همه فکر میکنند من عجیب و غریبم، حتی مامان. هر چند مامان به روی خودش نمیآورد. بچه های مدرسه همیشه از من دوری میکنند. بیشتر زنگ های تفریح برای خودم تنهایی میچرخم. بقیه چیزها را طوری که من میبینم، نمیبینند. من بیشتر وقتها توی هَپَروتم. درست نمیفهمم چرا، اما توی کلهام بچهای هست که شبیه بچههای دیگر نیست.
ماجراهای ریکی پرنده 2 (فیل زیر خاکی)
مامان گفت: «تو باید تنبیه شوی ریکی!»
بابا گفت: «همین طوره! موردش یکی دو تا هم نیست.» بعد نگاه معناداری به من کرد.
-فیلم ممنوع!
-چی؟
-مک دونالد ممنوع!
-اما این نامردیه.
-شنا ممنوع!
-یه لحظه مهلت بدید.
مامان گوشی تلفنم را قاپید و انداخت تو جیبش.
-تلفن هم ممنوع.
ریکی میخواهد برای نمایش مدرسه شیرینکاری رو کند، ولی مشکل این است که کسی نباید او را وسط پرواز ببیند. در خانهی همسایهشان هم دارند گودالی میکَنند که ممکن است به استخوانهای یک فیل زیرخاکی باستانی برسند! دو موضوع جالب برای ریکی کنجکاو و عشق شهرت!
از همین نویسنده
این که با بابا داخل ماشین گیر بیفتم چیز گندی است، چیزی که اصلا دلم نمیخواهد. در مورد من فکر بد نکنید. من عاشق بابا هستم، ولی بابا همیشهی خدا منتظر همچین فرصتی است تا برای من سخنرانی کند و هیچ راه فراری هم نیست. مثل خانه نمیتوانم به بهانهی تمیز کردن اتاقم جیم شوم و این طوری میشود که در یک تلهی حسابی میافتم.
سایر کتاب های همین ناشر
چهار سابقه دار دنیا را از دست هیولای مارمالاد نجات دادند و همه غرق در جشن و شادی هستن به جز آقای مار.
اون اصلا حوصلهی این بزن و بکوب رو نداره ! اما… !!!
نه ! نه ! اون خیلی قوی شده و فکرهایی شومی توی سرشه ! میخواد دوازه رو باز کنه !
تِل... تِل... تلویزیون
روشن شده تو خونهمون
یه فیل داره نشون میده
خرطومشو تکون میده
کاشکی میشد بیاد بیرون
از توی این تلویزیون
و یکعالمه شعر و ترانهی جذاب، شیرین و خواندنی که کودکان را با اشیاء خانه آشنا میکند.
کی فکرش را میکرد که بخاری، صندلی و قالیچه هم شعر داشته باشند؟
ماشین را گذاشت و راه افتاد. هیچ زنی ندید. اهالی شهر فقط مرد بودند. همگی با نهایت احترام نزدیکش میآمدند و میگفتند: «روز خوش دُناسوالدیتو!»، «ممنون که برگشتید دُناسوالدیتو! نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم» فدریکو با خود گفت: «لابد من را با یک نفر دیگر به اسم دُناسوالدیتو اشتباه گرفتهاند. از قرار آدم خیلی مهمی هم هست. فعلاً میگذارم من را با او اشتباه بگیرند تا بعد ببینیم چه میشود.»
ماریآن کاترین را بهطرف چادر تماشاچیها هل داد. همهی صندلیها پر شده بود و یک عالمه مهمان پشت صندلیها سرپا ایستاده بودند. پنج داور روی سکو و پشت میزی با رومیزی زیبا نشسته بودند: پادشاه، سرباز دل، دوک تاسکنی، آقای کترپیلر، لاکپشتی که کاترین دستمالش را به او قرض داده بود. جلوی هرکدامشان کیک کوچکی با رویهی خامهای آبیرنگ و دانههای شکر صورتی تمشکی بود که با چنگال سوراخی روی آن انداخته بودند؛ البته بهجز لاکپشت که توی بشقابش فقط تکههای کوچک خامهی آبی مانده بود. بیشتر دانههای شکر به لب ب...
تاریخ مستطاب کفش
آلاستار قرمز، کتانی سفید، گیوه، کفش پاشنهدار،
گالش، صندل، چکمه...
یک دنیا قصه پشت هر کدام از این کفشها هست.
ملکه زیر لب چیزی گفت و دستهایش را از هم باز کرد. ناگهان قامتش به اندازهی کوهی بلند شد، دستهایش به بالهای سیاه بزرگی تبدیل شدند و سرش به شکل اژدهایی درآمد. بدرباسم بیدرنگ برگشت و شروع کرد به دویدن. از شهر خارج شد. داشت با تمام قدرت در بیابان میدوید که احساس کرد صدای بالهای اژدها را میشنود. چند لحظه بعد اژدها مقابل او روی زمین نشست. بدرباسم برگشت و در جهت مخالف شروع کرد به دویدن که یکدفعه پنجههای بزرگ اژدها را دورِ بدنش احساس کرد. اژدها او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد.
ترولک از خواب بیدار شد و بیآنکه بداند کجاست، مدتی به سقف خیره ماند. او صد روز و صد شب را در خواب گذرانده بود و اکنون رؤیاها دوروبرش پرسه میزدند و با جار و جنجال او را به دنیای خواب باز میخواندند. اما همینکه چرخید تا خودش را در حالتِ راحتی قرار دهد، چیزی دید که رؤیاها پاک از سرش پریدند، خواب هم همینطور. شامهزاد توی تختش نبود! نه خودش بود، نه کلاهش! ترولک گفت: «باید بفهمم چه خبر شده.» رفت طرف پنجره و بیرون را نگاه کرد. مثل روز روشن بود که شامهزاد از نردبان طنابی استفاده کرده بود. ترولک...ش
بازی فکری سفالگر هوپا یک بازی دو الی پنج نفره و استراتژیک است در این بازی بازیکنان نقش استادان سفالگر را ایفا میکنند که با یکدیگر رقابت میکنند . استادان سفالگر شاگردان خود را به ناحیههای مختلف میفرستند تا مواد مورد نیاز برای ظرفها را تهیه کند و زودتر بازیکن دیگر شروع پختن ظرف را شروع کند . هر بازیکن با کامل کردن ظرف خود کارت ان را برمیدارد و امتیاز آن را بدست میآورد
سلام! من ایزیام، تنها دختر پدر و مادرم و دانشآموز کلاس چهارم «ج».
چند تا دوست خوب دارم که با هم به یک مدرسه میرویم. اما مشکلاتی هم دارم؛ مثلاً اینکه خیلی وقتها مامان، بابا و معلمها حرفهای من و دوستهایم را باور نمیکنند. البته این موضوع اصلاً باعث نمیشود که ما دربارهی چیزهای مشکوک تحقیق نکنیم. با ما همراه باشید تا شما هم نتیجهی تحقیقهایمان را بفهمید.
ماجرای این کتاب دربارهی رفتارهای عجیبوغریب خانم معلممان است، چون او یکهویی با ما مهربان شده. اما او همان معلمی است که وقتی مِیسی از روی صندلی افتاد، پوزخند زد. بعد هم سروکلهی خرسِ تدی روی میزش پیدا شده که روی شکمش نوشته «تو بینظیری!» و خب خانم جونز آدمی نیست که خرس تدی داشته باشد، چون او از همهی سگها متنفر است و میگوید گربهها شبیه آدمهای بیریخت هستند.
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
هشدار!
اگر از آروغ زدن و کشتیگرفتن خوشتان نمیآید، این کتاب را نخوانید!
واااااااای!
پرتاب ماهی و مسمومیت و کیک خرمگس هم همینطور!
روزی روزگاری دختری بود به نام هارپر که استعداد بینظیری در موسیقی داشت. او از لابهلای صدای باد، ترنم باران و بالزدنهای پروانهها نوای موسیقی میشنید. هارپر میتوانست هر سازی را بنوازد، آن هم بیاینکه حتی یک بار آموزش دیده باشد. گاهیاوقات شب که میشد هارپر کنار گربهاش، نصفهشب، نوایی میشنید که قلبش را به تپش میانداخت. نوایی که گویا از ستارگان میآمد...
زندگی هوهویی اِوا بالقلنبه واقعاً هوهویی است. او همهی همهچیز را برای دفترچهخاطراتش تعریف میکند. اگر میخواهید همهی بالبالیهای زندگی هوهوییاش را بخوانید، دفترچهخاطراتش را کش بروید!
۱. میتوانید از این کتاب برای دررفتن از کارهای حوصلهسَربَری مثلِ ناخنگرفتن استفاده کنید.
۲. همین که این کتاب را دست بگیرید، بهنظر میآید مشغولِ کاری هستید.
۳. اگر مشغولِ خواندنش باشید، احتمالِ اینکه پدر و مادر و معلمها مزاحمتان بشوند، کمتر است. (این واقعیت اثبات شده.)
۴. وانمود کنید خواندنِ کتابه جزوِ مشقهای مدرسهتان است، حتی اگر نیست.
و ...
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....
موتسارت مربی پیانوی بابک میشود و او را بهعنوان پیانونوازی که خوانندگان گروه اپرایش را هماهنگ میکند برمیگزیند. بعد هم برای اجرای اپرای «عروسی فیگارو» به سفری پرماجرا به فرانسه میروند و با اجرای این اپرا انقلابی در میان تماشاگران به پا میکنند. تماشاگرانی که فکر میکنند ملکهی اتریشیشان فرق بین نان و کیک را نمیداند.
پارادیس به جنگلی که هر لحظه تاریکتر میشد اشاره کرد و گفت: «همینحالا، من میرم سراغ هیولای خرسیِ کلّهکوسهای. قبل از اینکه شهردار رو بخوره. شما دو تا، مثل شیر با من میآیین یا هنوز دهنتون بوی شیر میده؟»
بن دستش را بالا برد: «من مثل شیر میآم.»
ویسلی دستش را بالا برد: «من دهنم بوی شیر میده.» چپچپ به بن نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «خیلی خب. من هم با شما همراه میشوم. اما بهتون هشدار میدهم، اگر من زندهزنده خورده شدم، شما دو نفر شخصاً مسئولید.»ش
در شهر نفرینشدهی بیدلکام خبرهای خوشی در راه است: ساختمان بزرگ قدیمی که زمانی فروشگاه رکایت و پسران بود، قرار است بعد از سالها دوباره باز شود و به بزرگترین فروشگاه اسباببازیِ تاریخ بیدلکام تبدیل شود. ساموئل و بازول نیز مهمانهای افتخاری مراسم بازگشایی هستند.
یکهو دیدمش. آنجا بود. از کولهپشتیام آمده بود بیرون و به بدنش کشوقوس میداد و خودش را میتکاند تا از شرّ گردوخاکی که پوشانده بودش، خلاص شود. باورم نمیشد! چی بود؟ آدمفضایی؟ جن؟ یا... هیولا؟ نمیدانستم چه بگویم، ولی از بس حیرت کرده بودم، نمیتوانستم دهانم را ببندم.
ـ چهات شده بچهجان؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ کتاب داری؟ کجاست؟ چند تا داری؟ بخوانیم؟ اسم من پَتیپَن است، ولی دوستهایم بهم میگویند آقای پتیپن. هیولای کتابم. اسم تو چیست؟
ـ ها... آ... آ... آ... آگوس پیانولا!
نیا چرخید، سوزنبرگهای درخت صنوبر کهنسال مقابل آسمان شب محو شدند و بعد هم با احساسی دلهرهآور، زمین بهسمتش شتافت. سورن دیوانهوار سعی کرد بالهای کوچک سیخشدهاش را به هم بزند. بیفایده بود! با خودش فکر کرد: «میمیرم. میشم یه بوفچهی مرده. تازه سه هفتهست که از تخم دراومدهم و زندگیم سر اومده!» ناگهان چیزی سقوطش را آرام کرد... جریان نسیم بود؟ تودهای باد؟ هوایی پفکرده که میان کُرکپَرهای زشتش جمع شده بود؟ همین بود؟ زمان آهسته شد. زندگی کوتاهش از مقابل چشمهایش گذشت... تکتک ثانیههای ع...
عبد ناگهان به خودش آمد. او با شیطان معامله کرده بود! میدانست که باید از دستورش سرپیچی کند، که باید فرار کند. ولی صدای رعدآسای مرد توی سرش پیچید و برخلاف میلش عمل کرد. با چشمانی که از وحشت گشاد شده بود، دست خودش را تماشا کرد که جلو رفت و چفت در را باز کرد. در روی لولایش غژغژ کرد و صداهایی جدید توی گوشش پیچید. همنوایی زمزمههایی شیطانی دوروبرش چرخید و بدن گرمش سرد شد.
آذرداد هم در میانهی این آشوب زندگی میکند. او آخرین انسانِ «هیولا» است. در درهسار، گاهی انسانها یا حیوانهایی به دنیا میآیند که رنگِ پوست یا موهایشان متفاوت است و مردمِ درهسار آنها را هیولا مینامند. هیولاها میتوانند ذهنِ دیگران را در اختیار بگیرند.
چه بلایی سر آقای مار اومده؟ واقعاً رفته توی دارودستهی ارباب تاریکی؟
آقای مار چطوری صاحب این نیروهای خَفَنمَفَن و شیطانی شده؟
انگاری بقیهی رفقا هم چیزی نمیدانند، البته مثل همیشه... مأمور روباه که شاخ همهی خفنهاست، از بقیه بیشتر میدونه!
فعلاً که مار حسابی رفته توی پوست شیطون
و مثل تمام اونهایی که قدرتهای شیطانی دارند، یه شنل سیاه کشیده روی کلهاش