کتابدار آشویتس داستانی واقعی بر اساس زندگی یکی از زندانیان اردوگاه آشویتس به نام دیتا کرائوس است . داستانی باور نکردنی و مهیج از زندگی دختری نوجوان در اردوگاهی مخوف. هنگام مطالعه این رمان ، خود را هر لحظه در آشویتس احساس و تمام آن زندگی اضطراب آور را لمس می کنید.
پرونده های کارآگاه سیتو و دستیارش چین می ادو 4 (یک روز در میدان اسب دوانی)
فرمانده تروئنوس فرماندهی کلانتری مرکزی شهر است. حالا هم توی دفترش نشسته و بوی عجیبی به دماغش میخورد. از بوهای معمولی توی کلانتری نیست. بوی متفاوتی است. شاید بوی...- سوسیس سرخکرده! امکان ندارد. یعنی کی توی کلانتری سوسیس سرخ میکند؟فرمانده از اتاقش بیرون میزند تا ببیند چه خبر است. بوی سوسیس صاف میبردش پشت در بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت.فرمانده با فریاد میگوید:- میدانستم کارِ توست سیتو! مگر نمیدانی آشپزی توی کلانتری قدغن است؟- اما من که آشپزی نمیکنم فرمانده! این ذرهبین-تابهی...
کارآگاه سیتو آنقدر مشهور است که وقتی اسب مسابقهای محبوب ملکهی انگلستان گم میشود، پلیسهای اسکاتلندیارد از او کمک میخواهند. یعنی اینبار هم کارآگاه سیتو و چینمیادو میتوانند بهموقع اسب گمشده را پیدا کنند؟
از همین نویسنده
سایر کتاب های همین ناشر
دیوارنویس همچنان میخواست تهدیدش را عملی کند؟ هر ساعت، یک دیوارنوشتهی جدید؟
توی حیاط مدرسهمان، دقیقاً پشت زمین فوتبال، دستشوییها هستند. یک جای تقریباً پرت. جلوی دستشوییها دیوار گندهای است که مدرسه را از خیابان جدا میکند. یک دیوار آجری. دیواری عالی برای کسی که میخواهد رویش چیزی بنویسد.
دیوارنوشتهی بیناموامضا ساعت ۹ صبح دقیقاً همانجا پیدا شد.
داشتم طناب را باز میکردم تا سطل را بفرستم پایین چاه که ناگهان صدای زیبایی شنیدم. آهنگ بسیار زیبایی میخواند. صدایی که انگار به بهشت تعلق داشت، نه از آن بالاها، که از پایین و تهِ چاه میآمد. عشق قلبم را تسخیر کرد و فهمیدم هیچکس دیگری را به جز بانویی که صاحب آن صدای آسمانی بود دوست نخواهم داشت. آن صدای زیبا با آن ترانهی زیبا همچنان بالا میآمد، گوش من را نوازش میکرد و من از عشق سرمست بودم.
ماهیتابهچیها همینطور میکوبیدند روی ماهیتابههایشان... و مادرم را تشویق میکردند. گویا دیدن خانمی هم که آنجا وسط زمین داشت سر بازیکنها داد میزد، برایشان بامزه بود. آنقدر داشتند خوش میگذراندند که از هر بهانهای برای شلوغکاری و کوبیدن روی ماهیتابهها استفاده میکردند.
مادرم به سکوها اشارهای کرد که یعنی: «خیلی خب حالا.»
بعد به ما نگاه کرد و قبل از اینکه از زمین برود بیرون، گفت: «من الان میروم مینشینم، ولی بالاغیرتاً تمرکز کنید و بازیتان را بکنید.»
بازی فکری کهن دژ ترکیب ظریفی است از سبک بازی های نقش مخفی و شهرسازی. اولین بار Bruno Faidutti ، طراح باسابقهی عرصهی بازیهای رومیزی، در سال 2000 این بازی را طراحی و تولید کرد. این بازی از همان ابتدا با استقبال زیادی در سراسر دنیا روبهرو شد.
ویژگی بارز این بازیها استفاده از سرگرمی و تفریح به منظور بهکارگیری بخشهای گوناگون مغز در رابطه با به قدرت ذهنخوانی و پیشبینی میباشد. در هر دو نسخهی بازی، بازیکنان برای بازی کردن کارتهایشان در زمان صحیح، نیاز به ذهنخوانی، تصمیمگیری سریع و پیشبینی حرکت حریفان خود را دارند، همچنین بازیکنان با در نظر گرفتن و به خاطرسپاری کارتهای بازی شدهی دیگر بازیکنان حرکتهای بعدی حریفان خود را حدس میزنند، بنابراین حافظه نیز در این بازی تحت تأثیر قرار میگیرد. با این تفاوت که نسخهی Ramodis، با تنوع بیشتر روشهای بازی و افزایش جذابیت نسبت به نسخهی پیشین جذابیتی دوچندان یافته است و به ابزاری هیجانانگیز برای تقویت مهارتهای ذهنی و افزایش خلاقیت بازیکنان تبدیل گردیده است.
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
بازی فکری آمون رع :والیان مصر برای جلب رضایت ایزد حاصلخیزی (آمون) پیشکشهایی را به معبد آمون میبرند. آمون برکتی به رود نیل میبخشد که باعث افزایش رزق و روزی میشود و زمین داران میتوانند افتخار ساختن هرمهای بیشتری را ولایتهای تحت تملک خود کسب کنند. آمون رع نسخهی ایرانی بازی Amun-Re: The Card Game اثر طراح شناخته شده Reiner Knizia است.
ملکه زیر لب چیزی گفت و دستهایش را از هم باز کرد. ناگهان قامتش به اندازهی کوهی بلند شد، دستهایش به بالهای سیاه بزرگی تبدیل شدند و سرش به شکل اژدهایی درآمد. بدرباسم بیدرنگ برگشت و شروع کرد به دویدن. از شهر خارج شد. داشت با تمام قدرت در بیابان میدوید که احساس کرد صدای بالهای اژدها را میشنود. چند لحظه بعد اژدها مقابل او روی زمین نشست. بدرباسم برگشت و در جهت مخالف شروع کرد به دویدن که یکدفعه پنجههای بزرگ اژدها را دورِ بدنش احساس کرد. اژدها او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد.
بله!
میتوانم درسها را کلاً از ذهنم پاک کنم (چیزهای ناراحتکنندهای مثل مارکوس مِلدرو را هم) و تمرکزم را بگذارم روی کارهای خوبی مثل:
پیدا کردن راههای تازهای برای عصبانی کردن خواهرم دِلیا. (خیلی راههای زیادی!)
کشیدن نقاشی (نقاشیهایی که دِلیا را عصبانی میکند). ها ها!
تماشای تلویزیون و خوردن ویفر کاراملی.
خوردن ویفر کاراملی و تماشای تلویزیون.
و مهمتر از همه...
تمرین گروه موسیقی سگهای آدمخوار با درِک (که بهترین دوست من و همسایهی بغلیمان است)...
دستهای پرندهی نقرهای بر فراز آسمان پرواز کردند. بعد یک طاووس، دُمِ آبی و ارغوانی و سبزش را با شکوه باز کرد، آنقدر که افق را پر کرد. ققنوسی تخمی طلایی گذاشت و بعد رنگ طلایی تخم به رنگ قرمز درآمد و به صورت فوارهای از ستاره محو شد. تخم در آسمان آویزان بود تا اینکه یک ققنوس جدید به رنگ قرمز و طلایی از آن بیرون آمد. قوچی نقرهای در میان غلغلهی شدید بلزاییها بهسوی آسمان سیاه گام برداشت.
و بعد، در اوج نمایش، یک اژدهای غولپیکر سبز در آسمان پدیدار شد.
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
تان جی ها 4 (جولای نوراختر)
قرنهاست که ابزاربانها و قراولها از دروازههای اسرارآمیز مادر، منبع قدرتی باورنکردنی، محافظت میکنند. اما حالا دروازههای مادر در حال مرگاند و هورس و بقیهی ابزاربانها میدانند که دروازههای ضعیفشده نیرویی خطرناک ساطع میکنند که جهان را خواهد بلعید و تمام ساکنانش را نابود خواهد کرد.
سلام! من آگوس پیانولا هستم و با چند تا هیولا زندگی میکنم. تا حالا کلی ماجرا برایمان پیش آمده و با دکتر بروت مبارزه کردهایم. عجب موجود نچسبی است این بروت! کاری کرد که زنبور پَنترَکس آقای پتیپن را نیش بزند. چی؟ نمیدانید منظورم چه جانوری است؟ پس کتاب را بخوانید! بخوانید...!
راستی! توی این داستان با سه تا هیولای دیگر، که برندهی مسابقهی طراحی هیولایی بودهاند، آشنا میشوید: هاپو و بابی و پینچیتو!
میخواستم برای سامانتا یک پیام بفرستم. با وجود اینکه چشمهای سامانتا نمیدید، ولی میتوانست پیام مرا بخواند. گوشیاش از این گوشیهای هوشمند مخصوص نابینایان است.
با اینکه که یک بار از مرگ حتمی بالای صخره نجاتش داده بودم، سامانتا هنوز هم باورش نمیشد میتوانم پرواز کنم...
۱. میتوانید از این کتاب برای دررفتن از کارهای حوصلهسَربَری مثلِ ناخنگرفتن استفاده کنید.
۲. همین که این کتاب را دست بگیرید، بهنظر میآید مشغولِ کاری هستید.
۳. اگر مشغولِ خواندنش باشید، احتمالِ اینکه پدر و مادر و معلمها مزاحمتان بشوند، کمتر است. (این واقعیت اثبات شده.)
۴. وانمود کنید خواندنِ کتابه جزوِ مشقهای مدرسهتان است، حتی اگر نیست.
و ...
درست همانروزی که پدر ترولک ساختنِ پل زیبای رودخانه را به پایان رساند، بوبو با آن اندام ظریفش موفق به کشفی تازه و عجیب شد. توانست راه جدیدی پیدا کند! راهی که یکراست میرفت میان جنگلِ انبوه و پُرسایه. بوبو چند دقیقهای سرِ جا ایستاد و به راه چشم دوخت.با خودش فکر کرد: «حتماً باید دربارهی این راه با ترولک حرف بزنم. اونوقت دوتایی میریم و امتحانش میکنیم. من که خودم تنهایی جرأتش رو ندارم.» دو تکهچوب را ضربدری روی هم چید و گذاشت اول جاده. این چوبها نشانه بودند. برای اینکه دوباره بتواند جادهی ..
سلام! من آگوس پيانولا هستم و اگر احياناً تا حالا افتخار آشنايی باهام را پيدا نکردهايد، بايد خدمتتان عرض کنم که با چند تا هيولا زندگی میکنم. همهچيز داشت به خوبی و خوشی پيش میرفت، تا اينکه سروکلهی دکتر بروت خبيث و نقشههای بدجنسانهاش پيدا شد.
اين بار، يک دوره مسابقات بازیهای روميزی ترتيب داده تا همهی جايزهها را، البته با دوز و کلک، مال خودش کند. باز خوب است که هيولاها را داريم تا جلوی دکتر بروت را بگيرند و نگذارند کاری از پيش ببرد.
یک خبرِ پَرپَرانگیز! تازگیها یک همکلاسی تازه به مدرسهمان آمده. اسمش هایلی پوشپوشی است. خیلی دلم میخواهد با او دوست شوم. ولی انگار هایلی از جغدهای باحال خوشش میآید. بیشتر دوست دارد با لوسی، بالبالیترین دوستِ من، بپرد. نکند لوسی من را یادش برود؟
بعد از آن جنابِ تام همیشه توی حمام بود... آببازی میکرد، خودش را خشک میکرد و موهایش را برس میکشید.
آنجلا از پشت در سروصدایش را میشنید که داشت سشوار میکشید، آبنمک قرقره میکرد، موهایش را شانه میزد و خودش را تروتمیز میکرد.
صدای بلندی همهجا میپیچد.
«پلیسِ داستان اینجاست، زود در رو باز کنین! به ما دربارهی یه داستان احمقانهی نقطهای گزارش دادهان که با پایانبندیِ غیرقانونیِ «همهچی خواب بود» تموم میشه، توی همین خونهدرختی! شما مظنون اصلی هستین و مقاومت بیفایدهست! ما درختتون رو محاصره کردیم!»
گربهها ماجراجواند و مادرزادی بلدند چهطور جان سالم بهدر ببرند. خیلیهایشان زندگیهایی باورنکردنی، الهامبخش و جذاب داشتهاند، منتها تاریخ یا فراموششان کرده یا نادیدهشان گرفته. غیرمنصفانه است، نه؟
این کتاب قصهی راستیراستیِ بیش از 30 پیشی واقعی را تعریف میکند که قهرمان داستانهای خودشاناند.
اینجا از اسطورههای جنگ جهانی دوم، دریانوردان بیباک آبهای آزاد، رکورددارانِ جهانی گینس، گربههایی که مایهی الهام کتابهای پرفروش شدند و کلی چیز دیگر- حتی «گربهای فضانورد» که به خارجِ جو زمین سفر کرد (و موفق شد به زمین برگردد تا قصهاش را تعریف کند) خواهید دانست.
حاضرید؟ پس آمادهی چند حقیقت چشمگیر دربارهی پیشیسانان و ماجراجوییهای موسیخکن باشید!
جوندهها همدیگر را هل میدادند و کنار میزدند. وایسادم عقب. بله! من هم دوست داشتم جان عزیزم را بردارم و بزنم به چاک. ولی نمیخواستم زیر دستوپنجهی جمعیت لِه شوم و کنسرو موش بیرون بیایم.همان لحظه پیرزنی که پنجهی نوهاش را گرفته بود، با ناراحتی جیر زد: «الانه که گربههه همهمون رو یه لقمهی چپ کنه!» نوهی کوچولویش جیر کشید: «بیا بریم مامانبزرگ.» ولی پیرزنِ بینوا از وحشت خشکش زده بود. فوری پنجهی پیرزن را گرفتم و جیر زدم: «نگران نباشین بانو! همهچی درست میشه.» نوهاش را بغل کردم و هر دویشان ...
آنجلا ثراگمورتون با اوقاتتلخی گفت: «اگر میخواهی فردا به مریخ بروی، باید شب زود بخوابی.»
برای یک بار هم که شده،
جنابِ تام کاری را که از او خواسته بودند، انجام داد.
ولی آنجلا اصلاً نتوانست بخوابد.
بعد از صبحانه، به جنابِ تام سفارش کرد که مراقب خودش باشد،
و بعد فضانورد کوچولو و شجاعش را بدرقه کرد.