شبی مهآلود از شبهای اکتبر بود. آخ! ... کاشکی توی سوراخ موش گرمونرم خودم بودم. آنوقت با کتابی خواندنی و یک لیوان چِدار گرم خلوت میکردم. مطمئنم شب خوبی از کار در میآمد.
ولی آن شب خانه نبودم. کاش توی بولینگ یابختویا اقبال مشغول بازی بودم یا توی رستوران محبوب فرانسویام، جیرجیرباشی شام خوشمزهای نوشِ جان میکردم. ولی نه. آن شب از تمام موشهایی که میشناختم دور بودم. بله ... وسط یک جنگل تاریک گیر کرده بودم! میخواهید بدانید چرا؟
بگذارید بگویم ...