هشدار!
اگر از آروغ زدن و کشتیگرفتن خوشتان نمیآید، این کتاب را نخوانید!
واااااااای!
پرتاب ماهی و مسمومیت و کیک خرمگس هم همینطور!
مادر خشکش زد. چند بار زیر تخت و روی تخت را نگاه کرد. نمیدانست چهکار کند. گیج شده بود. دو تا مهتاب توی اتاق بودند که با هم مو نمیزدند. گیج و منگ بلند شد و ایستاد. ناگهان چشمش به زنی شبیه خودش افتاد که آنطرف تخت روبهرویش ایستاده بود و با چشمانی مضطرب او را نگاه میکرد.
جنهایی که سونای بخار میگیرن، پسرِ هیولا، ایسچی، گرگینه، دراکولا، مرگ با داس بلندش توی اتوبوس، دوربینی که از هرکسی عکس بگیره اون ناپدید میشه، شبحهای بیخانمان...
از این چیزها میترسی؟ میترسی و میلرزی؟ میلرزی و خیس میشی؟
اگه فکر میکنی بچهی نَترسی هستی، بیا وسط!
اگه دلت میخواد ترس رو توی داستان مزهمزه کنی، دلت رو بزن به دریا و بیا جلو!
اگه دلت میخواد با موجودات عجیبوغریب و ترسناک آشنا بشی، این کتاب رو از توی قفسه بکش بیرون و بخون!
به افتخار همهی بچههای نترس!
جیغ و داد و هیولای بلند
هشدار!
اگر از آروغ زدن و کشتیگرفتن خوشتان نمیآید، این کتاب را نخوانید!
واااااااای!
پرتاب ماهی و مسمومیت و کیک خرمگس هم همینطور!
«هفتصد سال اولی که در این خمره بودم، با خودم عهد کردم هرکس مرا آزاد کند، او را از مال دنیا بینیاز کنم، اما هیچکس مرا آزاد نکرد. در هفتصد سال دوم با خودم گفتم که هرکس مرا از این خمره بیرون بیاورد، او را صاحب تمام گنجهای زمین میکنم. اما باز این اتفاق نیفتاد. در طول چهارصد سال بعد مدام به خودم میگفتم حالا دیگر هرکس مرا از اینجا رها کند، او را به هر شیوهای که خودش تعیین کند، میکشم. و قرعه به نام تو افتاد.»
بلندبلند خندید. گفت: «حالا دیگر آمادهی مرگ شو.»
در بازی هیجان انگیز پایاپای، بازیکنان در نقش تاجرانی قهار هستند که در یک بازار شلوغ و پر سر و صدا به دنبال کالای مورد نیاز خود میگردند. بازیکنان باید بدون در نظر گرفتن نوبت، به دنبال یک معاملهی پایاپای با دیگر تجار، مدام کالای مورد نیاز خود را اعلام و نهایتا با جا به جا کردن کارتهای دستشان با کارتهای دیگر بازیکنان، تمام کارتهای یک محصول را جمعآوری کنند. محصولاتی مانند انار، پسته، زعفران، فرش و.... با اتکا به قدرت ذهن خوانی و توانایی مدیریت کارتهای خود میتوانید در این بازی برنده شوید. همچنین با اضافه شدن کارتهای امینالتجار و داروغه نیز میتوان به اشکال دیگری پایاپای را بازی کرد.
زندگی هوهویی اِوا بالقلنبه واقعاً هوهویی است. او همهی همهچیز را برای دفترچهخاطراتش تعریف میکند. اگر میخواهید همهی بالبالیهای زندگی هوهوییاش را بخوانید، دفترچهخاطراتش را کش بروید!
آن روز صبح عجب وضع شلمشوربایی جلوی دفترِ روزنامهام درست شده بود! وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم، دهها موش با سر و پنجههای جورواجور دیدم که همهجای خیابان ایستاده بودند. همهشان پوزههایشان را بالا گرفته بودند و زل زده بودند به پنجرهی دفترِ من! جمعیت با هم نعره میزدند:
«استیلتُن! بیا بیرون! استیلتُن! بیا بیرون!»
اوه! اوه! یک حسی بهم میگفت این موشها برای امضاگرفتن از من آنجا جمع نشدهاند.
خوشبختانه هیچکدامشان من را نشناخت. آخر میدانید که... استیلتُن منم. جرونیمو استیلتُن!
یک خبرِ پَرپَرانگیز! تازگیها یک همکلاسی تازه به مدرسهمان آمده. اسمش هایلی پوشپوشی است. خیلی دلم میخواهد با او دوست شوم. ولی انگار هایلی از جغدهای باحال خوشش میآید. بیشتر دوست دارد با لوسی، بالبالیترین دوستِ من، بپرد. نکند لوسی من را یادش برود؟
همهچیز با یک نامه شروع شد، یک نامه با عطر و بوی گل سنبل. شما عطر سنبل دوست دارید؟ من که دیوانهی بوی سنبلم. واقعاً خیلی آرامشبخش است. فکر میکنم بهخاطر همین هم هست که توی مرکز ماساژ تنآساموش، روغن سنبل به تن موشها میمالند. من عاشق ماساژم. واقعاً خستگیام را درمیکند. این قضیهی ماساژ هم برای خودش داستانی دارد که بعدها برایتان میگویم.
محترمترین نویسندههای جهان میآیند تا سگهای نازپروردهشان را در نمایش سگهای ادیبِ عمارت غمکدهی مخوف به رخ بکشند. اما اتفاق عجیبی در عمارت غمکدهی مخوف در حال وقوع است؛ رد پنجههای اسرارآمیز، زوزههای شبانه و کفشهایی که بهطرز مشکوکی جویده شده بودند. آیا اِیدا میتواند تا ماه کامل نشده، از ماجرا سر دربیاورد؟
چیزی نمانده که تعطیلات عالی هفتهی آخر سال به فاجعهای تمامعیار تبدیل شود. اینکه همهچیز به روال طبیعی خود برگردد، به عشقفوتبالها بستگی دارد. قرار بود تعطیلاتِ فراموشنشدنیای باشد. قرار بود آخرین مسابقهی فوتبال سال را برگزار کنند: مسابقهی بچهها با پدر و مادرها. بعدش هم قرار بود با هم به ورزشگاه اتلتیکو مادرید بروند تا فینال جامحذفی را تماشا کنند. اینها به کنار، سیرک بزرگ آتش هم به سویالاچیکا آمده تا برنامههای جذاب و هیجانانگیزی ترتیب دهد، اما با شروع آتشسوزیهای مرموز در شهر، همهچیز به هم ریخته است. عشقفوتبالها که پیمان بستهاند تا همیشه کنار هم باشند، این بار در جلد هشتم از مجموعهی تهجدولیها باید دستبهکار شوند و مقصر آن خرابکاریها را پیدا کنند.
رن گفت: «وای! وین!» و مشتاقانه اطراف را برانداز کرد. الکس گفت: «باید حداقل سههزار کیلومتر از جایی که بودیم فاصله داشته باشه ... اونوقت ما همهش یه دقیقه تو راه بودیم.» یاد منظرهی تاریک و عجیبوغریبی افتاد که با ناامیدی میانش دویده بودند ... آیا واقعاً میان جهان پس از مرگ سفر کرده بودند؟ ذهنش از سؤالهای بزرگ و گیجکننده پر بود، ولی الان نگرانیهای بزرگتری داشت. وقتی نگاهش روی لبههای تاریک خیابان میچرخید، طلسمآویز باستانیاش را در کنار پوستش حس میکرد که گرم میشود. این یک هشدار بود...
با مومیترولها آشنا شوید! جانورهای گِرد و کوچکِ افسانهای و بامزه که مثل اسبآبی پوزهی کشیده دارند. اما اسب آبی نیستند! مومیترولها در روزگاران گذشته توی خانهی آدمها و کنار پریانِ خانگی، پشت بخاری زندگی میکردند. اما الآن زندگیشان عوض شده. ماجراهای جالب و هیجانانگیزشان را بخوانید.
مرد نفس آهسته و خُرخُرمانندی کشید، هوا در حفرههای معیوب بینیاش پیچید و مثل لولههای کهنه سوت کشید و بعد سرش را بالا آورد. حالا بنی نگاه دقیقتری به پوست مرد انداخت. حتی در نور کمرنگ شب هم ناهمواریهای وحشتناک پوستش معلوم بود که بعضی جاها زمخت و بعضی جاها خیلی آویزان بود و بعد چشمهایش را دید.
خدای بزرگ! چشمهاش ...
صدای جیغی پهنهی شب را شکافت و به دنبالش چند واقواق کوتاه و زیر.
چه بلایی سر آقای مار اومده؟ واقعاً رفته توی دارودستهی ارباب تاریکی؟
آقای مار چطوری صاحب این نیروهای خَفَنمَفَن و شیطانی شده؟
انگاری بقیهی رفقا هم چیزی نمیدانند، البته مثل همیشه... مأمور روباه که شاخ همهی خفنهاست، از بقیه بیشتر میدونه!
فعلاً که مار حسابی رفته توی پوست شیطون
و مثل تمام اونهایی که قدرتهای شیطانی دارند، یه شنل سیاه کشیده روی کلهاش
من از فلوتزدن متنفرم. بهخاطر همین بیشتر خوشحال میشدم که یک سگ یا یک ببعیکوچولو کادو بگیرم. در این صورت یک حیوان داشتم که مال خود خودم بود.
دفعهی بعد که خواستم مدرسهام را عوض کنم، باید حتماً این مسائل را با کادودهندگان هماهنگ کنم. واسهی مامان هم متأسف شدم، چون اصلاً از کادویش خوشم نیامد.
واسهی مامانبزرگ اینگرید هم همینطور، که برای من این دفترچهیادداشت روزانه را فرستاده و برایم نوشته که توی این دفتر میتوانم تمام رازهایم را بنویسم. شاید چون فکر کرده من هیچ دوست صمیمیای ندارم!
تام هر کاری از دستش بربیاید میکند که توی دردسر نیفتد. ولی خب، بعضی وقتها اتفاقهایی پیش میآید که توی جدول امتیازهای کلاس سه تا صورتک ناراحت میگیرد. اگر تام یک صورتک ناراحت دیگر بگیرد ، آقای فولِرمَن اجازه نمیدهد در اردوی مدرسه شرکت کند!
یک نامردی به تمام معنا! درست وقتی که شانس به من رو کرده و برندهی سفر به شدهام، اصلاً و ابداً به من اجازهی رفتن نمیدهند!
ولی من باید به هر قیمتی که شده بروم!
پیشِ کوآلاهای گوگوووولی و دختر عمههایم! باید حتماً تشتکِ برندهی قرعهکشی نوشابهی کوآلاکولا را پیدا کنم و چون نوشابه بدجوری ضرر دارد، مامان حتی یک شیشه نوشابه هم برایم نمیخرد. خوشبختانه شایِن گفته اگر برنده شود من را هم با خودش میبرد استرالیا.
لبولوچهام آويزان شد. آخر مگر من چهکار کرده بودم که گرفتار پینکی پیک شده بودم؟ خيلي روي مخ بود. بدجوري اعصابخُردکن بود. میتوانست يک موشِ کاملاً معمولي را آنقدر ديوانه کند که مرگِموش بخورد!
جمشید خانیان، نویسندهی پرکار و پرافتخار اهل آبادان، در کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد داستان عاشقانهای پرشور را روایت میکند که سه نوجوان هر یک به طریقی با آن درگیر هستند. آنها که همگی در یک محله و در همسایگی یکدیگر زندگی میکنند، به صورت همزمان عاشق دختری میشوند که طی اتفاقاتی به همراه خانوادهی خود بهتازگی در محلهی آنها ساکن شده است.
جوندهها همدیگر را هل میدادند و کنار میزدند. وایسادم عقب. بله! من هم دوست داشتم جان عزیزم را بردارم و بزنم به چاک. ولی نمیخواستم زیر دستوپنجهی جمعیت لِه شوم و کنسرو موش بیرون بیایم.همان لحظه پیرزنی که پنجهی نوهاش را گرفته بود، با ناراحتی جیر زد: «الانه که گربههه همهمون رو یه لقمهی چپ کنه!» نوهی کوچولویش جیر کشید: «بیا بریم مامانبزرگ.» ولی پیرزنِ بینوا از وحشت خشکش زده بود. فوری پنجهی پیرزن را گرفتم و جیر زدم: «نگران نباشین بانو! همهچی درست میشه.» نوهاش را بغل کردم و هر دویشان ...
چگونه فضانورد شویم
آیا تا حالا آرزو داشتهای که فضانورد شوی؟
آشپز فضایی چطور؟ یا طراح سفینه؟ و یا کارت این باشد که دنبال موجودات فضایی بگردی؟ صنعت فضایی فرصتهای شغلی زیاد و گوناگونی دارد، از فضانوردی گرفته تا مهندسی فضاپیماها، و کاوشگری فضا برای یافتن سیارههایی که شاید روزی مردم بتوانند در آنها زندگی کنند.
یکدفعه چشمش به زنی افتاد که با چادری سفید رویش را محکم پوشانده بود. چشمهای زن برق میزد و بینی بزرگ و گُلیاش از صورتش بیرون زده بود. نرگس از ترس جیغ کشید، پایش لرزید و از بالای پلهها افتاد پایین. زن مثل سایهای شناور از کنارش گذشت و از پلهها بالا رفت. نرگس جیغ کشید: «تو کی هستی؟ کجا میری؟» و دستش را دراز کرد وچادر زن را گرفت و کشید. چادر روی زمین افتاد. هیچکس میان چادر نبود
«به مدرسهی من خوش اومدین. شما الان دزدان دریایی کارآموز هستین. ما شما رو به یه دزد دریایی کامل در هفت دریا تبدیل میکنیم! اگه بخواهین عین خیارهای دریایی نِکونال کنین یا اگه مثل نرمتنها از زیر کار دربرین و ولو بشین، بهتره که همینحالا سریع بپرین سمت ساحل.»
یکهو دیدمش. آنجا بود. از کولهپشتیام آمده بود بیرون و به بدنش کشوقوس میداد و خودش را میتکاند تا از شرّ گردوخاکی که پوشانده بودش، خلاص شود. باورم نمیشد! چی بود؟ آدمفضایی؟ جن؟ یا... هیولا؟ نمیدانستم چه بگویم، ولی از بس حیرت کرده بودم، نمیتوانستم دهانم را ببندم.
ـ چهات شده بچهجان؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ کتاب داری؟ کجاست؟ چند تا داری؟ بخوانیم؟ اسم من پَتیپَن است، ولی دوستهایم بهم میگویند آقای پتیپن. هیولای کتابم. اسم تو چیست؟
ـ ها... آ... آ... آ... آگوس پیانولا!
ته جدولی ها 9 (راز بارش شهابی)
با شروع تعطیلات تابستانی، عشق فوتبالها برنامههای زیادی برای تفریح دارند، اما چیزی که اصلاً انتظارش را نداشتند، این بود برای شرکت در مراسم افتتاحیهی یکی از هیجانانگیزترین بازیهایی که تابهحال اختراع شده است، به عنوان تیم مهمان حضور داشته باشند: بازیِ بارش شهابی! اما همهچیز طبق پیشبینیها جلو نمیرود و سرقت جام قهرمانیِ مسابقات، باعث میشود که عشقفوتبالها این بار هم علاوه بر فوتبال، مجبور به کشف راز جدیدی شوند. در جلد نهم از مجموعهی تهجدولیها، این ماجرای اسرارآمیز را دنبال کنید.
مجموعه ای کامل از اسباب بازی های پسرانه! هواپیما کنترلی، کوادکوپتر، هلی کوپتر، ماشین کنترلی، انواع ماکت های فلزی موتور و ماشین و تفنگ های فضایی!!!
تو این بخش برای راحتی شما کاربر گرامی، تمامی محصولات به صورت تخصصی دسته بندی شده است.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستم
یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستم