جادو بیدار شده، بهگوش است و گرسنه.
جادو میخواست بیرون بیاید.
دو برادر دوقلو را پدرشان در آستانهی غرق شدن در رودخانه نجات میدهد. اما مادر جادوگرشان مجبور میشود، برای نجات جان یکی، جان دیگری را به او پیوند بزند. استفاده از جادوی سیاه، راه جادو را به زمین باز میکند. آیا «ند»، پسر بازمانده از جادو میتواند جلوی سیاهی را بگیرد؟ یک فانتزی درجه یک با جوایزی بینالمللی.
از همین نویسنده
سایر کتاب های همین ناشر
هیجان بیشتر با بستهی کاپوچین پلاس!
حالا دیگر میتوانید با اضافه کردن این بسته به بازی اصلی، کاپوچین را ۶ نفره بازی کنید، آن هم با ۳۶ کارت کاملا جدید برای چالش و هیجان بیشتر!
کاپوچین یک بازی هیجان انگیز با رنگ و زنگ و به سبک بازیهای همزمان است. یعنی بازیکنان در آن قرار نیست تا منتظر نوبت خودشان باشند، بلکه همه همزمان شروع به چیدن لیوانهایشان روی هم، با نهایت سرعت و دقت میکنند. باید قبل از بقیه با لیوانک هایی که در دست دارید ترکیب مناسبی بسازید. زنگ را به صدا دربیاورید تا در آخر با امتیاز بیشتر برنده شوید. تصویرهای مختلف، با رنگها و ترکیبهای متفاوتشان پیش روی شما هستند و البته حریفانی جدی و سرسخت. پس حواستان را جمع کنید! زنگ پیروزی کاپوچین فقط برای تیزترین چشمها و سریعترین دستها به صدا در میآید! همچنین این بازی را می توانید در سه سطح سختی ساده، متوسط و پیچیده بازی کنید.
بگذارید ببینم. ماجرا دقیقاً از آنجا شروع شد که... شوخی نمیکنم ها! یک روز غروب، خوشحال و آسوده روی کاناپهام لم داده بودم، کنترل تلویزیون را توی پنجهام گرفته بودم و پشتِ سرِ هم کانال عوض میکردم که یکدفعه یک تبلیغ تلویزیونی چشمم را گرفت.
یک خانم جونده با موهای طلایی داشت مثل یک موش دیوانه عربده میکشید: «دارین کچل میشین؟ موهاتون کمپشت شده؟» بعد پوزهاش را آورد جلو و چسباند به دوربین و ...
بازی فکری آمون رع :والیان مصر برای جلب رضایت ایزد حاصلخیزی (آمون) پیشکشهایی را به معبد آمون میبرند. آمون برکتی به رود نیل میبخشد که باعث افزایش رزق و روزی میشود و زمین داران میتوانند افتخار ساختن هرمهای بیشتری را ولایتهای تحت تملک خود کسب کنند. آمون رع نسخهی ایرانی بازی Amun-Re: The Card Game اثر طراح شناخته شده Reiner Knizia است.
بفرمایید!
این هم جلد چهارم چهار سابقهدار!
اونقدر میخندی که اشک از چشمت دربیاد!
اونقدر میخندی که رودهبُر شی! (اصلاً هم مهم نیست کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟ رودهبُرشدن یا چشمهای اشکی!)
فقط چهار سابقهدار رو در حملهی گامبیها از دست نده!
به «ماکاموشی»، جزیرهی جوندگان جسور، خوش آمدید!
من جرونیمو استیلتُن هستم. سردبیر پُرفروشترین روزنامهی جزیره ی ماکاموشی. ولی بیشتر دوست دارم داستانهای ماجراجویانه بنویسم. کتابهای من توی ماکاموشی مثل توپ صدا میکنند و حسابی پُرفروش اند! از پنیر سوئیسیِ تازه تازه خوشمزهتر و از پنیر چدارِ کهنه تندوتیزترند. سبیلچسب و بامزهاند، خندهدار و فرا موش نشدنی. دهنتان را آب میاندازند، به سبیلهایم قسم!
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
آنجلا به جنابِ تام یاد داد درست رفتار کند. به او میگفت:
«لقمههای کوچک بردار!»
«موقع جویدن دهانت را ببند!»
خیلی چیزها بود که جنابِ تام باید یاد میگرفت.
تام بیشتر از هر کاری حمامکردن را دوست داشت. توی حمام به اینطرف و آنطرف آب میپاشید و شلوغکاری راه میانداخت.ش
چهار سابقه دار دنیا را از دست هیولای مارمالاد نجات دادند و همه غرق در جشن و شادی هستن به جز آقای مار.
اون اصلا حوصلهی این بزن و بکوب رو نداره ! اما… !!!
نه ! نه ! اون خیلی قوی شده و فکرهایی شومی توی سرشه ! میخواد دوازه رو باز کنه !
بابک و باران همچنان دنبال ماجراجویی هستند. مزقون هم که روبهراه است و آمادهی یک سفر هیجانانگیز دیگر. در سفر سوم، بابک و باران به دیدن بتهوون میروند. آنها در این سفر متوجه میشوند که بتهوون دارد برای سمفونی سومش تمرین میکند و قرار است این سمفونی را در حضور یکی از مارشالهای بزرگ ناپلئون اجرا کند، اما نیاز به ویولنیست دوم دارد. بابک هم که قبلاً از جناب باخ یک ویولن هدیه گرفته، خب... چه شانسی از این بالاتر! هر کسی که عاشق موسیقی باشد چنین فرصتی را در هوا میقاپد. اگرچه نوازندگی برای استاد سختگیری مثل بتهوون چالشهای خودش را دارد، اما بابک هم کسی نیست که بهسادگی عقب بکشد، چون باری همیشه هوای او را دارد. البته این بار باران، بهجز کمک به بابک، با خلاقیتش به جهان موسیقی هم خدمت بزرگی میکند.
تا آمدیم کیک بخوریم، مامانبزرگ گفت که اول من و دوقلوها برایش کمی ساز بزنیم. قبل از زدن دوباره کمی دلشوره گرفتم چون هر وقت فلوت میزنم، اتفاق عجیبوغریبی میافتد. ژاکوب گفت که آهنگ دزدان دریایی کارائیب را بزنیم. اول من شروع کردم به فوتکردن توی فلوتم. چون فکر کردم وقتی دوقلوها شروع کنند به زدن، بههرحال کسی هیچ صدای دیگری را نمیشنود. و همین هم شد. سیمون آنقدر محکم زد روی طبلش که دستهاش شکست. و شیپور ژاکوب هم صدای فیلی را میداد که در حال جانکَندن بود.
ویژگی بارز این بازیها استفاده از سرگرمی و تفریح به منظور بهکارگیری بخشهای گوناگون مغز در رابطه با به قدرت ذهنخوانی و پیشبینی میباشد. در هر دو نسخهی بازی، بازیکنان برای بازی کردن کارتهایشان در زمان صحیح، نیاز به ذهنخوانی، تصمیمگیری سریع و پیشبینی حرکت حریفان خود را دارند، همچنین بازیکنان با در نظر گرفتن و به خاطرسپاری کارتهای بازی شدهی دیگر بازیکنان حرکتهای بعدی حریفان خود را حدس میزنند، بنابراین حافظه نیز در این بازی تحت تأثیر قرار میگیرد. با این تفاوت که نسخهی Ramodis، با تنوع بیشتر روشهای بازی و افزایش جذابیت نسبت به نسخهی پیشین جذابیتی دوچندان یافته است و به ابزاری هیجانانگیز برای تقویت مهارتهای ذهنی و افزایش خلاقیت بازیکنان تبدیل گردیده است.
...از موسیقی راک با صدای بلند خوشم نمیآید. لباسهای خالخالی یا راهراه یا روشن تنم نمیکنم. و همیشهی خدا یک برش پنیر آمریکایی ساده را به یک قالب پنیر فلفلی تند هالپانو ترجیح میدهم.
همانطور که میبینید ترجیح میدهم زندگی آرام و بیدردسری داشته باشم. میدانم شاید به نظر بعضی موشها بینمک یا حتی حوصلهسَربَر باشم. شاید هم راست بگویند. ولی خب من اینطوری دوست دارم!
حالا چرا دارم اینها را به شما میگویم؟
الان توضیح میدهم...
مرتب نگهداشتن اتاق از خیلی از مشکلات جلوگیری میکند. اگر پدر و مادری وارد اتاقی بشوند و ببینند همهچیز مرتب و منظم است، اصولاً شک نمیکنند. خب البته پدر و مادرهایی هم هستند، مثل مال من، که همیشه یک چیزی پیدا میکنند.
نویسنده در کتاب تسلا نامه ای برای زندگی، آمیزه ای از منظومه ی فکری و شرح حال شخصی اش را بر خرد و دانش متفکران و نجات یافتگان در طول اعصار، استوار می سازد. مت هیگ دست خواننده اش را می گیرد و به دنیای فیلسوف برجسته کی پرکگارد می برد، آن جا که فلسفه به ما می آموزد که «عشق همه چیز است، همه چیز را می دهد و همه چیز را می گیرد.» و کمی بعدتر دری به دنیای تسلیم ناپذیرانی همچون هلن کلر، بروس لی و جیمز بالدوین به رویمان می گشاید.
… اتاق بکتاش را قبلاً دیده بود. در کودکی! با حارث به آنجا آمده بودند برای مراسم نهار بازی. سر ظهر مرداد، بکتاش میشد آشپز و پیالههایشان را پر از دوغ میکرد و با کف دست کاکوتی خشک میمالید و خرد میکرد روی دوغ. بعد هر سه مینشستند روی لبهی ایوان و پاهایشان را میانداختند پایین و تکان میدادند و نان را در دوغ ترید میکرد و میخوردند و از آرزوهای بزرگ و کوچکشان میگفتند. همانروز عصر بود که رابعه ملافهی سفید دور خودش پیچیده بود و در حیاط و ایوان دنبال بکتاش کرده بود و به اصرار میخواست تا با...
مرد نفس آهسته و خُرخُرمانندی کشید، هوا در حفرههای معیوب بینیاش پیچید و مثل لولههای کهنه سوت کشید و بعد سرش را بالا آورد. حالا بنی نگاه دقیقتری به پوست مرد انداخت. حتی در نور کمرنگ شب هم ناهمواریهای وحشتناک پوستش معلوم بود که بعضی جاها زمخت و بعضی جاها خیلی آویزان بود و بعد چشمهایش را دید.
خدای بزرگ! چشمهاش ...
صدای جیغی پهنهی شب را شکافت و به دنبالش چند واقواق کوتاه و زیر.
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....
یک بازی کارتی با سبک نقش مخفی است که بازیکنان در رقابت با یکدیگر، تلاش میکنند تا با ساخت جذابترین و بهترین شهر به بهترین حکمران در قلمرو پادشاهی تبدیل شوند. در هر دورِ بازی، هر بازیکن یک نقش را انتخاب میکند تا از قابلیت ویژهی آن نقش در طول آن دور از بازی استفاده کند. هر بازیکن، ساخت و ساز شهر خود را با بازی کردن کارت سازهای که در دست دارد، پیش میبرد. در انتهای بازی امتیازی هم ارزش با هزینهی آن کارت به دست میآورد. زمانی که یک بازیکن بتواند هفتمین سازه را در شهرش بسازد بازی به پایان میرسد. بازیکنی که بیشترین امتیاز را کسب کرده، به عنوان برندهی بازی و بهترین حکمران قلمرو شناخته میشود.در هر دور از بازی، هر بازیکن یک نقش را انتخاب میکند تا از قابلیت ویژه آن نقش در طول آن دور استفاده کند. هر بازیکن ساخت و ساز شهر خود را با بازی کردن کارت سازهای که در دست دارد، پیش میبرد، و در انتهای بازی امتیازی هم ارزش با هزینه آن کارت را بدست میآورد.
هشدار!
اگر از آروغ زدن و کشتیگرفتن خوشتان نمیآید، این کتاب را نخوانید!
واااااااای!
پرتاب ماهی و مسمومیت و کیک خرمگس هم همینطور!
اسم من «تالولا»ست. من کشتهمُردهی خونآشامها هستم. یک وبلاگ دارم به نام «دختر خونآشام» و یک انجمن مخفی به نام «انجمن مخفی هیولاها». یک راز بزرگ هم دارم. رازی که فقط من و «مارکوس» میدانیم. من و «مارکوس» خونآشامهای شرور و مرگبار را شکست دادیم!
سلام! من آگوس پيانولا هستم و اگر احياناً تا حالا افتخار آشنايی باهام را پيدا نکردهايد، بايد خدمتتان عرض کنم که با چند تا هيولا زندگی میکنم. همهچيز داشت به خوبی و خوشی پيش میرفت، تا اينکه سروکلهی دکتر بروت خبيث و نقشههای بدجنسانهاش پيدا شد.
اين بار، يک دوره مسابقات بازیهای روميزی ترتيب داده تا همهی جايزهها را، البته با دوز و کلک، مال خودش کند. باز خوب است که هيولاها را داريم تا جلوی دکتر بروت را بگيرند و نگذارند کاری از پيش ببرد.
خانوادهی سلطنتی چهار نفرهای در قلعهای وسطِ شهر زندگی میکنند. همهی آنها از تاجگذاشتن متنفرند. هربار از تاجگذاری فرار میکنند و به دریا و کوه و آتشفشان میروند. شاهزادهکوچولوهای بامزه، آلیس و لوییسکوچیکه، به هر بهانهای دنبالِ بازیکردن هستند و بوزومخملی، فیلِ گندهی عروسکیشان را همهجا با خودشان میبرند.
اینبار نوبت باباست که...