TOM GATES Everythings AMAZING
"Fans won't be disappointed in this third installment, which is packed to the gills with humor and Tom's trademark doodles." -- Booklist Things are looking up for Tom Gates.
بله!
میتوانم درسها را کلاً از ذهنم پاک کنم (چیزهای ناراحتکنندهای مثل مارکوس مِلدرو را هم) و تمرکزم را بگذارم روی کارهای خوبی مثل:
پیدا کردن راههای تازهای برای عصبانی کردن خواهرم دِلیا. (خیلی راههای زیادی!)
کشیدن نقاشی (نقاشیهایی که دِلیا را عصبانی میکند). ها ها!
تماشای تلویزیون و خوردن ویفر کاراملی.
خوردن ویفر کاراملی و تماشای تلویزیون.
و مهمتر از همه...
تمرین گروه موسیقی سگهای آدمخوار با درِک (که بهترین دوست من و همسایهی بغلیمان است)...
صبح تام از خواب بیدار میشود و یکهو موضوع خیلی معرکهای یادش میآید: دو هفتهی کامل مدرسه بی مدرسه!
حالا وقت نقشهکشیدن است. تام خیلی کارها دارد. مهمتر از همه تمرینهای گروه موسیقیشان است. پدربزرگ یک پیشنهاد معرکه به گروه داده: کنسرت، اما کجا؟ این دیگر بماند.
اما انگار مامان و بابا و آقای فولرمن نمیخواهند تام را به حال خودش بگذارند.
TOM GATES Everythings AMAZING
"Fans won't be disappointed in this third installment, which is packed to the gills with humor and Tom's trademark doodles." -- Booklist Things are looking up for Tom Gates.
TOM GATES Excellent excuses
No school for two whole weeks! Now Tom has plenty of time for the good stuff, like finding new ways (so many!) to annoy his big sister, Delia.
تام گیتس از آن پسربچههای وروجکی است که استاد بهانه آوردن و از زیر کار در رفتن است.با اینکه معلمش هم از دست او جانش به لبش رسیده، از کارهایش خندهاش میگیرد. تام در زندگی دو چیز را خیلی دوست دارد: بیسکویت و شکلات! دوستی به نام درک هم دارد که اگر ولش کنی،میخواهد هر شب در خانهی او بماند و خوش بگذراند.
تام گیتس از آن پسر بچه های وروجکی است که استاد بهانه آوردن و از زیر کار در رفتن است.
با اینکه معلمش هم از دست او جانش به لبش رسیده ، از کارهایش خندهاش میگیرد.
تام در زندگی دو چیز را خیلی دوست دارد: بیسکویت و شکلات! دوستی به نام درک هم دارد که اگر ولش کنی ، می خواهد هر شب در خانهی او بماند و خوش بگذراند.
حتی با اینکه از خانهی ما فقط چهار دقیقه تا مدرسهام راه است، من بیشتر وقتها دیر میرسم به مدرسه.
معمولاً دلیلش این است که من و درِک (بهترین دوستم و همسایهی دیواربهدیوارمان) سر راه مدرسه کمی (خب، کلی) «گپ» میزنیم. بعضی وقتها دلیلش این است که حواس من پرت میشود به آدامسهای میوهای و ویفرهای کاراملی مغازه. هر از گاهی هم دلیلش این است که من یک کوه کارهای خیلی مهمتر دارم.
بَهبَه!
(از خوشحالی این که آخر نیمسالمان نزدیک است، پریدهام هوا!)
آقای فولِرمَن همینطور هِی آه میکِشد و اخم میکند و بعد هم چیزهایی مثلِ این میگوید:
کدوم بخش از «بگیرین بشینین» رو نمیفهمین؟
صندلیهاتون رو بلند کنین هُل بدین. قیژقیژ نکِشینشون زمین...
کتابهاتون رو نذارین رو کلهتون.
خودکار مالِ نوشتن و نقاشیه. برای چیه؟ ...
فکر کنم آقای فولِرمَن انتظار داشت همهی ما بگوییم ...
نوشتن و نقاشی آقا!
ولی برَد گَلُوِی به این نتیجه رسید که خودکارها میتوانند چوبطبلهای معرکهای هم باشند و...
این نقشهی عالیِ من است برای اینکه بتوانیم سگهای آدمخوار را بهترین گروهِ موسیقیِ کلِ عالَم کنیم!
بله!
چقدر ممکن است سخت باشد؟ (خیلی!)
کارهایی که الان میخواهم بکنم، اینهایند:
1. چند تا ترانهی دیگر بنویسم (دربارهی معلمها نه.)
2. یک ویدئوی تماشایی برای یکی از آهنگهایمان بسازم (راحت است.)
3. یک مقدار بخوابم. (سخت است وقتی سروصداهای بلند هِی آدم را بیدار میکنند.)
4. دِلیا را اذیت کنم. (ربطی به سگهای آدمخوار ندارد، ولی همیشه خوش میگذرد دیگر.)
واقعاً دلم نمیخواهد هیچکدامِ عکسهای بچگیام را بیاورم مدرسه. هیچوقت.
ولی آقای فولِرمَن گفت اگر یادمان برود، ایمیلِ یادآوری برای والدینمان میفرستد و این قضیه را خیلی خیلی وخیمتر میکند، چون مامان خیلی زیاد به ایمیلش سر میزند و درجا میرود معذبکنندهترین عکسهایی را که از بچگیام هست، پیدا میکند.
اینیکی نازه!
مامان: «ببین چقدر قشنگ روی کاسهی توالت نشستی تام.»
من: «اینیکی رو نفرست.»
مامان: «خیلی دیر گفتی.»
این که آدم دو جفت مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد، برای من که خیلی خوب جواب داده!
پاتالها خیلی از هدیهدادن خوششان میآید و دارند برنامهی یک گردش خانوادگی هم میچینند که قرار است خیلی تماشایی باشد.
دلیا هم میخواهد بیاید. (چرا واقعا؟)
من که همیشه میتوانم ندیدهاش بگیرم.
۱. میتوانید از این کتاب برای دررفتن از کارهای حوصلهسَربَری مثلِ ناخنگرفتن استفاده کنید.
۲. همین که این کتاب را دست بگیرید، بهنظر میآید مشغولِ کاری هستید.
۳. اگر مشغولِ خواندنش باشید، احتمالِ اینکه پدر و مادر و معلمها مزاحمتان بشوند، کمتر است. (این واقعیت اثبات شده.)
۴. وانمود کنید خواندنِ کتابه جزوِ مشقهای مدرسهتان است، حتی اگر نیست.
و ...
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
این قیافهی مامان و بابا بود وقتی بهشان گفتم این هفته تعطیلات میانترم است. دوستهایم همه یا رفتهاند سفر یا گرفتار یک کارهاییاند و من هم چون نمیخواهم دِلیا بهم امر و نهی کند، کلی کار باحال برای خودم پیدا کردهام بکنم؛ کارهایی مثل نقاشی کشیدن، بازی کردن و ساختن هیولا از کرک. (چون هر کسی یکی از این هیولاها لازم دارد دیگر، نه؟)
تام هر کاری از دستش بربیاید میکند که توی دردسر نیفتد. ولی خب، بعضی وقتها اتفاقهایی پیش میآید که توی جدول امتیازهای کلاس سه تا صورتک ناراحت میگیرد. اگر تام یک صورتک ناراحت دیگر بگیرد ، آقای فولِرمَن اجازه نمیدهد در اردوی مدرسه شرکت کند!
این کتاب پر از داستان هایی هس که شما رو می خندونه
شهر اکفیلد یه نمایش بزرگ داره که همه دوست دارن توش شرکت کنن.
مخصوصا مارکوس. (اصلا چیز عجیبی نیست)
مامان و بابا به دلیا خیلی امر و نهی می کنن و این اصلا خوب نیست. و من فهمیدم اینکه بخوای با کلک یه اسکوپ بستنی کاراملی اضافه بگیری اصلا کار خوبی نیست.
ولی بالاخره نقاشی های من جز خارق العاده ترین ها شد.
آقای فولرمن از تعجب خشکش زده که من را سر وقت توی کلاس میبیند.
میگوید: «چه غافلگیری قشنگی تام!»
و لبخند میزند.
(خیلی پیش نمیآید که آقای فولرمن لبخند بزند.)
بعد مارکوس برایم شکلک درمیآورد.
(خیلی پیش میآید که مارکوس شکلک دربیاورد.)
ولی امروز هیچچیزی نمیتواند حالم را بد کند!
جز این دو تا کلمه: «درس ریاضی».
بعد اوضاع بدتر هم میشود...
«درس ریاضی
معلم: خانم ورثینگتن».
بدتر هم...
اگر نوشتههایم به نظرتان یککم لرزان میآید،
دلیلش این است که همین الان
حسابی جا خوردم!
برای اینکه آرام بشوم،
دارم دنبال بیسکویتهای مخصوص مواقع اضطراری میگردم که همیشه زیر تختم قایم میکنم.
(الان هم که قطعاً یک موقع اضطراری است.)
آخیش! بهتر شد.
خیلیخُب، بگذارید برایتان توضیح بدهم چی شد. من توی حمام بودم و وانمود میکردم دارم دوش میگیرم، ولی مشغول خواندن کتاب مصورم بودم (عین همان کاری که خودتان هم میکنید دیگر).
بعد یکی شروع کرد خیلی محکم تقتق در زدن...
بعد مارک کلامپ حشره را پیشنهاد میکند.
کل این مدت را من دارم برای خودم فکر میکنم.
فکر میکنم چرا قیافهی آقای فولرمن جوری است که انگار هیچوقت هیچوقت خسته نیست.
شاید دلیلش این باشد که چشمهایش خیلی گنده و عریض و تیزند؟
آقای فولرمن واقعاً گندهترین چشمهای ورقلمبیدهی دنیا را دارد. دارم به همین فکر میکنم. فقط هم فکر نمیکنم ها.
واقعاً میگویمش، با صدای بلند:
«چشمهای ورقلمبیده!»
اینهمه برف یعنی مدرسه تعطیل. بله! حیف که مجبورم روزم را با مارکوس بگذرانم (که خیلی روی اعصاب است).بهنظر عموکِوین فکرِ خوبی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواج آفتابهای لببوم یک عکس خانوادگی بگیریم. (من که فکر میکنم اسمِ چنینچیزی را نمیشود گذاشت هدیه).دِلیا هم خیلی مشتاق عکس خانوادگی نیست.بداخلاق شده (یعنی قیافهاش هیچ تغییری نکرده دیگر).
عُق!عکس خانوادگی نه!
بابا پیشنهاد داد: «چهطوره که...بریم پیادهروی؟»
سؤالِ من این بود که: «پیادهروی؟ کجا؟»
بابا گفت: «یه جای قشنگ.»
من پیشنهاد دادم: «شکلاتفروشی قشنگه؟»
«نه تام، منظورِ من یه جایی مثلِ پارک بود.»
به بابا گفتم: «من اگه سگ داشتم، خیلی هم خوشحال میشدم بریم بیرون پیادهروی.»
بابا یادم انداخت که: «ما نمیتونیم سگ بیاریم چون دِلیا به سگ حساسیت داره.»
من هم زیرِلب گفتم: «من که ترجیح میدم سگ داشته باشم تا دِلیا دوروبَرم باشه.»
بابا حرفم را نشنید چون سرش گرمِ برداشتنِ یک تکه نخ بود از روی قفسه...
بعضیوقتها تصمیم گرفتن خیلی راحت نیست. بهخصوص وقتهایی که خواهر بداخلاقم دِلیا یکجور تهدیدآمیزی میآید سروقتم.
حرف نزن، کارت رو بکن!
مامان عزمش را جزم کرده کل خانه را مرتب کند. میگوید اگر نمیتوانم تصمیم بگیرم چه چیزهایی را رد کنم بروند، خودش جایم تصمیم میگیرد. فاجعه میشود ها!
خوشبختانه آفتابهای لببوم برای نجاتم سرمیرسند (بیشتر از یک بار هم)
پیشنهادهای من برای بهترینِ کلاس شدن
(متأسفانه خودم هیچکدام این کارها را نکردم.)
سرِ کلاسها بیدار بمانید. (کمک میکند دیگر!) دارم زور میزنم.
از معلمهایتان نقاشیهای خندهدار نکشید.
دوروبر قلدر کلاس نپلکید تا توی دردسر نیفتید.
نگذارید مامان و بابا چیزی توی دفتر گزارش تحصیلیتان بنویسند.
نگذارید خواهر بداخلااقتان بهتان امر و نهی کند.
(ربط مستقیمی به مدرسه ندارد، ولی باز مهم است!)
با دو بچهی شجاع،
یک جفت کفش پرندهی رؤیایی
و یک شرور خبیث
واقعاً دلم نمیخواهد هیچکدامِ عکسهای بچگیام را بیاورم مدرسه. هیچوقت.
ولی آقای فولِرمَن گفت اگر یادمان برود، ایمیلِ یادآوری برای والدینمان میفرستد و این قضیه را خیلی خیلی وخیمتر میکند، چون مامان خیلی زیاد به ایمیلش سر میزند و درجا میرود معذبکنندهترین عکسهایی را که از بچگیام هست، پیدا میکند.
اینیکی نازه!
مامان: «ببین چقدر قشنگ روی کاسهی توالت نشستی تام.»
من: «اینیکی رو نفرست.»
مامان: «خیلی دیر گفتی.»
دیوارنویس همچنان میخواست تهدیدش را عملی کند؟ هر ساعت، یک دیوارنوشتهی جدید؟
توی حیاط مدرسهمان، دقیقاً پشت زمین فوتبال، دستشوییها هستند. یک جای تقریباً پرت. جلوی دستشوییها دیوار گندهای است که مدرسه را از خیابان جدا میکند. یک دیوار آجری. دیواری عالی برای کسی که میخواهد رویش چیزی بنویسد.
دیوارنوشتهی بیناموامضا ساعت ۹ صبح دقیقاً همانجا پیدا شد.
به «ماکاموشی»، جزیرهی جوندگان جسور، خوش آمدید!
من جرونیمو استیلتُن هستم. سردبیر پُرفروشترین روزنامهی جزیره ی ماکاموشی. ولی بیشتر دوست دارم داستانهای ماجراجویانه بنویسم. کتابهای من توی ماکاموشی مثل توپ صدا میکنند و حسابی پُرفروش اند! از پنیر سوئیسیِ تازه تازه خوشمزهتر و از پنیر چدارِ کهنه تندوتیزترند. سبیلچسب و بامزهاند، خندهدار و فرا موش نشدنی. دهنتان را آب میاندازند، به سبیلهایم قسم!
سیندر در تلاش است تا از زندان بگریزد؛ هرچند اگر هم از پس این کار بربیاید، تبدیل میشود به مهمترین فراری اتحادیهی شرقی و قانون در تعقیبش خواهد بود.
در آنسوی دنیا، مادربزرگ اسکارلت بینو گم شدهاست. شواهد نشان میدهد چیزهای زیادی وجود دارد که اسکارلت نمیداند؛ هم دربارهی مادربزرگش و هم خطر مهلکی که تمام عمر در سایهی آن زندگی میکردهاست.
در همین اثنا، وُلف به دنیای اسکارلت پا میگذارد؛ یک مبارز خیابانی که ممکن است بداند مادربزرگ او کجاست. بهرغم آنکه ولف آشکارا اسرار سیاهی در دل دارد، چارهای برای اسکارلت نمیماند جز اعتماد به او.
اُتولین براون و بهترین دوستش، آقای مانرو، مهمانی شام میدهند...
تمام دوستان قدیمیشان و چند مهمان جدید قرار است بیایند. روباه بنفش مرموز، مهمان ویژهی آنهاست و کلی داستان سرگرم کننده دارد که تعریف کند.
وقتی روباه بنفش از اُتولین و آقای مانرو برای گشتوگذاری شبانه توی شهر بزرگ دعوت میکند، چطوری میتوانند قبول نکنند؟
در كلانتري مركزي، كارآگاه سيتو سرش را با دانشنامهي كارآگاهان بزرگ گرم ميكند. سروان چينميادو هم با چشمهاي بسته مديتيشن ميكند. اما وقتي سر و كلهي فرمانده تروئنوس پيدا ميشود، آرامش و سكوت به هم میریزد.- یالا راه بيفتيد و با اولين پرواز خودتان را برسانید به آفريقاي جنوبي. فقط دو روز مانده جام جهاني فوتبال شروع بشود، اما يك نفر جام را دزديده.- خُب اينكه چیزی نيست. چرا نميروند يك جام ديگر جايش بخرند؟ توي مغازهها که همهجور جام و ليوان و فنجان پيدا ميشود.- اينقدر خنگبازي در نياور! چيز...
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
خل دستهاش را به کمرش زد و گفت: «حالا دیگه همهی کلهپوکها با هم میخواییم ورزشمون رو بکنیم. دستها به کمر …»چل دوروبرش را نگاه کرد و گفت: «ولی اینجا که همهی کلهپوکها نیستن که … ما یهدونه فقط کلهپوک بودیم خب.»خل گفت: «کیسهبوکس جان! تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها … همهی اینها مثلاً کلهپوک بودن دیگه. ساعت مگه کلهپوک نیست؟ دیوونه هی میره، هی میره میچرخه، از دوازده میاومد سه، بعدش میشه نه، دوباره میآد به دوازده. ساعت اگه کلهپوک نباشه که از هفت، بعد شد یازده، بعد میشه بیست و ی...
ايپرل، ضميرخوان قدرتمندی است. او به کمک تانجیاش، افکار و احساسات جانوران را میخواند و میشنود. ايپرل دنيا را از چشم آنها میبيند. بهزودی او با راهنمايی زنی مرموز بهنام ايزابل برای يافتن تکهی گمشدهی تانجیاش راهی سفری پرماجرا میشود. در اين سفر جاشوا هم آنها را همراهی میکند. جاشوا پسربچهای خجالتی است که
«میلیاردها سال برای خلق یک انسان لازم است و تنها چند ثانیه برای مردن.»
فرانک و ورا بعد از درگذشت دخترشان، به تلخی از یکدیگر جدا شدهاند. حالا فرانک در سفرهای تنهاییاش با زوجی اسپانیایی آشنا شده که معتقدند جهان هستی از لحظهی انفجار بزرگ تاکنون، مسیر و هدف مشخصی را دنبال میکند.
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
کیویاتکوفسکی عاشق سردرآوردن از اسرار و معماهاست و ولکن ماجرا هم نیست. او خودش را کارآگاه خصوصی درجهیک میداند، همردیف شرلوک هولمز و مایکل بلومکوئیست و مجانی هم کار نمیکند.
کیویاتکوفسکی را دزدیدهاند! آدمربایان ریخت اجقوجقی دارند؛ هم نقاب به صورتشان زدهاند و هم کلهی همهشان کچل و آبی است. البته اوضاع بدتر از این هم میشود؛ آدمرباها دستبهکار میشوند و مدل موهای او را هم عوض میکنند. بعدش هم بدون یک کلمه حرف، او را دوباره چشمبسته توی کوچه ول میکنند. حالا ریختش شده عینِهو امپراتور شترمرغ کلهآبی!
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
هرج و مرج و ویرانی سیاره حشرات را فرا گرفته است و به زودی خلافکاران و قانونشکنان اختیار کل سیاره را به دست خواهند گرفت. شما در این بازی کارتی، در نقش یکی از فرماندهان سیاره، میباید نیروهای خوب خود را شناسایی کنید و در این راه از قدرت ذهنخوانی و حافظه خود برای خنثی کردن نقشه حریفان استفاده کنید.
انریک یک حلقهی خالی را روی صفحهی گَردان دیگر دستگاه گذاشته و سر فیلم را تویش مهار کرده بود. بعد دکمهای را فشار داد و حلقههای فیلم شروع به چرخش کردند. روی صفحهی نمایشگر، همان شمارش معکوسی بود که راب و مینا توی سالن سینما هم دیده بودند، اما بعد از آن، اسم و مشخصات یک فیلم قدیمی به نمایش درآمد. موسیقی پسزمینهی فیلم، آهنگی غمانگیز بود که از بلندگوی دستگاه پخش شد.
انریک گفت: «قتلهای خیابان مورگ.»
فرمانده تروئنوس فرماندهی کلانتری مرکزی شهر است. حالا هم توی دفترش نشسته و بوی عجیبی به دماغش میخورد. از بوهای معمولی توی کلانتری نیست. بوی متفاوتی است. شاید بوی...- سوسیس سرخکرده! امکان ندارد. یعنی کی توی کلانتری سوسیس سرخ میکند؟فرمانده از اتاقش بیرون میزند تا ببیند چه خبر است. بوی سوسیس صاف میبردش پشت در بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت.فرمانده با فریاد میگوید:- میدانستم کارِ توست سیتو! مگر نمیدانی آشپزی توی کلانتری قدغن است؟- اما من که آشپزی نمیکنم فرمانده! این ذرهبین-تابهی...
همه چیز از آن روزی آغاز شد که دعوتنامهای عجیب دریافت کردیم. با مربیهایمان در رختکن بودیم. من نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به بازی در تورنمنت «کمپ چهارم» دعوت شده بودیم. هیچکداممان چیزی دربارهی این مسابقات نمیدانست؛ حتی آلیسیا که همیشه داستانهایی از تیمهای افسانهای و اسرارآمیز برایمان تعریف میکرد. این که هیچیک از ما برای شرکت در مسابقات ثبتنام نکرده بود، نشان میداد شخص نامعلومی به مسابقهی اسرارآمیزی دعوتمان کردهاست، با قوانینی که با آنها آشنایی نداشتیم.
درباره گروهی از موش های پیش آهنگ، به ویژه موشی به نام فرانکی است. او دوست دارد همراه با بقیه موش ها ارتقا بگیرد و برای این کار مجبور است خودش یک ماشین مسابقه ای عالی بسازد، اما کار به این سادگی ها نیست که او فکر می کرده، حاصل تلاش فرانکی قبل از مسابقه نابود می شود و این یعنی شاید او حتی ماشینی هم نداشته باشد، چه برسد به اینکه با بهترین ماشین مسابقه بدهد.
استن آخرین پشمکی را که به انگشتش چسبیده بود لیسید.
رز کولی گفت: «بهت میگم کی مشکلاتت تمام میشن.»
استن گفت: «از کجا میدونی من مشکل دارم؟»
ـاز چشمات فهمیدم. اسمت چیه، مرد جوان؟
استن گفت: «استن!»
ـیه سکه بده استن!
بعد صدایش را آورد پایین و ادامه داد: «شجاع باش و بیا تو!»
استن از پلهی کاروان که بالا میرفت، برقی طلایی به چشمش خورد. برق ماهیهای طلایی بود. همه در یک ردیف از قلاب آویزان بودند. سیزده تا ماهی طلایی ریزهمیزه. هرکدام توی یک کیسهی پلاستیک کوچولو زیر نور آفتاب شنا میکردند...
داسی دایناسی 2 (پارک دایناسوری)
داسیدایناسیِ سبزِ کوچولو به پارک میرود. اما با تاب و سرسره و چرخوفلک چهجوری باید بازی کرد؟ آیا داسیدایناسیِ کوچولو بلد است با آنها بازی کند؟ داسیدایناسی در این داستان یاد میگیرد که چطور در پارک با تاب و سرسره و چرخوفلک بازی کند.
سلام! همانطور که لابد دیگر خودتان میدانید، من آگوس پیانولا هستم و از وقتی با دوستهای جدیدم، یعنی هیولاها، آشنا شدهام، کلی اتفاق باورنکردنی و هیجانانگیز برایمان افتادهاست و خیلی وقتها، حسابی به دردسر افتادهایم. البته همیشه موفق شدهایم که نقشههای شوم دکتر بروت بدجنس و دستیارش نپ را نقش بر آب کنیم. این بار دکتر بروت یکی از دوستهای خوبمان را با پارچهی جادویی به زمانهای دیگر فرستاده و ما باید هرطور شده، نجاتش بدهیم، وگرنه معلوم نیست از چه دورهای در تاریخ سر درمیآورد و چه بلایی سرش میآید.
خروس بلوری و آقای گرگ، غاز بلا و روباه مکار، جادوجنبلو و باغ گلابی... هر صفحه از این کتاب یک ماجراست!
ماجرای مرد قوزداری که یک قوز دیگر هم روی قوزش سبز شده، ماجرای گرگ گرسنهای که بیدعوت راهی عروسی شده، ماجرای غازی که از دستهی غازها جا مانده و گیر روباه حیلهگر افتاده، ماجرای پسرکِ روی درخت گلابی و خانم جادوجنبلو، ماجرای نخودی تر و فرزی که دزدها را عاصی کرده.
قصههایی خواندنی از افسانههایی شنیدنی؛ گاهی خندهدار، گاهی گریهدار، گاهی عجیب و شاخدربیار!
هزار سال است خاکستر میبارد و هیچ گلی شکوفه نمیزند. هزار سال است اسکاها با تیرهروزی به بردگی کشیده میشوند. هزار سال است که لرد فرمانروا قدرت مطلق را در دست دارد؛ فرمانروایی شکستناپذیر که نهایت وحشت را حاکم کردهاست. امید مدتهاست از دست رفته و حتی خاطرهای هم از آن باقی نماندهاست؛ درست در همین موقع، نیمهاسکایی ترسو و دلشکسته، امید را در جهنمیترین زندان لرد فرمانروا پیدا میکند. کِلسیر «برانگیخته» میشود و قدرتهای یک مِهزاد را مییابد. او دزدی است با خصلت رهبری ذاتی و اکنون هدفی جز شکست لرد فرمانروا ندارد. کلسیر رؤیایش را برملا میسازد؛ سرنگونی معبود ظالم.
مجموعه ای کامل از اسباب بازی های پسرانه! هواپیما کنترلی، کوادکوپتر، هلی کوپتر، ماشین کنترلی، انواع ماکت های فلزی موتور و ماشین و تفنگ های فضایی!!!
تو این بخش برای راحتی شما کاربر گرامی، تمامی محصولات به صورت تخصصی دسته بندی شده است.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستم
یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستم