یکی بود که خودش نبود
پوست صورت پیرمرد گویی با تارهای عنکبوتی ضخیمی پُر از چینوچروک پوشیده شده بود. مثل چانهی یک لاکپشت صدساله.
آنسلمو ادامه میدهد: «اینطور که من میبینم، پوست شما در حال صافشدن است. یادم میآید که سیصدتا چروک را در گوشهی چشمتان شمرده بودم و الان سر چترم شرطبندی میکنم که بسیار کمتر هستند، پوستتان از گوشهی چشمتان دارد صاف میشود. سلولهای جوان در حال بالاآمدن از لایههای زیرین هستند، پُر از زندگی و امید تا جای سلولهای پیری را بگیرند که با حسرت محو میشوند.»
بارون لامبرتو پیرمردی نودوسهساله، ایتالیایی و ثروتمند است که با بیستوچهار بیماری دستوپنجه نرم میکند. او همراه پیشخدمت باوفایش در جزیرهی سنجولیو روزگار میگذراند.
بارون که در آستانهی مرگ قرار دارد و بهدنبال جاودانگی است، یکباره جوان، سرحال و شاداب میشود. راهزنان برای دریافت پول او را گروگان میگیرند، اما هر کاری میکنند بارون جوانتر و سرحالتر از دیروز میشود. چه رازی در میان است؟ او را جادو کردهاند؟
* کتابی از برندهی جایزهی هانس کریستین اندرسن ۱۹۷۰