فهیمه از بچگی عاشق پروازکردن بود. تابستانها با خواهر و برادرهایش، با چسب سریش و کاغذ بادبادک میساخت و از پشتبام پروازش میداد. متوجه شد که مرکز آموزشِ فنون خدمات هوایی تهران، امتحان ورودی گذاشته و دانشجو میگیرد. چون دوست داشت درس بخواند، امتحان داد و با نمرههای خوبی قبول شد و در دورههای خلبانی شرکت کرد. چند سال بعد فهیمه اولین زن مهندس پرواز در ایران شد. بعد از حدود سههزار ساعت پرواز با سمت مهندس پرواز، توانست کمکخلبان هواپیما شود. فهیمه میگوید: «هیچ فرقی بین مرد و زن نیست، مسئولیت ی...
استراواگانزا 1 (شهر نقاب ها)
دستهای پرندهی نقرهای بر فراز آسمان پرواز کردند. بعد یک طاووس، دُمِ آبی و ارغوانی و سبزش را با شکوه باز کرد، آنقدر که افق را پر کرد. ققنوسی تخمی طلایی گذاشت و بعد رنگ طلایی تخم به رنگ قرمز درآمد و به صورت فوارهای از ستاره محو شد. تخم در آسمان آویزان بود تا اینکه یک ققنوس جدید به رنگ قرمز و طلایی از آن بیرون آمد. قوچی نقرهای در میان غلغلهی شدید بلزاییها بهسوی آسمان سیاه گام برداشت.
و بعد، در اوج نمایش، یک اژدهای غولپیکر سبز در آسمان پدیدار شد.
لوسین لحظهای در این دنیاست و لحظهی دیگر به تالیای قرن شانزدهم میرود، کشوری در دنیایی موازی که لبریز از حیله و فریبکاری، توطئه، خیانت و جادو، با چاشنی هیجان و خطر است.
او طی مکاشفهای تکاندهنده و شگرف درمییابد که درحقیقت یک استراواگانته است، کسی که با کمک یک طلسم میتواند در زمان و مکان سفر کند؛ اما ماجراها به اینجا ختم نمیشود، ظاهراً لوسین در تالیا تنها کسی است که میتواند شهر بلزا را از فاجعه نجات دهد.
سایر کتاب های همین ناشر
۱. میتوانید از این کتاب برای دررفتن از کارهای حوصلهسَربَری مثلِ ناخنگرفتن استفاده کنید.
۲. همین که این کتاب را دست بگیرید، بهنظر میآید مشغولِ کاری هستید.
۳. اگر مشغولِ خواندنش باشید، احتمالِ اینکه پدر و مادر و معلمها مزاحمتان بشوند، کمتر است. (این واقعیت اثبات شده.)
۴. وانمود کنید خواندنِ کتابه جزوِ مشقهای مدرسهتان است، حتی اگر نیست.
و ...
دستباف یک بازی استراتژیک، تماماً ایرانی و با موضوع قالیبافی است. در این بازی، هر بازیکن در نقش یک قالیباف و در کارگاه قالیبافی شهر خود، مشغول به کنارهم قراردادن نگارههای مختلف میباشد. بازیکنان بعد از حضور در بازار و خرید کلافهای رنگی و مدیریت صحیح آنها وهمچنین استفاده به موقع از ابزار و البته کمی شانس، باید کلافهای به دستآمده را تبدیل به لچک و ترنج کرده و بعد از تکمیل دارهای قالی دستباف خود، آنها را فروخته و بر اساس ترکیب رنگ و کیفیت قالیها، امتیاز کسب کنند. اگر تجربه بازیهایی مانند جالیز و کاروبار که از مکانیزمهای حول محور مزایده و خرید برخوردارند، برایتان دلچسب بوده و به دنبال یک بازی با موضوعی ایرانی هستید که در یک دورهمی خانوادگی و دوستانه به رقابت با عزیزانتان بپردازید و یا ازعلاقمندان به بازیهای استراتژیکی هستید که ترکیبی از شانس و مهارت در بازیها برایشان خوشایند است و همچنین عواقب تصمیمها و انتخابهای لحظهای شما را به وجد میآورد، دستباف را به شما پیشنهاد میکنیم.
هیجان بیشتر با بستهی کاپوچین پلاس!
حالا دیگر میتوانید با اضافه کردن این بسته به بازی اصلی، کاپوچین را ۶ نفره بازی کنید، آن هم با ۳۶ کارت کاملا جدید برای چالش و هیجان بیشتر!
باد آمده و لوله ی بخاری را کنده و بخاری اتاق داسی دایناسی سبز کوچولو خاموش شده است. داسی دایناسی خیلی سردش است و می خواهد دوباره بخاری را روشن کند. فکر می کنی داسی دایناسی می تواند بخاری را تنهایی روشن کند؟
فکر می کنی دوباره اتاقش گرم می شود؟
پس چرا داسی دایناسی سرگیجه گرفته و روی زمین افتاده است؟!
داستانی مملو از عشق و ایمان که با ظرافتی بینظیر و تاثیرگذار نوشته شده است. کتابی است بینهایت ژرف و همهی گروههای سنی از خواندن آن لذت میبرند.
داشتم طناب را باز میکردم تا سطل را بفرستم پایین چاه که ناگهان صدای زیبایی شنیدم. آهنگ بسیار زیبایی میخواند. صدایی که انگار به بهشت تعلق داشت، نه از آن بالاها، که از پایین و تهِ چاه میآمد. عشق قلبم را تسخیر کرد و فهمیدم هیچکس دیگری را به جز بانویی که صاحب آن صدای آسمانی بود دوست نخواهم داشت. آن صدای زیبا با آن ترانهی زیبا همچنان بالا میآمد، گوش من را نوازش میکرد و من از عشق سرمست بودم.
دربارهی داسی دایناسی 14 (داسی ماهی)
جونمي دريا دريا! داريم ميايم پيش تو بگو آماده باشن موجاي فيشفيشِ تو بابيناسور يک خبر خوب براي داسي دايناسي دارد. چه خبري؟ درست حدس زدي! آنها قرار است براي تعطيلات به کنار دريا بروند.
آن روز صبح عجب وضع شلمشوربایی جلوی دفترِ روزنامهام درست شده بود! وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم، دهها موش با سر و پنجههای جورواجور دیدم که همهجای خیابان ایستاده بودند. همهشان پوزههایشان را بالا گرفته بودند و زل زده بودند به پنجرهی دفترِ من! جمعیت با هم نعره میزدند:
«استیلتُن! بیا بیرون! استیلتُن! بیا بیرون!»
اوه! اوه! یک حسی بهم میگفت این موشها برای امضاگرفتن از من آنجا جمع نشدهاند.
خوشبختانه هیچکدامشان من را نشناخت. آخر میدانید که... استیلتُن منم. جرونیمو استیلتُن!
باز هم دیرم شد!
«پفک پنیری به دادم برس!» ساعت نُه صبح بود و من، جرونیمو استیلتُن، دوباره دیر میرسیدم سرِ کار! در کمتر از یک دقیقه، از تختخواب قِل خوردم پایین و در کمتر از دو دقیقه، لباس پوشیدم. درست است که موش سحرخیزی نیستم، ولی توی آمادهشدن خیلی تروفرزم.
همانطور که دندانهایم را با خمیردندانی با طعم پنیر چدار مسواک میزدم، زیر لب غُرغُر کردم: «لعنت به هر چی پنیر کپکزدهست! از صبحهای شنبه متنفرم!» بعدش تیز از پلهها دویدم پایین، پایم گیر کرد به دُمم و از آنبالا قِل خوردم و افتادم ...
مادرم روی سکو کاری جز دادوفریاد نمیکرد.
تقریباً از همان دقیقهی اول گیر داد به پدر کامونیاس:
«کیکه! چطور این بچه را گذاشتهای یارگیری نفربهنفر کند؟ میبینی که نا ندارد.»
«کیکه! اینقدر به داور اعتراض نکن. اخراجت میکند ها!»
«کیکه! بالاغیرتاً النا را بفرست تو. این دخترجدیده توی هپروت سِیر میکند!»
«کیکه! دفاع خطی بچین ارواح جدت!»
نمیدانم حق با او بود یا نه، ولی آدم دلش میخواست بهش بگوید «ساکت».
در اعماق شبی تاریک در مصر، «مقبره» یک بار دیگر از جنبوجوش زندگی پُر شده بود.
شمعهای سیاه، نوری نارنجیرنگ روی دیوارهای ماسهسنگی مقبره میرقصاندند، دیوارهایی با ردیف ردیف نقاشیهای باستانی و خطوط هیروگلیف حکشده که تاریخچهای از حیلهگری و پیروزی را به تصویر میکشیدند. مخلوطی از بال سوسک و پر پرنده در دیگچهای برنزی میسوخت. پشم حیوان و پوست مار هم در دیگچهی دیگری بهآرامی دود میکرد. بوی تندوتیزشان هوا را پُر کرده بود. چیزهایی که زمانی زنده بودند و حالا بوی مرگ از آنها بلند میشد.
توی بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت، کارآگاه سیتوی معروف ذرهبین-آبنبات شمارهی 8 با طعم توتفرنگی را لیس میزند و دانشنامهی کارآگاههای بزرگ را میخواند. سروان چینمیادو هم نانچیکو تمرین میکند. یکدفعه سر و کلهی یک مأمور پلیس پیدا میشود که میگوید سروان را دمِ در کلانتری میخواهند.پشت در دو آقای خیلی شیکپوش با گندهترین ماشینی که کارآگاه در زندگیاش دیده منتظر ایستادهاند. آن دو مرد به سمت سروان میروند و جوری به او تعظیم میکنند که انگار یک پادشاه است.کارآگاه سیتو به آنها می...
هشدار!
اگر از آروغ زدن و کشتیگرفتن خوشتان نمیآید، این کتاب را نخوانید!
واااااااای!
پرتاب ماهی و مسمومیت و کیک خرمگس هم همینطور!
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
فرمانده به سمت ژولیوس خم شد و هوار زد: «چه گندکاری وحشتناکی توی ساحل زیبای ما راه انداختهاین!»
ژولیوس گفت: «ببینین من بابت ساحلتون متأسفم، ولی ما تصادفی از اینجا سردرآوردیم. ما کشتیشکستهایم!»
فرمانده سرفه کرد و ژولیوس را روی زمین هل داد. «هه! چه داستان قشنگی! شما جاسوسین و ما اینجا توی مصر همهی جاسوسها رو میکشیم!»
نیا چرخید، سوزنبرگهای درخت صنوبر کهنسال مقابل آسمان شب محو شدند و بعد هم با احساسی دلهرهآور، زمین بهسمتش شتافت. سورن دیوانهوار سعی کرد بالهای کوچک سیخشدهاش را به هم بزند. بیفایده بود! با خودش فکر کرد: «میمیرم. میشم یه بوفچهی مرده. تازه سه هفتهست که از تخم دراومدهم و زندگیم سر اومده!» ناگهان چیزی سقوطش را آرام کرد... جریان نسیم بود؟ تودهای باد؟ هوایی پفکرده که میان کُرکپَرهای زشتش جمع شده بود؟ همین بود؟ زمان آهسته شد. زندگی کوتاهش از مقابل چشمهایش گذشت... تکتک ثانیههای ع...
وقتی صدای پای نگهبان به حد کافی نزدیک شد، گفت: «سوپی رو که ازتون خواستم، برام آوردین؟» بعد به نگهبان یادآوری کرد: «من به خمیر نون حساسیت دارم.» البته دروغ میگفت. «و میوه هم بهم نمیسازه!» صدای غرولند بلندی از راهرو شنید و بعد نگهبان گفت: «عقب وایسا دخترهی نادون!» زانو زد تا دریچهی پایینِ در را باز کند و...
همینکه بیدار شدیم، بعد از آنکه رکورد جهانی زود صبحانهخوردن را شکستیم، هیولاها رفتند توی کولهپشتیام و با هم از خانه زدیم بیرون.
ـ نمیفهمم چه اصراری داری همهجا عروسکهایت را با خودت ببری. بچهای بهسن تو...
ـ بهتان تکلیف ندادهاند؟
ـ چرا! اتفاقاً برای همین دارم میروم پارک! باید دربارهی یکی از چیزهای مربوط به شهر مطلب بنویسیم. من پارک را انتخاب کردهام.
ـ آفرین پسرم! انتخاب خیلی خوبی است!
ترولک از خواب بیدار شد و بیآنکه بداند کجاست، مدتی به سقف خیره ماند. او صد روز و صد شب را در خواب گذرانده بود و اکنون رؤیاها دوروبرش پرسه میزدند و با جار و جنجال او را به دنیای خواب باز میخواندند. اما همینکه چرخید تا خودش را در حالتِ راحتی قرار دهد، چیزی دید که رؤیاها پاک از سرش پریدند، خواب هم همینطور. شامهزاد توی تختش نبود! نه خودش بود، نه کلاهش! ترولک گفت: «باید بفهمم چه خبر شده.» رفت طرف پنجره و بیرون را نگاه کرد. مثل روز روشن بود که شامهزاد از نردبان طنابی استفاده کرده بود. ترولک...ش
داسیدایناسیِ سبزِ کوچولو میخواهد برفبازی کند و یک غولِ بزرگ برفی درست کند. اما برای برفبازی باید چه کارهایی کرد؟ داسیدایناسی در این داستان یاد میگیرد که در سرما چهجوری باید برفبازی کرد.
هر کسی دلش میخواست داستان ترسناکتری تعریف کند. جورج داستان سنجابهای زامبی را گفت. مِیسی قصهی یک عنکبوت غولپیکر را تعریف کرد. داستانِ لیلی دربارهی اژدها نیمهکاره ماند، چون … بوووم! انگار چیز خیلی بزرگی روی پشتبام بود.
خل گفت: «اوه اوه! نگاه کن چل. چه رنجی اومد پیش ما. یه رنج خیلی گنده اومد. میبینی چه چشمهامون رو میسوزونه؟»چل سرفه کرد. شبیه وقتهایی که ماهی را با تیغ خورده بود و گفت: «آره خل. آره. توی گلومون هم رنج سوزشی اومده. میبینی دیگه هیچی و هیچی هوا نیست. فقط رنج سوزشی هست اینجا توی این ابر.»و آنوقت همانطور که روی یک پا ایستاده بودند، چشمهایشان را بستند و سرفه کردند. دیگر هیچ کلمهای نمیتوانستند بگویند. همانطور روی یک پا شبیه لکلک ایستاده بودند و رنج میکشیدند. خل قاتی سرفههایش یک چیزی گفت ...
آماده باشید برای خوندن خندهدارترین، پُرشَر و شورترین و باحالترین کتابی که تا حالا دیدهاید.
وقت ملاقات با چهار سابقهدار رسیده...