در شبی سرد و برفی، آیریس رز در دل جنگل نقش فرشتهای برفی بر روی زمین میاندازد و با این کار سنگقبری قدیمی پیدا میکند. او ناخواسته روح دخترکی همسنوسال خودش را احضار میکند که میخواهد فراموش نشود. آیریس به همراه دوست صمیمیاش، دنیل، آن منطقه را جستوجو میکنند و متوجه می شوند چیزی که پیدا کردهاند، قبرستانی است متروک و فراموششده که فقط مختص سیاهپوستها بوده.
آیا این دو دوست میتوانند قبر این روح را بازسازی کنند و در نهایت توجه و احترام را به روح آن دخترک و تمام کسانی که در آن قبرستان مدفون شدهاند، بازگردانند؟
دوباره با برادران گریم 1 (افسانه ای تاریک و شوم)
هانسل داخل جهنم ايستاده بود و به اطرافش نگاه مي كرد. او در جايي شبيه غار بود. مخروط هاي سنگي از سقف كوتاه و سنگين جهنم آويزان بودند و از مخروط ها مايع قرمز رنگي چكه مي كرد. اما با وجود سقف، هيچ ديواري آنجا نبود. هانسل مي توانست هروقت كه اراده مي كرد، هر طرف را ببيند. آنجا كه هانسل ايستاده بود، جلوي پايش هزاران مسير قرار داشت. مسيرهايي كه از ميليون ها ميليون دهانه ي آتشفشاني پر از آتش مايع و جوشان مي گذشتند. يكي از دو شيطانكي كه راهنماي هانسل بودند، گفت: «باحاله، نه؟» بعد هانسل را از بين گودال هايي از آتش گذراند و به طرف جاده اي كه مثل زغال نيم سوخته مي درخشيد، راهنمايي كرد.
سایر کتاب های همین ناشر
درباره کتاب نبرد نوابغ: چه کسی جهان را روشن کرد ؟:
در عصر طلایی نبردی سرنوشتساز در جریان بود و ادیسون با سیستم جریان مستقیم الکتریسیتهاش که بهخوبی در جامعه جا افتاده بود، رودرروی نیکولا تسلا و جورج وستینگهاوس قرار گرفته بود که سیستم جریان متناوب نوآورانهشان هنوز در مرحلهی آزمایش قرار داشت. شرایط بهشدت مخاطرهآمیز بود؛ چون هر دو طرف این رقابت میدانستند برنده با سیستم خودش، برق موردنیاز را برای به کار انداختن اختراعهای جدید تأمین میکند و از آنجا که همهچیز با برق سروکار داشت، برنده عملاً بر دنیا حکم میراند. این کتاب داستان سه مرد مشهور عصر طلایی را روایت میکند: توماس ادیسون، نیکولا تسلا، و جورج وستینگهاوس. اینکه چه اشخاصی بودند، برای پیشرفت جامعه چه کردند، برای پرورش و پیشرفت نوآوریهایشان چقدر کوشیدند، و نهایتاً، برای پیشی گرفتن در این مسابقه و برنده شدن در این نبرد به چه کارهایی دست زدند.
خانواده ی دانیل و اریکا بعد از یک ورشکستگی مالی، به ویرجینیای غربی سفر کرده و در محله ای ساکن شده اند که درباره ی آن داستان های عجیبی وجود دارد. نزدیک به پنجاه سال پیش در همین خانه، دختری به نام «سلین» توسط «عمه خانم» -که هر پنجاه سال یک بار، دختری را می رباید- ربوده شده است. داستان یک روح، شرح خواندنی و جذاب اسارت اریکا در چنگ عمه خانم و تلاش برادرش دانیل برای نجات اوست. دانیل باید علاوه بر نجات اریکا، طلسم عمه خانم را هم بشکند تا پس از این، او نتواند هیچ دختری را به اسارت درآورد. انگیزه ی عمه خانم در به اسارت درآوردن دختربچه ها چیست؟ آیا دانیل و اریکا موفق می شوند طلسم او را بشکنند؟
هری پاتر و جام آتش:تعطیلات تابستان است و هری پاتر بهزودی چهارمین سال تحصیلش در مدرسهی جادوآموزی و افسونگری هاگوارتز را آغاز خواهد کرد. هری روزها را به این امید میشمارد: میخواهد طلسمهای جدید یاد بگیرد، کوییدیچ بازی کند و به قسمتهای کشفنشدهی قلعهی هاگوارتز سرک بکشد.
حدس بزنید این بار کجاییم! آینهی جادویی من و برادرم، جونا (بهعلاوهی گربهمان، شازده) را به داستان موطلا و سه خرس فرستاده. خیلی باحال است! اینجا فرنی برای چشیدن داریم؛ همینطور صندلی برای نشستن و تخت برای چرت زدن! ولی موطلا حسابی به دردسر افتاده و اگر کمکش نکنیم، شاید تا ابد اینجا گیر بیفتیم.
ممکن است فکر کنید سرزمین قصهها جای خوش آب و هواییست که قرار است توی آن کلی به شما خوش بگذرد. آن جا همهی آدمها و شخصیتهایی را که قصههایشان را خواندهاید ملاقات خواهید کرد و کلی با هم خوش میگذرانید ممکن است همینطور باشد، اما تاحالا فکرش را کردهاید اگر توی این سرزمین گیر بیفتد چه بلاهایی ممکن است سرتان بیاید؟ گیر افتادن در سرزمین قصهها! این درست همان اتفاقیست که برای الکس و کاتلر بیلی میافتد. سرزمین جادویی این کتاب از رویاهای کارتونهای دیزنی هم فراتر است. اگر دوستدارید بدانید بازیگری که جایزهی گلدن کلوب را برده، چهجور کتابی ممکن است بنویسد، این کتاب را از دست ندهید. کالفرپیش از نوشتن اولین کتابش (همین کتاب) به خاطر بازی در سریال گله در نقش کرت هامل برندهی جایزهی گلدن کلوب شده بود.
در اين داستان ايبي و برادرش جونا از طريق آينه جادويي زيرزمين خانه شان وارد قصه ي علاء الدين مي شوند. آن ها به گفته ي جادوگر شرور براي پيدا كردن چراغ جادو، شكستن طلسم ماري رز، برآورده كردن آرزوي علاءالدين و بازگشت به خانه وارد غار مي شوند، اما ايبي با آزاد كردن اشتباهي غول تمام نقشه هايشان را به هم مي ريزد. اكنون بچه ها بايد براي رسيدن به خواسته هايشان ماجراهاي مهيج و شگفت آوري را پشت سر بگذارند.
شاهزاده ماگنولیا حسابی هیجان زده است. اولین بار است که قرار است در یک نمایشگاه علوم شرکت کند. او میخواهد با خودش یک پوستر دربارهی رشد دانهها به نمایشگاه ببرد. یکی از دوستانش خانه ای برای موش کورها درست کرده، یکی دیگر آزمایشی درباره ی قانون فشار هوا ترتیب داده و یکی هم برج پتو ساخته است.
اما همینکه شاهزاده ماگنولیا پیش دوستانش میرود تا کاردستیِ آنها را ببیند، یکدفعه سروکلهی یک هیولا پیدا میشود. حالا شاهزاده خانمها باید از خودشان و نمایشگاه علوم محافظت کنند...
اثری است به قلم ریچارد پل اوانز، ترجمه فرانک معنوی امین و چاپ انتشارات پرتقال. این کتاب روایت کننده ی ماجرایی هیجان انگیز، پر پیچ و خم و فانتزی از پسری به نام مایکل وی و گروهی به نام الکتروکلن است که همگی آن ها به جرم اقدامات تروریستی دستگیر شده اند، به غیر از مایکل. هتچ موجودی پلید و خودکامه است که برای دستیابی به سلطه جهانی تلاش می کند و توقف او تنها با فعالیت اعضای گروه الکتروکلن امکان پذیر است. مایکل باید دوستانش را نجات دهد و به نبرد با آمپر برخیزد اما این تمام ماجرا نیست، زیرا هتچ با نیرویی گسترده آماده مقابله با آن هاست.
پدر و مادر ایبی برای انجام مأموریتی، به سفری چند روزه خارج از شهر رفته اند و مادربزرگ، برای نگهداری از بچه ها از شیکاگو به دیدنشان آمده است. ایبی از طرف دوستش پنی، به یک مهمانی دوستانه دعوت شده اما مادربزرگ که برای تعطیلی آخر هفته کلی برنامه ریزی کرده، اجازه نمی دهد او به آن مهمانی برود. مادربزرگ معتقد است همیشه اولویت با خانواده است. شبهنگام، وقتی همه برای خواب به اتاقهایشان میروند، ایبی تصمیم میگیرد از آینهی جادویی و ماری رُز بخواهد او را به خانه ی دوستش پنی ببرد...
در مجموعه داستان ارواح قرن بیستم با این شخصیتها و بسیاری از شخصیتهای جذاب دیگر آشنا شوید:
ایموگینه جوان و زیباست و همهچیز را دربارهی فیلمهایی که تا به حال ساخته شده میداند. او مرده است؛ شبحِ افسانهای سالن سینمای رُزباد.
مراقب باشید! این دفتر پر از هیولاست! الکساندر و دوستانش ریپ و نیکی،اعضای گروه ماموران فوق سری مبارزه با هیولاها هستند که باید از شهر محافظت کنند.سایه های خرابکار همه جا را گرفته اند؛تمام آینه ها،عکس های مدرسه و بدتر از همه،سایه ی ریپ را هم تسخیر کرده اند!یعنی ممکن است یکی از دوستان الکساندر تبدیل به هیولا شده باشد؟الکساندر باید جواب این سوال ها را پیدا کند
لویی یک فیل قهرمان است که بهتازگی از تنهایی بازی کردن خسته شده. آخر چطور میشود تنهایی دنبالبازی یا الاکلنگبازی کند؟ این اواخر پدرش به او گفته که یک خواهر یا برادر برای لویی در راه دارند و خانوادهشان قرار است بزرگ شود. اما لویی مطمئن نیست که دقیقاً باید خوشحال باشد یا نگران. نکند دیگر خانهشان برای لویی جا نداشته باشد یا مادر و پدرش دیگر توجهی به او نکنند؟ این تغییر بزرگ برای لویی کمی ترسناک است و با خودش میگوید من فقط به چیزهایی که برایم آشناست عادت کردهام اما بعد دوباره با خودش فکر میکند این هم مانند یکی از تمام ماجراجوییهاییست که قهرمانانه با شنلش انجام داده...
الی، مالیک، توری و امبر که به تازگی فهمیده اند انسانهای شبیهسازی شده هستند و تمام زندگیشان در شهر سرینیتی حقیقت نداشته، حالا به دنیای واقعی رسیدهاند و میخواهند هر طور شده پروژهی اوسیریس را افشا کنند. اما آدمخوارهای بنفش در تعقیبشان هستند. آنها برای فرار از دستآدمخوارها مجبورند قانون را زیر پا بگذارند و بیاجازه وارد خانهها، هتلها و ماشینهای مردم شوند. آیا سرنوشت آنها این است به تبهکارانی که از رویشان شبیهسازی شده بودند، تبدیل شوند؟
بچهها برای فهمیدن حقیقت دربارهی این تبهکاران باید به سرینیتی برگردند و مدرکی برای اثبات حرفهایشان پیدا کنند اما آنجا با چیزی روبهرو میشوند که انتظارش را نداشتهاند...
«الکس» و «کانر» باید جلوی مرد نقابدار را که در سرزمین قصهها آزادانه میگردد، بگیرند. دوقلوهای بِیلی راز او را کشف کردهاند: او با اکسیر قدرتمند جادوییاش میتواند هر کتابی را به درگاه تبدیل کند، یک ارتش بزرگ از شرورترین شخصیتهای منفی قصهها تشکیل دهد و آنها را به دل کتاب بفرستد! به این ترتیب، تعقیب و گریز آغاز میشود: از سرزمین جادویی اُز تا سرزمین دیوانهکنندهی عجایب. آیا الکس و کانر میتوانند به مرد نقابدار برسند، یا همیشه یک قدم از او عقب میمانند؟
«افسانهها یخ میزنند... بااینکه من و برادرم تصمیم گرفته بودیم بیخیال آینهی جادویی بشویم، گربهی کوچکمان نقشهی دیگری داشت. او پرید توی آینه و ما چارهای نداشتیم جز اینکه دنبالش برویم. وقتی به جمهوری کولاک رسیدیم، فهمیدیم که احتمالاً به قصهی ملکهی برفی آمدهایم. جالب اینجاست که این قصه اصلاً شبیه فیلمش نیست. ملکهی برفی واقعاً بدجنس است و گربهی ما را تبدیل به یک مجسمهی یخی میکند. برای همین ما باید: يخ دوست پشمالویمان را آب کنیم. . سوار یک گوزن پرحرف بشویم. اسکی روی یخ یاد بگیریم. از دست دارو دستهی دزدها فرار کنیم. تازه اگر مراقب نباشیم... ممکن است یخ بزنیم!»
شاهزاده سیاه پوش 9 (شاهزاده پری دریایی)
پشاهزاده سیاهپوش و دوستانش در قایق سلطنتی دوستشان شاهزاده گلعطسه، روز آفتابیِ دلنشینی را روی دریا میگذرانند، که وااااااااای، یک شاهزادهی پریدریاییِ واقعی و زنده را بین امواج میبینند! شاهزاده دستهگُل، از آنها میخواهد کمکش کنند و نگذارند کراکنِ حریص، بزهای دریایی بانمکش را بخورد.
مجموعه ي جذاب و دوست داشتني قصه ها عوض مي شوند روايتگر ماجراهاي خواهر و برادری است که توسط آينه ي جادوييشان و پري مهرباني كه داخل آن زندگي مي كند، به دلايلي به سرزمين قصه ها و داستان هايي همچون سیندرلا، ديو و دلبر، علاءالدین، شاهزاد نخود فرنگی و… سفر مي كنند، اما قصه اي که وارد آن می شوند كمي متفاوت با داستان اصلی است و هربار آن ها را به چالش می كشد. این دفعه ایبی و دوستانش يعني فرانكي، رابين و پني پس از افتادن فرانكي در چاله ي مرموز پشت خانه ي پني، وارد سرزمين عجايب مي شوند و براي برگشتن به خانه به دنبال فرانكي مي گردند. آن ها درپي يافتن نشانه اي از فرانكي، با كلاه دوز ديوانه، ملكه بدجنس، گربه سخن گو و آليس ديدار مي كنند.
دنیا پر است از میلیونها گونهی حیوانی که همهشان خاص و بیهمتا هستند. اما خیلی از این حیوانات در حال انقراضند.
این کتاب ما را یک روز کامل با کرگدنها، ببرها، نهنگها، پانداها و بقیهی حیوانات همراه میکند و کمکمان میکند قدمی برای جلوگیری از ناپدیدشدن این حیوانات از روی زمین برداریم.
حالا که ما ساکنان دیگر سیارهی زمین هستیم باید قول بدهیم نگذاریم این گونهها غیبشان بزند. میتوانیم با کمک هم، آینده را تغییر دهیم.
«دلبر ما واقعاً دلبر است؟ از وقتیکه آینهی جادویی خاطرات برادرم جونا را پاککرده، او باورش نمیشود که ما چند بار به داستانهای مختلف سفرکردهایم. برای همین وقتی آینه ما را میبلعد و با خودش به سرزمین قصهها میبرد، نفس راحتی میکشم. این بار ما به داستان دیو و دلبر میرویم. هورا! یا شاید هم نه هورا! چون وقتی جونا یک گل رز از باغ دیو میچیند، داستان را خراب میکند. دیو که حسابی عصبانی شده، جونا را بهجای دلبر گروگان میگیرد. ولی اگر دیو، دلبر را نبیند و بهش علاقهمند نشود، طلسمش هیچوقت باطل نخواهد شد و جونا تا ابد توی قصر زندانی میماند. حالا من باید این کارها را بکنم: و دلبر را پیدا کنم. .
«بخواب کوچولو... لالا لالایی! قرار بود شب باحالی را با دوستم رابین که به خانهی ما آمده بود، بگذرانم. میخواستیم تا صبح بیدار بمانیم و پچ پچ کنیم. دلم نمیخواست داداشم مزاحممان بشود یا آینهی جادویی حواسمان را پرت کند. همهچیز عالی بود... تا اینکه آینه رابین را قورت داد و ما را به قصهی زیبای خفته برد. بعدش هم بازوی رابین اتفاقی به دوک نخریسی خورد و... حالا ما حسابی به دردسر افتادهایم. رابین به خواب عمیقی فرورفته و زیبای خفته بیدار است. برای حل این مشکل من باید این کارها را انجام بدهم: . یک تولد الکی برای جونا بگیرم. . شاهزادهای پیدا کنم که رابین را از خواب بیدار کند. . حواسم باشد پریهای جادویی طلسممان نکنند. ما فقط ده ساعت وقت داریم تا همهچیز را درست کنیم، وگرنه این روز تبدیل به یک کابوس وحشتناک میشود...»