سمانی و سمیلی، خرگوشهای دوقلوی بامزهای هستند که میخواهند توی هر کاری سَرَک بکشند؛ برای همین هم خیلی وقتها دردسر میسازند. تورکریزه، خارخارو، قوریقوری و مولی دوستان آنها هستند و با هم ماجراهای خندهدار و جالبی دارند. با اینکه خرابکاریهای آنها بزرگترها را عصبانی میکند، اما انگار نتیجهاش آنقدرها هم بد نیست!
در این کتاب داستانهای بامزه و خندهداری میخوانید:
سمیلی و سمانی همیشه دوست دارند اولین و بهترین باشند. وقتی میخواهند در مسابقهی گُلکاری برنده شوند و جایزه را از خانمتوتو بگیرند چنان نقشهای میکشند که بیا و ببین. سمانی و سمیلی عاشق ماجراجوییهای جالب و اسرارآمیزند، برای همین هم یک روز بهجای مدرسهرفتن، سر از خانهی یکی از همکلاسیهایشان درمیآورند تا با یک موجود غیبی حرف بزنند.
دوقلو های دندان خرگوشی 1 (سمانی و سمیلی و خرابکاری های بامزه)
سمانی و سمیلی، خرگوشهای دوقلوی بامزهای هستند که میخواهند توی هر کاری سَرَک بکشند؛ برای همین هم خیلی وقتها دردسر میسازند. تورکریزه، خارخارو، قوریقوری و مولی دوستان آنها هستند و با هم ماجراهای خندهدار و جالبی دارند. با اینکه خرابکاریهای آنها بزرگترها را عصبانی میکند، اما انگار نتیجهاش آنقدرها هم بد نیست!
در این کتاب داستانهای بامزه و خندهداری میخوانید:
آنها برای فرار از امتحان کَلَک جالبی سَرِ هم میکنند. برای خوشحالکردن تورکریزه، شاخدارترین دروغ دنیا را خواهند گفت. حتی برای آشتی مامانگُلی و دوست قدیمیاش چنان نقشهای میکشند که دود از سرتان بلند میشود. البته این دو تا خرگوش چموش گاهی حسابی ترسو هستند و زود گول میخورند.
از همین نویسنده
سمانی و سمیلی، خرگوشهای دوقلوی بامزهای هستند که میخواهند توی هر کاری سَرَک بکشند؛ برای همین هم خیلی وقتها دردسر میسازند. تورکریزه، خارخارو، قوریقوری و مولی دوستان آنها هستند و با هم ماجراهای خندهدار و جالبی دارند. با اینکه خرابکاریهای آنها بزرگترها را عصبانی میکند، اما انگار نتیجهاش آنقدرها هم بد نیست!
سایر کتاب های همین ناشر
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
سالها پیش، آن وقتها که ریشهایم هنوز سپید نشده بود، حتی میتوانم بگویم سیاه هم نبود یا البته درست بگویم اصلاً ریش نداشتم، از پدرم پرسیدم: «بابا! این عشق که میگن چیه؟» پدرم گفت: «این غلطها به تو نیومده فرزند دلبندم! تو باید دَرست رو بخونی.» پنج سال بعد که هفت سالم بود و سواد خواندن و نوشتن مختصری آموختم، تصمیم گرفتم به جای درس خواندن بروم و عاشق شوم. اما قبل از عاشق شدن لازم بود با تحقیق در داستانهای موجود معنای واقعی عشق را دریابم. اولین داستانی که نظرم را جلب کرد، داستان ویس و رامین بود...
ترولک که کمکم ترس برش داشته بود، در گوش مادرش زمزمه کرد: «توی جنگل جانوران خطرناک هم وجود دارند؟»مادرش گفت: «خیلی کم. ولی شاید بهتر باشه کمی تندتر راه بریم. اگه بر فرض محال حیوون خطرناکی سرِ راهمان سبز شد، شاید بهخاطر جثهی کوچکمون نتونه ما رو ببینه.»ترولک ناگهان محکم دست مادرش را گرفت و گفت: «نگاه کن!» دُمش از ترس بالا رفته بود. یک جفت چشم از پشت یکی از درختها و از میان سایهروشنها زل زده بود به آنها. مادر ترسید و جا خورد. اما بعد خیلی آرام گفت: «چیزی نیست. یه جونور کوچولوست، صبر کن روش...
طوطیداشتن خیلی خوب است، ولی متأسفانه مدلِ هانیبال خاص است. به این مدل طوطیها میگویند کوکاتیل، فکر کنم بهخاطر اینکه مریض هستند. حتماً هانیبال خیلی درد دارد که مدام جیغ میکشد. آن وقتهایی هم که جیغ نمیکشد، دارد گاز میگیرد.
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....
تاریخ مستطاب کفش
آلاستار قرمز، کتانی سفید، گیوه، کفش پاشنهدار،
گالش، صندل، چکمه...
یک دنیا قصه پشت هر کدام از این کفشها هست.
جالیز یک بازی کارتیِ رقابتی است. بازیکن ها در این بازی با مدیریت جالیزهایشان، تلاش میکنند تا بهترین و گرانترین محصولات را بکارند. با فروش آنها، کسب و کارشان را حسابی سکه کنند. اما موفقیت در این کسب و کار، همان قدر که به سخت کوشی و تلاش احتیاج دارد... حواس جمع، حساب و کتاب و کمی هم شانس می خواهد. بهترین محصول را در جالیزها بکارید. به موقع محصولات را برداشت کنید. زمین ها را گسترش دهید و بهترین معاملات را با کشاورزهای دیگر انجام دهید تا بتوانید بهترین کشاورز «جالیز» باشید.
وقتی نخودی داشت تخممرغ آپپزش را با نانریزه میخورد، مامان یکدفعه به بابا گفت: «تصمیم گرفتهام توی کتابکودیل بخشی برای کتابهای دستدوم راه بیندازم!»
پدرم لبخند زد، نخودی مثل اینکه تازه خبر خوبی بهش داده باشند، دست زد و من مثل سنگ خشکم زد.
توضیح اول: نخودی برادر من است. پیداست که اسم واقعیاش این نیست؛ ولی از بچگی گردالو و چروکیده بود و من اینجوری صداش کردم. خیلیها هستند که بهخیالشان اسم واقعیاش یک راز است…
فرمانده به سمت ژولیوس خم شد و هوار زد: «چه گندکاری وحشتناکی توی ساحل زیبای ما راه انداختهاین!»
ژولیوس گفت: «ببینین من بابت ساحلتون متأسفم، ولی ما تصادفی از اینجا سردرآوردیم. ما کشتیشکستهایم!»
فرمانده سرفه کرد و ژولیوس را روی زمین هل داد. «هه! چه داستان قشنگی! شما جاسوسین و ما اینجا توی مصر همهی جاسوسها رو میکشیم!»
اسم من «تالولا»ست. من کشتهمُردهی خونآشامها هستم. یک وبلاگ دارم به نام «دختر خونآشام» و یک انجمن مخفی به نام «انجمن مخفی هیولاها». یک راز بزرگ هم دارم. رازی که فقط من و «مارکوس» میدانیم. من و «مارکوس» خونآشامهای شرور و مرگبار را شکست دادیم!
دربارهی داسی دایناسی 5 (قارچ سمی)
مامان! بابا! من برم اين دور وبر بگردم؟ شايد روي درختا يه ميوه پيدا كردم داسي دايناسي سبز كوچولو با مامان و بابايش به گردش ميرود. او ميخواهد براي خودش ميوه پيدا كند و بخورد.
آقای فولرمن از تعجب خشکش زده که من را سر وقت توی کلاس میبیند.
میگوید: «چه غافلگیری قشنگی تام!»
و لبخند میزند.
(خیلی پیش نمیآید که آقای فولرمن لبخند بزند.)
بعد مارکوس برایم شکلک درمیآورد.
(خیلی پیش میآید که مارکوس شکلک دربیاورد.)
ولی امروز هیچچیزی نمیتواند حالم را بد کند!
جز این دو تا کلمه: «درس ریاضی».
بعد اوضاع بدتر هم میشود...
«درس ریاضی
معلم: خانم ورثینگتن».
بدتر هم...
تِل... تِل... تلویزیون
روشن شده تو خونهمون
یه فیل داره نشون میده
خرطومشو تکون میده
کاشکی میشد بیاد بیرون
از توی این تلویزیون
و یکعالمه شعر و ترانهی جذاب، شیرین و خواندنی که کودکان را با اشیاء خانه آشنا میکند.
کی فکرش را میکرد که بخاری، صندلی و قالیچه هم شعر داشته باشند؟
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
درست همانروزی که پدر ترولک ساختنِ پل زیبای رودخانه را به پایان رساند، بوبو با آن اندام ظریفش موفق به کشفی تازه و عجیب شد. توانست راه جدیدی پیدا کند! راهی که یکراست میرفت میان جنگلِ انبوه و پُرسایه. بوبو چند دقیقهای سرِ جا ایستاد و به راه چشم دوخت.با خودش فکر کرد: «حتماً باید دربارهی این راه با ترولک حرف بزنم. اونوقت دوتایی میریم و امتحانش میکنیم. من که خودم تنهایی جرأتش رو ندارم.» دو تکهچوب را ضربدری روی هم چید و گذاشت اول جاده. این چوبها نشانه بودند. برای اینکه دوباره بتواند جادهی ..
«هفتصد سال اولی که در این خمره بودم، با خودم عهد کردم هرکس مرا آزاد کند، او را از مال دنیا بینیاز کنم، اما هیچکس مرا آزاد نکرد. در هفتصد سال دوم با خودم گفتم که هرکس مرا از این خمره بیرون بیاورد، او را صاحب تمام گنجهای زمین میکنم. اما باز این اتفاق نیفتاد. در طول چهارصد سال بعد مدام به خودم میگفتم حالا دیگر هرکس مرا از اینجا رها کند، او را به هر شیوهای که خودش تعیین کند، میکشم. و قرعه به نام تو افتاد.»
بلندبلند خندید. گفت: «حالا دیگر آمادهی مرگ شو.»
هنوز پنجهام را توی اتاق نگذاشته بودم که پدربزرگویلیام نعرهی رعدآسایی کشید: «اوهوی خاننوه! چطور جرئت میکنی این موقعِ روز بیای سرِ کاروبار؟! ها؟»
خشکم زد. این صدای جیر را قبلاً جایی نشنیده بودم؟ دستپاچه گفتم: «ولی پدربزرگ! ساعت تازه نُهِ صبحه! دفتر روزنامه همین ساعت باز میشه.»
پدربزرگویلیام سری تکان داد و جیر زد: «مزخرف نگو! اصلاً میفهمی نصف روز رو به جات خفته بودی خاننوه؟ من از ساعت شیشِ کلهسحر اینجام!!!»
ببینید، رُفقا! این که چی شد و چطوری این تغییرها رو کردید مهم نیست.
چیزی که مهمه اینه که اگه بتونید نیروهاتون رو خوب کنترل کنید،
میتونیم ارتش ترسناک بیگانهها رو شکست بدیم.
دروغ چرا؟ اوضاع اصلاً خوب نیست...
قورتشبده دولا شد و مرد را تکان داد. اما باز هم مرد بلند نشد. قورتش بده رفت سراغ یک زن و او را هم تکان داد و صدایش کرد. اما زن هم تکان نمیخورد. جواب قورتشبده را هم نداد. قورتشبده باز رفت سراغ یک نفر دیگر و یکی دیگر... و هر کسی که توی خیابان افتاده بود روی زمین. اما هیچکدام بلند نشدند. قورتشبده با خودش فکر کرد شاید... شاید... آنها مرده باشند؟ تقصیر قورتشبده بود! قورتشبده آنها را کشته بود. قورتشبدهی قاتل! قورتشبده داد زد: «نه! نه!...» «من هیچکسی را نکشتم... من هیچکسی را نکشتم...»...
بفرمایید!
این هم از قسمت ششم سریال چهار سابقهدار!
یعنی این آخرِ ماجراست؟ کسی چه میدونه؟ شاید هم باشه! فکر میکنی اصلاً این قسمت خندهدار هست؟
شک نکنید که از خنده منفجر میشید! میتِرِکید!
دیزی وارت دیگر برای خودش یک پا جادوگر شده است و چشمک وزغی صدایش میکنند. دیزی خیلی خیالپرداز است و همینطور بازیگر نمایشنامههای شکسپیر. اما مامانبزرگش بهزور او را به قلعهی وزغی فرستاده تا جادوگری یاد بگیرد. حالا دیگر او متخصص مقابله با طلسم شده است.
شبی مهآلود از شبهای اکتبر بود. آخ! ... کاشکی توی سوراخ موش گرمونرم خودم بودم. آنوقت با کتابی خواندنی و یک لیوان چِدار گرم خلوت میکردم. مطمئنم شب خوبی از کار در میآمد.
ولی آن شب خانه نبودم. کاش توی بولینگ یابختویا اقبال مشغول بازی بودم یا توی رستوران محبوب فرانسویام، جیرجیرباشی شام خوشمزهای نوشِ جان میکردم. ولی نه. آن شب از تمام موشهایی که میشناختم دور بودم. بله ... وسط یک جنگل تاریک گیر کرده بودم! میخواهید بدانید چرا؟
بگذارید بگویم ...
برای لحظهای خیال کرد شاید آنچه دیده نوع دیگری از وقایع غیرمسلّمی است که صندوقچه میتواند به نمایش بگذارد و تا الان نشانش نداده بوده، نوعی توهم. اما میدانست اینگونه نیست. خودش میتوانست آینده را ببیند، خب آن دختر هم میتوانست از دیوار عبور کند. آیا آن دختر هم مثل او صاحب چیزی بود، صاحب نوعی ابزار که به او چنین قدرتی میداد؟ آیا آن دختر هم به سرای پاسخ رفته بود؟ حتماً همینطور بود. حتماً بهخاطر همین بود که دکترجریشو او را هم دنبال میکرد.
یک خبر بالانگیز! «عید قلبهای گرم» نزدیک است. من یک عالمه هدیه برای دوستانم ساختهام. دل توی دلم نیست زودتر هدیهها را برایشان ببرم. اما بعد میفهمم هدیهی چند تا از پَرپَریترین جغدهای زندگیام را فراموش کردهام! ای وای! حالا چه خاکی به پرم بریزم؟