ساکت شد و انگشتش را کرد توی دماغش. بعد دنبال حرفش را گرفت: «نه داداش! اصلاً و ابداً مثل من نیست. دنبال هیجان و این چیزها هم نیست. نه از کوسهگیری خوشش میآد، نه با صخرهنوردی حال میکنه. بُزدلموشیه واسه خودش! آره، خیلی ضدّحاله. خودت که اینجور موشها رو میشناسی. از همین مسافرتهای پَکوپیرزنی واسهش خوبه. تهِ تهِ خطرش این باشه که پشمهاش آفتابسوخته شه. ها! ها! ولی خیلی خَرپولهها! نگران مایهتیله نباش. پولش از پارو بالا میره!»
سرمگس 15 (شاهزاده سرمگس)
شبی از شبها ویز گفت: «باید مشقهایم را بنویسم سَرمگس. یک قصهی افسانهای! کمکم میکنی؟»
سَرمگس گفت: «اوهومززز!»
ویز گفت: «خُب، این چطوراست؟ یکی بود، یکی نبود...»
یک سرمگس افسانهای!!!
شاهزادهسرمگس به قلعهی تاریک میرود و با غول گندهای میجنگد.
سایر کتاب های همین ناشر
خیلی از بازرگانان در میان آن جمع خواستند کنیز را بخرند، اما دختر به هیچکدام راضی نشد. دستِآخر صاحب کنیز رو کرد به دختر و گفت: «پس خودت یکی را انتخاب کن. به این جمع نگاه کن و خودت یکی را از میان آنها انتخاب کن تا تو را به او بفروشم.»کنیز بهدقت به چهرهی آدمهایی که دورتادورش را گرفته بودند نگاه کرد و یکدفعه چشمش به علیمجدالدین افتاد که گوشهای ایستاده بود. یک آن احساس کرد قلبش بهشدت به تپش افتاده. بیاختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را بهسمتِ او گرفت. گفت: «این همان مردی است که دلم می...
واپنيرا! خيلی هيجانانگيز بود! من و تهآ و تراپولا و بنجامين راه افتاده بوديم دنبال ياقوت آتشزا، جواهری افسانهای که در قلب جنگل آمازون مخفی بود. ولی جستوجویمان تبديل شد به ماجراجويی! چند تا جوندهی بدجنس و نفرتانگيز هم دنبال ياقوت میگشتند! يعنی موفق میشديم که نگذاريم اين سنگ گرانبها به پنجهی موشهای ناجور بيفتد؟
به «ماکاموشی»، جزیرهی جوندگان جسور، خوش آمدید!
من جرونیمو استیلتُن هستم. سردبیر پُرفروشترین روزنامهی جزیره ی ماکاموشی. ولی بیشتر دوست دارم داستانهای ماجراجویانه بنویسم. کتابهای من توی ماکاموشی مثل توپ صدا میکنند و حسابی پُرفروش اند! از پنیر سوئیسیِ تازه تازه خوشمزهتر و از پنیر چدارِ کهنه تندوتیزترند. سبیلچسب و بامزهاند، خندهدار و فرا موش نشدنی. دهنتان را آب میاندازند، به سبیلهایم قسم!
کتاب آخر و عاقبت گربه بازی! هفتمین جلد از مجموعهی لوتا پیترمن اثر آلیس پانترمولر با ترجمهی نونا افراز و تصویرگری دانیلا کوهل توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
زندگی هوهویی اِوا بالقلنبه واقعاً هوهویی است. او همهی همهچیز را برای دفترچهخاطراتش تعریف میکند. اگر میخواهید همهی بالبالیهای زندگی هوهوییاش را بخوانید، دفترچهخاطراتش را کش بروید!
ماکاموشی 18 (کاراته موش)
در جزیره ی ماکاموشی، شهر نیوموش سیتی متولد شد. کودک که بود، خانواده ی استیلتن او را به موش خواندگی پذیرفتند و در همین شهر بزرگ شد و به دانشگاه رفت.
یک نامردی به تمام معنا! درست وقتی که شانس به من رو کرده و برندهی سفر به شدهام، اصلاً و ابداً به من اجازهی رفتن نمیدهند!
ولی من باید به هر قیمتی که شده بروم!
پیشِ کوآلاهای گوگوووولی و دختر عمههایم! باید حتماً تشتکِ برندهی قرعهکشی نوشابهی کوآلاکولا را پیدا کنم و چون نوشابه بدجوری ضرر دارد، مامان حتی یک شیشه نوشابه هم برایم نمیخرد. خوشبختانه شایِن گفته اگر برنده شود من را هم با خودش میبرد استرالیا.
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
دستهای پرندهی نقرهای بر فراز آسمان پرواز کردند. بعد یک طاووس، دُمِ آبی و ارغوانی و سبزش را با شکوه باز کرد، آنقدر که افق را پر کرد. ققنوسی تخمی طلایی گذاشت و بعد رنگ طلایی تخم به رنگ قرمز درآمد و به صورت فوارهای از ستاره محو شد. تخم در آسمان آویزان بود تا اینکه یک ققنوس جدید به رنگ قرمز و طلایی از آن بیرون آمد. قوچی نقرهای در میان غلغلهی شدید بلزاییها بهسوی آسمان سیاه گام برداشت.
و بعد، در اوج نمایش، یک اژدهای غولپیکر سبز در آسمان پدیدار شد.
خیلی حالم خرابه دکتر خزآرام، نه؟!
روی مبل مطبِ روانموشپزشکم، دکتر خزآرام، ولو شده بودم. با اینکه مبلِ راحتی بود و از پشمِ گرم و نرمِ گربه درست شده بود، اما من خیلی راحت نبودم، بیشتر نگران بودم.
ـ دکتر خزآرام! خیلی حالم خرابه! نه؟
دکتر خزآرام به پشتیِ صندلیاش تکیه داد و با آن لهجهی خندهدارش گفت: «خُف اول فایَد چند تا سؤال ازت فِپُرسم. فِگو فِفینم، از کِی شروع شد؟»
آه کشیدم...
جوندهها همدیگر را هل میدادند و کنار میزدند. وایسادم عقب. بله! من هم دوست داشتم جان عزیزم را بردارم و بزنم به چاک. ولی نمیخواستم زیر دستوپنجهی جمعیت لِه شوم و کنسرو موش بیرون بیایم.همان لحظه پیرزنی که پنجهی نوهاش را گرفته بود، با ناراحتی جیر زد: «الانه که گربههه همهمون رو یه لقمهی چپ کنه!» نوهی کوچولویش جیر کشید: «بیا بریم مامانبزرگ.» ولی پیرزنِ بینوا از وحشت خشکش زده بود. فوری پنجهی پیرزن را گرفتم و جیر زدم: «نگران نباشین بانو! همهچی درست میشه.» نوهاش را بغل کردم و هر دویشان ...
هر کسی دلش میخواست داستان ترسناکتری تعریف کند. جورج داستان سنجابهای زامبی را گفت. مِیسی قصهی یک عنکبوت غولپیکر را تعریف کرد. داستانِ لیلی دربارهی اژدها نیمهکاره ماند، چون … بوووم! انگار چیز خیلی بزرگی روی پشتبام بود.
ویژگی بارز این بازیها استفاده از سرگرمی و تفریح به منظور بهکارگیری بخشهای گوناگون مغز در رابطه با به قدرت ذهنخوانی و پیشبینی میباشد. در هر دو نسخهی بازی، بازیکنان برای بازی کردن کارتهایشان در زمان صحیح، نیاز به ذهنخوانی، تصمیمگیری سریع و پیشبینی حرکت حریفان خود را دارند، همچنین بازیکنان با در نظر گرفتن و به خاطرسپاری کارتهای بازی شدهی دیگر بازیکنان حرکتهای بعدی حریفان خود را حدس میزنند، بنابراین حافظه نیز در این بازی تحت تأثیر قرار میگیرد. با این تفاوت که نسخهی Ramodis، با تنوع بیشتر روشهای بازی و افزایش جذابیت نسبت به نسخهی پیشین جذابیتی دوچندان یافته است و به ابزاری هیجانانگیز برای تقویت مهارتهای ذهنی و افزایش خلاقیت بازیکنان تبدیل گردیده است.
زمین مورد حمله فضاییها قرار گرفته است! شما این بار نه در نقش زمینیها بلکه در نقش فضاییها بازی میکنید و باید به سرعت و قبل از رقبای خود هدف مورد نظر روی زمین را به چنگ آورید! پاتک یک بازی هیجانی و سرعتی است که در آن بازیکنان باید در عین تمرکز و دقت، سریعا یکی از احجام بازی را که در کارت رو شده دیده نمیشود بردارند. این احجام عبارتند از مرغ، روبات، میز، آباژور و صندوقچه. سرعت بالای حل مساله، به همراه دقت لازم برای حل آن، این بازی را به یک تجربهی پرهیجان وشاداب تبدیل میکند که در عین حال برای افزایش قدرت تمرکز و تحلیل تصویر نیز بسیار مفید است. بازی پاتک یک بازی مهمانی حساب میشود که قوانین بسیار کمی دارد و قابل بازی کردن برای 2 تا 8 نفر است. کارتهای سوال بازی در دو دسته ساده و پیشرفته هستند و این امکان را به بازیکنان میدهند تا درجه سختی مورد نظر خود را انتخاب کنند. این بازی برای گروه سنی بالای هشت سال تا بزرگسالان قابل بازی کردن است.
محترمترین نویسندههای جهان میآیند تا سگهای نازپروردهشان را در نمایش سگهای ادیبِ عمارت غمکدهی مخوف به رخ بکشند. اما اتفاق عجیبی در عمارت غمکدهی مخوف در حال وقوع است؛ رد پنجههای اسرارآمیز، زوزههای شبانه و کفشهایی که بهطرز مشکوکی جویده شده بودند. آیا اِیدا میتواند تا ماه کامل نشده، از ماجرا سر دربیاورد؟
یکدفعه چشمش به زنی افتاد که با چادری سفید رویش را محکم پوشانده بود. چشمهای زن برق میزد و بینی بزرگ و گُلیاش از صورتش بیرون زده بود. نرگس از ترس جیغ کشید، پایش لرزید و از بالای پلهها افتاد پایین. زن مثل سایهای شناور از کنارش گذشت و از پلهها بالا رفت. نرگس جیغ کشید: «تو کی هستی؟ کجا میری؟» و دستش را دراز کرد وچادر زن را گرفت و کشید. چادر روی زمین افتاد. هیچکس میان چادر نبود
وقتی باد شمالی شروع به وزيدن میکند، در سويالاچيکا هر اتفاقی ممکن است بيفتد...
... مثلاً اينکه وسط يکی از بازیهای سرنوشتساز سوتوآلتو برای بقا در ليگ، نقطهی پنالتی ناپديد بشود...
... و کسی نداند که رادو، سرايدار مدرسه و مسئول کشيدن نقطهی پنالتی، کجا غيبش زده...
... و اينکه دوستهای پدرت بريزند توی خانهتان و همهچيز را زيرورو کنند.
پس حواستان را جمع کنيد، عشقفوتبالها! چون باد شمالی شروع به وزيدن کرده است!
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
مرتب نگهداشتن اتاق از خیلی از مشکلات جلوگیری میکند. اگر پدر و مادری وارد اتاقی بشوند و ببینند همهچیز مرتب و منظم است، اصولاً شک نمیکنند. خب البته پدر و مادرهایی هم هستند، مثل مال من، که همیشه یک چیزی پیدا میکنند.
بازی فکری آمون رع :والیان مصر برای جلب رضایت ایزد حاصلخیزی (آمون) پیشکشهایی را به معبد آمون میبرند. آمون برکتی به رود نیل میبخشد که باعث افزایش رزق و روزی میشود و زمین داران میتوانند افتخار ساختن هرمهای بیشتری را ولایتهای تحت تملک خود کسب کنند. آمون رع نسخهی ایرانی بازی Amun-Re: The Card Game اثر طراح شناخته شده Reiner Knizia است.
سمک سرش را برای آتشک خم کرد و رو به خورشید که جلوی پایش دوزانو نشسته بود، دست دراز کرد. خورشید دست سمک را فشرد و برخاست. سمک گفت: «با تو پیمان مردانگی و وفاداری میبندم. بدون این قویترین عهدیه که عیار با مرد دیگهای میبنده. تا تو و مهپری رو به هم نرسونم، دست برنمیدارم.»خورشید دست روی قبضهی شمشیر گوهرنشانش گذاشت و بلند گفت: «پس به شروانه و مهران و فغفور حمله میکنیم و تا آخرین قطرهی خون …»– کجا با این شتاب شاهزاده؟ اگر میخواهی به شهدخت برسی باید اینجا قوی باشه.سمک به شقیقهاش اشاره کرد....
...اندی میگوید: «من هم همینطور. شرط میبندم الان خیلی باهوشترتر از تواَم!»تری میگوید: «حرفش رو هم نزن! من یه میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»اندی میگوید: «عمراً! چون من یه تریلیارد میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»تری میگوید: «نهخیر. نیستی! من یه ییلیون زیلیون ویلیون تریلیون... (خمیازه) اسپیلیون کوییلیون فریلیون... (خمیازه، خمیازه) بیلیون میلیون... (خمیازه، خمیازه، خمیازه) خریلیپونففففففففففففف...»آلیس میگوید: «نگاه! تری وسط حرفزدن خوابش برد!»آلبرت میگوید: «اندی هم ...
به دنیای پُر رمز و رازِ سرزمین رؤیایی استوژیت خوش آمدید! سرزمین نقش و نگارهای سحرآمیز... در اینجا، کارتهایی با تصاویری عمیق، الهامبخش و مسحورکننده، به طرز جذاب و شگفتانگیزی توانایی تفکر خلاقانه و قدرت شهود شما را میآزمایند. برای موفقیت در این بازی باید از استعداد، قدرت تخیل و ذهنخوانی، و تجربیات پیشین خود به گونهای متفاوت بهره ببرید...
"استوژیت" ترکیبی است از قدرت خلاقیت و ذهنخوانی! هر بازیکن در نوبتش براساس یکی از کارتهای در دستش، کلمهای را میگوید. بازیکنان دیگر باید با قدرت ذهنخوانی خود، کارت آن بازیکن را از میان کارتهای دیگر بیابند.