هیجان بیشتر با بستهی کاپوچین پلاس!
حالا دیگر میتوانید با اضافه کردن این بسته به بازی اصلی، کاپوچین را ۶ نفره بازی کنید، آن هم با ۳۶ کارت کاملا جدید برای چالش و هیجان بیشتر!
نوروز به هوش آمد. تمام وجودش درد داشت. دست چپش غرق خون بود و احساس کرد چند دندهاش شکسته است. جلوی خونریزی را گرفت. آرام بلند شد و آخرین پرش به عقبِ گل را دید. شیوهی مبارزهاش برایش آشنا بود.گل پارچهای سفید به محل زخم بست و اژدها دوباره گمش کرد. گل کمان کشید. اینبار کمی بالاتر از چشم را نشانه گرفت. زه را کشید و صدای جیرجیر چوب دوباره بلند شد. نفس عمیقی کشید. به موی سیاه یاسمینبانو فکر کرد، به گونههای سفید قیصر که همیشه از شرم و خشم سرخ میشد و به نوروز وقتی که سبیلهایش را ریزریز به دند...
قصهی دلدادگی «گل»، دختر پادشاه روم و یاسمینبانوی پارسی، به «نوروز» شاهزادهی پهلوان ایران. بیشتر عاشقانههای کهن، قصهی مردان عاشقی است که برای وصال به دلبرشان، دست به هر کاری میزنند. چه میشود اگر یکبار هم دختری برای آزمودن مهارتهای جنگیاش قصر را ترک کند، به سفر دور دنیا برود و اسیر عشق مردی شود که پیشگوییها میگویند به دست خود او کشته خواهد شد؟ آیا فرار از سرنوشت محتوم امکان دارد؟
یک بار خواجوی کرمانی در قرن هشتم، افسانهی عامیانهی گل و نوروز را به نظم کشید و حالا شهروز بیدآبادی مقدم بار دیگر قصهی این دو دلداده را به شکل داستانی امروزی و با نثری شیوا و دلنشین بازآفریده است.
هیجان بیشتر با بستهی کاپوچین پلاس!
حالا دیگر میتوانید با اضافه کردن این بسته به بازی اصلی، کاپوچین را ۶ نفره بازی کنید، آن هم با ۳۶ کارت کاملا جدید برای چالش و هیجان بیشتر!
One, Two، شال و کلاه من کو؟
Three, Four، کوچه شد از برف، پُر
Five, Six, Seven, Eight، بریم رو برفها اسکیت
?Are you ready، .Yes, I am
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
صدای بلندی همهجا میپیچد.
«پلیسِ داستان اینجاست، زود در رو باز کنین! به ما دربارهی یه داستان احمقانهی نقطهای گزارش دادهان که با پایانبندیِ غیرقانونیِ «همهچی خواب بود» تموم میشه، توی همین خونهدرختی! شما مظنون اصلی هستین و مقاومت بیفایدهست! ما درختتون رو محاصره کردیم!»
اگر قرار باشد یکنفر در خانوادهی ما معروف بشود، آن یکنفر من هستم، قبول داری؟
هرچه باشد من کسی هستم که توی برنامهی نوآ و لیلی با ماهی تازه زدهاند زیر گوشش! بعدش، یکهویی، آنها راهی آمریکا میشوند تا فیلم بسازند و من را از برنامهشان میگذارند کنار!
البته مدی نقشهی معرکهای دارد تا من را ببرد توی مسیر سوپراستار شدن، اما فقط یک گرفتاری وجود دارد، یعنی دو تا... پدر و مادرم!
پشت سر خانم تورن پا میگذارم به دویدن؛ ولی چند قدمی که میدوم، یک چیزی از پشت گوشم را میگیرد. جیغم درمیآید و دور خودم میچرخم. اما جز سایههای سیاه، هیچچیز دوروبرم نیست؛ سایههای ترسناکی که رنگشان به سبزی میزند. بعد هوای سردی میآید و شبحی پچپچ میکند: «قانونهای من! قانونهای مدرسهی من! حواست باشد. هیچوقتِ هیچوقت زیر پا نگذارشان. دویدن ممنوع!»
مرتب نگهداشتن اتاق از خیلی از مشکلات جلوگیری میکند. اگر پدر و مادری وارد اتاقی بشوند و ببینند همهچیز مرتب و منظم است، اصولاً شک نمیکنند. خب البته پدر و مادرهایی هم هستند، مثل مال من، که همیشه یک چیزی پیدا میکنند.
توبیِ درختنشین پسری است یکونیم میلیمتری. خیلیخیلی کوچک. او با خانواده و قوموخویشها و دیگر درختنشینها روی درخت بلوط بزرگ زندگی میکند. پدر توبی اختراع مهمی کرده، اما حاضر نمیشود راز آن را فاش کند، برای همین خانوادهی توبی تبعید و زندانی میشوند. فقط توبی میتواند فرار کند. او در میان شاخهها میدود و با پاهای خسته و زخمی از دست درختنشینها فرار میکند و وارد یک ماجراجویی بزرگ میشود.
داستانی فوقالعاده از ماجراجوییها و دوستیها و دلدادگیها در دلِ دنیایی کوچک.
ک کلاه شد و گفت: «من کلاهم، مثل ماهم. کي من رو میخواد؟»
کوه گفت: «من، من کلهگنده.»
بعد کلهاش را نشان داد و گفت: «من کچلم. مو ندارم. برف که میآد سرما میخورم، هاپيشته، هاپيشته. بابام بزغاله کشته. ننهام سر ديگ آشه. بابام میخوره میپاشه. کلاهم میشي؟»
ک گفت: «چرا نمیشم؟ خوبم میشم.»
و رفت روي سر کوه نشست.
این کتاب شامل شعر سان سان ساندویچ به همراه نه شعر دیگر است که همگی از اشعار ناصر کشاورز و تصویرگریهای ویدا کریمی هستند.همهی شعرها و ترانههای جذاب موجود در این کتاب کودکان را با خوراکیهای خوشمزه آشنا میکند.
آخ، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد! فردا داریم برای تعطیلات میرویم سوئد، آن هم با یک کشتی خیلی بزرگ! از آن جالبتر اینکه شایِن را هم با خودمان میبریم. وقتی شایِن باشد، دیگر نمیترسم که توی چادر بخوابم، حتی وسط طبیعت بکر و وحشی، با اینکه میگویند سوئد پُر است از خرس و گرگ و غول..
یک روز که جنابِ تام رفت تا نامهها را از صندوقِپست دربیاورد،
پاکتنامهی پُرزرقوبرقی دید. روی آن اسم آنجلا ثراگمورتون نوشته شده بود.
آنجلا که خانه را از بالا تا پایین حسابی تمیز کرده و برق انداخته بود، داشت روی مبل خستگی درمیکرد.
ولی این نامهی مهمی بود و باید زود جوابش را میداد:
دعوتنامهی ملکه برای مهمانی عصرانهی قصر. به آنجلا اجازه داده بودند یک همراه هم با خود ببرد.
این کتاب پر از داستان هایی هس که شما رو می خندونه
شهر اکفیلد یه نمایش بزرگ داره که همه دوست دارن توش شرکت کنن.
مخصوصا مارکوس. (اصلا چیز عجیبی نیست)
مامان و بابا به دلیا خیلی امر و نهی می کنن و این اصلا خوب نیست. و من فهمیدم اینکه بخوای با کلک یه اسکوپ بستنی کاراملی اضافه بگیری اصلا کار خوبی نیست.
ولی بالاخره نقاشی های من جز خارق العاده ترین ها شد.
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
پو خندهای تصنّعی سر داد، ولی خندهاش به شکل آه درآمد. «کاتسا... خودت فکرش را بکن اوضاع الان برای من چطور است. قریحهی من تمام جزئیات آن کوهها را در آن بالا نشانم میدهد، تمام جنگل را در آن پایین نشانم میدهد. حرکت تمام ماهیهای توی آبگیر و تمام پرندههای لای درختها را حس میکنم. حس میکنم این سوراخی که در آبگیر درست کردیم، دارد یخ میبندد. برف با سرعت تمام در ابرها شکل میگیرد، کاتسا. تا چند لحظهی دیگر قرار است برف ببارد.»
استش این روزها مامان و بابا خیلی کم با من حرف میزنند. شدهاند یک مامان و بابای ایدهآل!
کلاً یک جورِ باورنکردنی حالشان خوب است.
یعنی میتوانم ریسک کنم و دربارهی چرتِ توی کلاسم، چیزی بهشان بگویم؟ یعنی میشود آنقدر درگیر اولین روزِ کاریِ بابا باشند که اصلاً نفهمند چی به چی است؟
یا اینکه این قضیه برشان میگرداند به حالت قبل؟
فقط یک نفر میداند که الان باید چهکار کنم: مدی!
ماهیتابهچیها همینطور میکوبیدند روی ماهیتابههایشان... و مادرم را تشویق میکردند. گویا دیدن خانمی هم که آنجا وسط زمین داشت سر بازیکنها داد میزد، برایشان بامزه بود. آنقدر داشتند خوش میگذراندند که از هر بهانهای برای شلوغکاری و کوبیدن روی ماهیتابهها استفاده میکردند.
مادرم به سکوها اشارهای کرد که یعنی: «خیلی خب حالا.»
بعد به ما نگاه کرد و قبل از اینکه از زمین برود بیرون، گفت: «من الان میروم مینشینم، ولی بالاغیرتاً تمرکز کنید و بازیتان را بکنید.»
آنجلا ثراگمورتون با اوقاتتلخی گفت: «اگر میخواهی فردا به مریخ بروی، باید شب زود بخوابی.»
برای یک بار هم که شده،
جنابِ تام کاری را که از او خواسته بودند، انجام داد.
ولی آنجلا اصلاً نتوانست بخوابد.
بعد از صبحانه، به جنابِ تام سفارش کرد که مراقب خودش باشد،
و بعد فضانورد کوچولو و شجاعش را بدرقه کرد.
این که با بابا داخل ماشین گیر بیفتم چیز گندی است، چیزی که اصلا دلم نمیخواهد. در مورد من فکر بد نکنید. من عاشق بابا هستم، ولی بابا همیشهی خدا منتظر همچین فرصتی است تا برای من سخنرانی کند و هیچ راه فراری هم نیست. مثل خانه نمیتوانم به بهانهی تمیز کردن اتاقم جیم شوم و این طوری میشود که در یک تلهی حسابی میافتم.
دستهای پرندهی نقرهای بر فراز آسمان پرواز کردند. بعد یک طاووس، دُمِ آبی و ارغوانی و سبزش را با شکوه باز کرد، آنقدر که افق را پر کرد. ققنوسی تخمی طلایی گذاشت و بعد رنگ طلایی تخم به رنگ قرمز درآمد و به صورت فوارهای از ستاره محو شد. تخم در آسمان آویزان بود تا اینکه یک ققنوس جدید به رنگ قرمز و طلایی از آن بیرون آمد. قوچی نقرهای در میان غلغلهی شدید بلزاییها بهسوی آسمان سیاه گام برداشت.
و بعد، در اوج نمایش، یک اژدهای غولپیکر سبز در آسمان پدیدار شد.
پیشنهادهای من برای بهترینِ کلاس شدن
(متأسفانه خودم هیچکدام این کارها را نکردم.)
سرِ کلاسها بیدار بمانید. (کمک میکند دیگر!) دارم زور میزنم.
از معلمهایتان نقاشیهای خندهدار نکشید.
دوروبر قلدر کلاس نپلکید تا توی دردسر نیفتید.
نگذارید مامان و بابا چیزی توی دفتر گزارش تحصیلیتان بنویسند.
نگذارید خواهر بداخلااقتان بهتان امر و نهی کند.
(ربط مستقیمی به مدرسه ندارد، ولی باز مهم است!)
دیوارنویس همچنان میخواست تهدیدش را عملی کند؟ هر ساعت، یک دیوارنوشتهی جدید؟
توی حیاط مدرسهمان، دقیقاً پشت زمین فوتبال، دستشوییها هستند. یک جای تقریباً پرت. جلوی دستشوییها دیوار گندهای است که مدرسه را از خیابان جدا میکند. یک دیوار آجری. دیواری عالی برای کسی که میخواهد رویش چیزی بنویسد.
دیوارنوشتهی بیناموامضا ساعت ۹ صبح دقیقاً همانجا پیدا شد.
جاشوا می دانست راز یعنی چه
راز چیزی بود که باید پیش خودت نگهش می داشتی. راز یک جور قول بود و قول ،آنطور که ایزابل برایش گفته بود،مثل نور تابانی بود در تاریکی نوری که راه را نشانت می داد.اگر چشم از آن نور بر نمی داشتی و همانطور به سمتش میرفتی، هرگز گم نمیشدی، و دوست هایت هم همینطور
ولی حالا که جاشوا اینجا در سکوت سرد وارِن تک و تنها دراز کشیده و غرق فکر بود،برایش سوال شد که از کجا باید بفهمد چه کسی دوستش است!
...از موسیقی راک با صدای بلند خوشم نمیآید. لباسهای خالخالی یا راهراه یا روشن تنم نمیکنم. و همیشهی خدا یک برش پنیر آمریکایی ساده را به یک قالب پنیر فلفلی تند هالپانو ترجیح میدهم.
همانطور که میبینید ترجیح میدهم زندگی آرام و بیدردسری داشته باشم. میدانم شاید به نظر بعضی موشها بینمک یا حتی حوصلهسَربَر باشم. شاید هم راست بگویند. ولی خب من اینطوری دوست دارم!
حالا چرا دارم اینها را به شما میگویم؟
الان توضیح میدهم...
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
مجموعه ای کامل از اسباب بازی های پسرانه! هواپیما کنترلی، کوادکوپتر، هلی کوپتر، ماشین کنترلی، انواع ماکت های فلزی موتور و ماشین و تفنگ های فضایی!!!
تو این بخش برای راحتی شما کاربر گرامی، تمامی محصولات به صورت تخصصی دسته بندی شده است.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستم
یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستم